گفتگو با دوستان 3 |  تسلیم بودن در برابر هدایت - صفحه 4 (به ترتیب امتیاز)

406 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    امیر تابع گفته:
    مدت عضویت: 3586 روز

    به نام خدای هدایتگر مهربان

    سلام به استادعزیزم

    روزشمار تحول زندگی من روز 145

    خداروشکر امروز هم این فایل از سفرنامه باعث تقویت باورهام و ایمانم و هدایتم به سوی هدایت خداوند شد و موضوع زیبای این فایل هم تسلیم بودن در برابر هدایت بود که استاد بسیار زیبا پاسخ دوستمون رو دادن و هدایت رو به طور واضح بیان کردن و خودم کلی استفاده کردم و نکته مهمی رو که‌ دونستم این بود که ما به نسبتی که باورمون تغییر میکنه و بهتر میشه و در مدار دریافت آگاهی‌های بالاتری قرار می‌گیریم به همون نسبت هم هدایت خداوند در مورد هرکسی نسبت به باور و مداری که توش هست ، فرق می‌کند و طبق اون شرایطی که در حال حاضر قرار داریم هدایت می‌شویم .همه موجودات جهان دائم در حال هدایت و تکامل هستن حتی سلول‌ها و نطفه و غیره.

    خداروشکر میکنم که در این مسیر هستم.

    خدایا شکرت.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 17 رای:
  2. -
    علی میرفخررجایی گفته:
    مدت عضویت: 1544 روز

    به نام الله بخشنده و بخشایشگر

    می‌خوام مقدس ترین کامنتم تا به الان رو‌ به کمک خودش بنویسم

    ساعت 22:53 جمعه شب 1403/09/30

    اول گفتم برم وضو بگیرم بیام، بعد گفتم نه میرم یه دوش میگیرم میام ، دوش گرفتم اومدم مسواک زدم،عطر زدم، مام زدم، دیدم اتاقم نامرتبه مرتبش کردم،لباس تمیز پوشیدم ، چراغ اصلی رو خاموش کردم و یک چراغ کم نور روشن کردم،

    یه آهنگ هنگ درام فرکانس بالا از malte Martin گذاشتم

    همه این ها برای بود چون با ارزشمند ترین کامنتم و می‌خوام بگذارم

    استاد من دارم باهاش حرف میزنم هر روز هر لحظه

    همیشه دوست داشتم این جنس از هدایتی که تو این فایل شما و سپیده ازش حرف میزنید رو تجربه کنم

    اما هیچ وقت هم براش عجله ای نداشتم

    الان که بهش رسیدم خودش منو هدایت کرد به گوش کردن این فایل ،یعنی قشنگ گفت برو گوشش کن، خیلی وقت بود این فایلو گوش نکرده بودم اما صحبت های سپیده همیشه تو گوشم بود که می‌گفت استاد سعی هدایت در این حد کار می‌کنه که بهت بهت میگه الان اینو بخور اونو نخور این کارو بکن اون کارو نکن؟؟؟!!!

    من به این رسیدم و بدو بدو اومدم این فایلو گوش کردم

    رفتم کامنت هارو خوندم که برای اولین بار من کامنت های این قسمت رو می‌خوندم و به جرعت میگم حتی اگر همین 2 ماه پیش این فایل رو گوش میکردم و کامنتهاشو می‌خوندم بازم صحبت بچه هارو در نمیکردم،

    دوست دارم یه جوری بنویسم که حتی بچه هایی هم که تو مدار پایین تر هستن و ممکنه این مانتو بخونن به شکل یک خواسته در وجودشون شکل بگیره که اونها هم به این درک برسن

    من می‌فهمیدم که در حال هدایت هستم

    و خب استاد هم بارها گفته بودن خب من تو همه کارهام هدایت می‌خوام خب منم میگفتم آره دیگه منم دارم هدایت میشم ، حتی صحبت کردن خداوند از بی نهایت طریق رو یک مقدار درک کرده بودم و تجربش کردم بارها، اما صحبت کردن خداوند باهام رو نمی‌فهمیدم و درک نکرده بودم و حس میکردم تجربش نکردم،هر بار هم میخواستم امتحانش کنم یه صحبت هایی با خودم میکردم که به خودم میگفتم که اینکه خدا نیست این خودمم دارم جواب خودمو میدم و خیلی موقع ها هم که شاید خدا داشت جواب سوالم رو میداد یه چیزی می‌گفت که من جرعت انجام دادنش رو نداشتم میگفتم برو بابا دیوونه شدی،

    اما داستان از اینجا شروع شد

    خب تغییر کاملا واضح تو بحث روابط که دیده میشد و شکی هم توش نداشتم ،تو بحث مالی هم نتایج به اندازه ای که کار کردم رو خودم اومد

    خواسته هام اجابت میشدن،

    همین چند ماه پیش بود که یه حسی بهم گفت دیگه آموزش نده

    همین دوماه پیش بود که یه حسی بهم گفت حتی دیگه مبارزه هم نکن

    همین چند ماه پیش بود که به دعوت یکی از شاگردانم آخر هفته ها میرفتم کافشون و بازی مافیا انجام میدادم،قبل از رفتن قلبم مخالفت میکرد،اما گفتم میرم تجربش میکنم،

    دقیقا اعمالی در این بازی انجام میشه که مخالف قانونه

    قضاوت کردن

    دروغ گفتن

    قانع کردن دیگران

    که نتیجه‌ی تمومی این اعمال برای من احساس بد بود

    و بعد از چند جلسه رفتن یه حسی فریاااااد زد و گفت هرگز دیگه انجامش نده

    همین سه ماه پیش بود یه حسی بهم گفت مغازه رو ببند برو باشگاه استادت زندگی کن

    بدون مقاومت عمل کردم چون کااااملا واضح بود شفاف و این اولین تجربه ی آگاهانه ای بود که برای تصمیم گرفتن ازش پرسیدم و در حالتی که دراز کشیده بودم رو یکی از سقف های خانه های شهر ماسوله در مه زبای اونجا به من گفته شد و من غرق در احساس خوب شدم با این صحبت و تصمیم گرفته شد

    تازه فهمیدم چطوری تصمیمات اساسی زندگیمو بگیرم

    برگشتم و اقدام کردم با تموم ترسهاش و نگرانی در مورد نظر دیگران که البته به دلیل ایمانم میتونم بگم 1 درصد هم نبود، و همه چیز هم خودش جفت و جور شد راحت چون من راحت فکر میکردم و تو ذهنم چرتو پرت نساختم

    بعد از یک ماه

    یه حسی بهم گفت پاشو برو یه مدت جنوب

    دوست داشتم قبلا تو این تایم تحربش کرده بودم

    با یکی از دوستان هم فرکانسیم با دو میلیون پول پاشدم رفتیم جزیره هرمز

    از شروع این سفر آگاهانه داشتیم از قانون استفاده میکردیم،

    هدایت شدیم جزیره هرمز

    10 روز یه گوشه از جزیره کمپ زدیم

    دوست نداشتم تموم بشه

    چون یه چیزایی بهم گفته میشد که خودم مییییفهمیدم اینا الهامه اینا صحبت های خووودشن

    چون هرگز قبلا نبودن ،جوابا واضح بود در مورد رسالتم در مورد خواسته هام در مورد کارایی که باید انجام بدم،

    یه روز که من یه گوشه برای خودم افتاده بودم مهدی دوستم به گوشه ( یک جای بی نظیر ساحلی ،حضور دریا کوه خورشید و ماه )

    نزدیک غروب بود دراز کشیده بودم تو حالت بسیار ریلکس خیره به آسمون قشنگ داشتم باهاش صحبت میکردم می‌پرسیدم جواب میداد وااااضح شفاف

    یه جا دیدم آسمون داره عجیب غریب میشه دیدم رنگا دارن عوض میشن همین طوری که داشت اشک از چشمام میومد و غرق در احساس خوب بودم پرسیدم چی داره میشه؟ بهم میگفت هیچیییی فقط نظاره گر باش و قضاوت نکن لذت ببر زندگی همینه

    آسمون به حدی زیبا و خارق العاده شده بود و من میخ کوب به آسمون که هرچی تلاش کردم تموم بخورم مهدی رو صدا کنم بگم پسرررر آسمونو

    نتونستم فقط داشت بهم میگفت نظاره گر باش و لذت ببر،

    یک صدایی بلننننند بارها و بارها بهم گفت هرگز دیگه چیزی رو قضاوت نکن کسی رو قضاوت نکن

    می‌گفت فقط نظاره گر باش،

    همینطور که داشت اشک از چشم هام میومد سرمو چرخوندم دیدم دوتا موجود تو آب دارن باهم بازی میکنن فهمیدم یک دختر و پسر هستن

    ذهن قضاوت گرم رفت تا قضاوت کنه ،میکفت یعنی دارن چیکار میکنن باهم ؟ دخترو پسر؟! دوباره اون صدای بلند اومد و گفت هیییییس اصلا قضاوت نکن فقط نظاره گر باش

    این صدا بسیاااااار واضح و شفاف بود و به حدی در عمق وجودم نشست که ساعت ها بعد از اون احساس من در موردش فکر کردم و بابت همه ی قضاوت هایی. که دیگران رو میکردم حتی مهدی که دوستم بود همسفریم بود برادرم رو پدرو مادرم رو

    بابت همه ی قضاوت هام از خداوند طلب آمرزش و مغفرت کردم و حس کردم که پاک شدم حس کردم که لول آپ شدم اینقدر آروووووم و متواضع شده بودم که نمی‌تونستم ساعت ها صحبت کنم با زبون ایمو اشاره با مهدی صحبت میکردم،

    یک صدای بسیار بلندی هم که توی اون حسو حال داشتم داشت بهم میگفت که این دنیا بازیه همش بازیه و این بازیه توعه دوست داری چطور بازی کنی؟

    هر طور که دوست داری بازی کن میخوای رهبر بشی؟ رهبران میکنم می‌خوام کوچ بشی ؟ کوچت میکنم هرچی تو دستور بدی برات انجام میدم،

    وااااضح و شفاف،

    بعد از اون ساعت من فهمیدم که همینه خداوند خودشه داشت باهاش صحبت میکرد واضح و شفاف

    به دور از هیاهو و سرو صدا چون به غیر از من و مهدی کسی تا شعاع کیلومترها احتمالا دور ما نبود خودمون بودیم و خدای خودمون،

    دیگه عادت کرده بودیم به این کار

    فقط تایم هایی که میخواستیم غذا درست کنیم این کارو نمیکردیم،

    به محض این که کار نداشتیم برا خودمون یه گوشه کز میکردیم و خیره میشدم به دریا به آسمون به ماه بزرگی که جلوی چشمامون بود و نورش افتاده بود تو دریا و دریا رو روشن کرده بود،

    من میخواستم هرمز بمونم

    اما همون حس منو کشوند جزیره کیش،

    بعد از ده روز خلوت گزینی کولمونو جمع کردیم حرکت کردیم به سمت کیش،

    وقتی رسیدم کیش تقریبا 0 تومن تو کارتم داشتم

    تا رسیدم آگهی زدم تو دیوار که شاگرد بگیرم حداقل

    و بعدشم که یه جایی کاملا هدایتی رفتم سر کار که حداقل حتی خواب داشته باشم،

    مهدی دوستم فرداش با پرواز برگشت اما من هنوز حسم نمی‌گفت برگرد،

    دوماه جزیره بودم،

    کلییییی تجربه کلیییی خدارو دیدم ،دیگه روش ارتباط باهاشو یاد گرفته بودم،

    دفترم همیشه دستم بود، به محض اینکه شروع میکردم به نوشتن بهش وصل میشدم و می‌گفت و مینوشتم،

    بعد از تجربیات مختلف و شناختن بهتر خودم چند روزی بود که متوکل تر بودم و نگران رزقو روزیم دیگه نبودم خداوند هم به طرق مختلف پول به حسابم واریز میکرد،

    به یکی دیگه از ارزش های درونیم پی بردم و اون هم صداقت بود که سااااالها بود روش کار کرده بودم

    و هر جایی که حتی به بهانه های دلالی مجبور میشدم دروغ بگم با قلبم ناسازگار بود،

    و به خودم میومدم می‌دیدم حالم بده می‌فهمیدم که به این خاطر بوده ، سریع موضوع رو عوض میکردم،

    خلاصه چند روز آخر کارم این شده بود صبح پا میشدم کولمو با همون پتوی مسافرتی همراهم بر می داشتم و میرفتم لب ساحل بینظیر جنوب و تا خود غروب با خدا صحبت میکردم می‌پرسیدم جواب میداد و من سریع مینوشتم تصمیماتی که تو اون لحظات برای کارهای آیندم و مسیر آیندم میگفتم مینوشتم و کاملا می‌فهمیدم که خودش داره بهم میگه چون اولا قبل نبود همیچین چیزایی دوماه توش اصلا ترسو نگرانی نبود همش حس سپاسگذاری بود که من فقط اشک میریختم

    تموم تصمیماتی که اون لحظات می‌گرفتم رو مینوشتم ،یعنی قشنگ گفت که برگشتی باید این کارها و انجام بدی و من همشون رو فقط میومد مینوشتم ،

    در موردآینده کلی گفت نوشتم ، در مورد چیزهایی که خودم می‌خوام کلی با خودم صحبت کردم و خودمو سوال جواب میکردم تا به خودشناسی برسم و بنویسموشن،

    خلاصه که در این حد که نوشتم تا الان درکش کردم،

    یعنی الان غلقش تقریبا دستم اومده،

    آهان

    در ضمن من تاثیر غذارو کااااملا روی بدن توی این روز ها فهمیدم،

    یه حسی بعد از تقریبا دوهفته بودن تو جزیره بهم گفت روزه بگیر چون اصلا تمایل به خوردن نداشتم

    و از همون روز ها نقطه ی اتصال من به منبع بیشتر شد،

    وقتی میرفتم دم ساحل فقط با یک بطری آب و یه روزایی دونه سیب و مقدار کاهو هم با خودم مییردم،

    یعنی کامل فهمیده بودم که وقتی شکمم رو پر میکنم یا غذاهای حتی به ظاهر مفید مثل ارده شیره که من همیشه میخورم ،فهمیدم جسمم ذهنم انرژی سرف می‌کنه برای هضمش و واقعا میگم هرچی هم ذهنم میخواست منو بکشونه به سمت سوپری یه چیزی بخره اصلاااا دلم نمی‌خواست چون اینقدر اون حس پاکی و وصل بودن به خدا برای ارزش داشت که حاضر نبودم هیچی اون حس رو از من بگیره و

    اونجا بود که من قدرت شیوه ی تغذیه روی بدن رو فهمیدم،

    چون تو این مدت هم من تمرین نداشتم ،

    فهمیدم من قبلا خوب این همه غذاهای مختلف و به ظاهر مفید که میخوردم ده برابرش رو من تو باشگاه میسوزوندم و متوجه این تاثیر منفی غذاها روی بدنم نمیشدم،

    چون میسوزوندمشون بعدش هم حالم خوب بود احساس خوبی داشتم،

    اما چون تو این روز ها تمرین نمیکردم،کامل داشتم تاثیر مواد غذایی روی بدنم،و تمرکزم و دریافت الهامات رو متوجه میشدم،

    خلاصه طبق شناخت خودم و صحبت هایی که با خدای خودم داشتم قرار شد که برگردم تهران،

    با کلیییی تغییر در شخصیتم،کلی شجاع تر شدنم، کلیییی تجربیات جدید، کلییی تصمیماتی که باید میومدم و اجراییشون میکردم،

    به جرعت میتونم بگم که این سفر دو ماهو ده روزه منو کلییییی رشد داد،

    و مهم ترین دستاوردش هم همین شناخت بهتر الهامات و گفت و گو با خداوند بود برام که اینقدررررر براش خوشحالم که از وقتی برگشتم

    از بسکه دارم ازش استفاده میکنم ، بارها شده نشستم و فقط زااار زدم پیش خودم از خوشحالی از اینکه پیداش کردم،

    خلاصه برگشتم،

    روز اول گذشت، روز دوم دیدم گیجم نمی‌دونم باید چیکار کنم،

    به خودم اومدم گفتم علی؟ خدا ایییین همه کار گفته باید انجام بدی و تو دفتر نوشتیشون،

    به جرعت میتونم بگم که اگر من اون صحبت هارو نمینوشتم صد در صد از یادم می‌رفت و هرگز متعهد نبودم به انجامشون چون تموم تصمیماتی که نوشته بودم نیاز به شجاعت میخواست و باید شروع میکردم به یکی یکی انجام دادنشون،

    و اینجا بود که من فهمیدم چقدررررر تغییر کردم چقدر نظر دیگران برام کم اهمیت تر شده چقدر ترسهام کمتر شدن،

    چقدرررر اعتماد به نفسم در برخورد با آدم ها بیشتر شده،

    البته خب تموم این نتایج به خاطر گوش دادن مداوم به فایل ها و صحبت کردن با خودم بوده یعنی از تو هوا نیومده،

    خلاصه که با تموم ترسهاش تموم اقداماتی که نوشته بودم رو تا الان انجام دادم،

    تازه استااااد

    باورتون نمیشه

    من از وقتی برگشتم فقط تو اتاقمم، اصلا بیرون نمی‌رم فقط برای آب خوردن و غذا خوردن،

    که تازه وااااقعا دلم نمیخواد غذا بخورم دلم میخواد همیشه یه این حسه متصل باشم،چون به محض اینکه غذا وارد بدنم میشه تمرکز ذهن و جسمم می‌ره برای هضم غذا و اجازه نمیده و الهامات رو واضح و شفاف دریافت کنم،

    کلییییییی اقدام عملی انجام دادم،

    اصلا یه موقع هایی همینطور که تو اتاقم بودم و داشتم روی مطالبی که می‌خوام ارائه کنم کار میکردم یه هو پشت سر هم می‌گفت و من سریع دفترو برمیداشتم مینوشتم ، و بعد همون هارو تبدیل کردم به ویدئو برای ارائه،

    وای چی بگم بچه ها

    چطوری ذوق و شوقم رو بگم،

    فقط کافیه خودمو تو حالت ریلکسیشن قرار بدم و یه آهنگ فرکانس بالا بگذارم و نفس عمیق بکشم

    و شروع کنم سوال پرسیدن همینطوریییی پشت سر هم جواب ها میاد دقیقا انگار خودت داری جواب خودتو میدی حسش اینطوریه ولی درواقع خداوند داره پاسخ میده،

    اینقدر قشنگ جواب همه ی سوالهامو با مثال و منطق میده که اصلا میگم خدایا این حرفا کجااااا بوده قبلا؟؟؟

    یعنی واقعا حسو حالمو نمی‌خوام با هیچ چیزی عوض کنم،

    یعنی به محض اینکه یه کاری بهم میگه انجام بدم که نتیجشم احساس خوبه سریع دست به کار میشم و انجامش میدم حتی اگر خیلیییی بزرگ و ترسناک باشه ، یعنی می‌خوام بگم اینقدر تغییر کردم

    چون قبلا هم این گفته ها بهم میشد اما جرعت انجام دادنشو نداشتم و همش با دو دوتا چهارتایی ذهنم خرابش میکردم و اصلا حرکتی براش نمی‌کردم و شجاعت و اعتماد به نفس انجام دادنشو نداشتم،

    اما الان نمی‌دونم چم شده

    خیلییییییی قدرتمند شدم

    واقعا هرچی بهم بگه میگم چشم اصلا ترسی ندارم،

    وقتی هم دست به قلم میشم و می‌خوام یه چیزی بنویسم یه پیامی به کسی بدم اینقدر قشنگ کمکم می‌کنه بنویسم با احترام و زیبا که، اصلا باعث سوء تفاهم نمیشه که هیچ ،طرف با عشق قبول می‌کنه و پاسخ میده،

    یه سری جاها هم هنوز کله شغ بازی در میارم و از هوای نفسم پیروی میکنم، مثلا بارها بهم میگه دیگه به فلانی زنگ نزن یا پیام نده اما من دوباره برای اینکه مثلا بگم که نه بزار بازم تلاشم رو بکنم میام و دوباره اون کارو میکنم و از احساسم میفهمم که اشتباه کردم،

    این در مورد همین دیروز هم صدق میکنه،

    اما بعدش که دوباره با خودش خلوت کردم و الهامات رو دریافت کردم بهم گفت پا میشی و میری این پیام رو به فلانی میدی و دیگه از لحاظ ذهنی ذهنتو از روش کاملا بر میداری، به خدا به دقیقه نکشید، تا گفت گوشیمو برداشتم و پیاممو برای طرف فرستادم،و ذهنمم از روش برداشتم،

    ،

    من این چند روز بارهااااااا بارهاااااا بایت این راهنمای درونی گریه کردم و اشک شوق ریختم، و سپاسگذاری کردم،

    الا درخواستم از خداوند به شدت بالا رفته برای خرید دوره ی قانون سلامتی چون می‌خوام واقعا تکلیف خودمو در مورد خوراک معلوم کنم،

    به خدا اگر بدن نیاز نداشت اصلا غذا نمیخوردن اینقدر عااااشق این اتصاله شدم،که اصلا وقتی بهش وصل میشه همینطوری جوابا میاد الهامات میاد

    و این رو هم بگم که به لطف الله و هدایت هاش انگار دارم سر حتی خودم قرار میگیرم ،تو مسیری قرار گرفتم که دارم الهامات رو دریافت میکنم،

    البته که نجوای شیطان هم هست که نا امیدم کنه

    اما صدای امید بخش الله تو وجودم بلند تره

    در مورد هر چیزیییی ازش سوال میپرسم یا مثل گل می‌خوام صحبت کنم خودش صحبت هایی به زبونم میاره که بعدش میگم خدایا اینا کجا بوده قبلا؟!

    خب معلومه که اینا از طرف تو اومده،

    و

    دقیقا دارم اینو درک میکنم که خداوند از طریق قلب با ما صحبت می‌کنه و شیطان از طریق مغذ،

    و اگر چیزی به قلبت الهام شد که احساس خیلیییی خوبی هم بهت داد از طرف خداونده و اگر فکری تو ذهنت اومد که نتیجه ی احاسیسش احساس بد هست بدون که از طرف شیطانه،

    خدای مهربانم وااااقعا ازت ممنونم که کمکم کردی لپ مطلب رو بنویسم خیلی ازت ممنونم ،

    مرسی از همه ی بچه های سایت،

    حس میکنم این فایل و کامنتهاش برای افرادی هست که در مدار بالاتر هستن،

    خدایا صد هزار مرتبه شکرت،

    استاد جونم خیلی را ممنونم انشاالله خوش باشی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
    • -
      فاطمه فضائلی گفته:
      مدت عضویت: 1284 روز

      سلام

      خدایا چقدررر لطافت, خدایا ببین چقدر با تو گشتن ادمو لطیف میکنه چقدر این حسو حال خدایی رو دوس دارم, جنسشو قششششنگ میفهمم, خدایا ما که با تو رفیق میشیم مثل خودت انقدر داریم زلال و زلال تر میشم, مثل خودت هم پولدار باشیم بابا, خود خود شخص پول رو بیار لطفا! اینو نوشتم برا بعد خودم

      خیلی وقت بود فایل سپیده رو گوش نداده بودم و اون موقع ها که گوش میدادم میگفتم من کی بشه انقدر وصل باشم که بهم بگه چی بخوررر چی نخور!! الان فهمیدم خیلی وقته اینطوری شده و دارم عشششق میکنم, حتی اینکه خدایا چه رنگی رو استفاده کنم نقاشیم بهتر میشه, خدایااا چه موقع برنج رو ابکش کنم خراب نمیشه ,چی بخرم چی نخرم, ساعت چند بیام بیرون از خونه و……. و کلید اصلیش تنهایی بود !!!!

      چندتا چیز تو کامنتت بود دوست داشتم راجبش بنویسم, من تا نصفه خوندم و گریم گرفت پاشدم یه دوری زدم بعد دوباره نشستم به نوشتن

      ما یه بچه ی کوچولوی یکساله داریم, چون خیلی وقت بود بچه نداشتیم اطرافمون حالا که اومده دقیقا شده بعد اموزشهای استاد و خیلییی بهش توجه میکنم به رفتاراش

      بچه که کوچولوعه هنوز, سالمه و پاک, برا خودش تنهایی عشششق میکنه, برا هرچیزی ذوق میکنه, جسمش سالمه, اعتماد به نفس که دیگه خداااااا, هیچکی براش مهم نیست با کثیف ترین لباس میشینه تو عروسی

      میخوام بگم این اصلش بود, این اصل ما بود, تو اصل و شاکله اصلی خیلیییی خوبیم ما, ما تو ذات واقعا خداییم و جالبه وقتی هم بزرگ میشیم میدونیم خوب و بد چیه! بقول قران میگه راه درست از غلط رو قشنگ مشخصه.

      من و شما هر کس دیگه ای تو دنیا میدونه دروغ بده, غیبت بده, تهمت بده, قضاوت بده, روابط ناجور بده, ما میتونیم چیزهای بد رو از خوب تشخیص بدیم ولی سخته انجامش بدیم, چون احاطه شدیم با یه عالمه باور نامناسب و سخت شده انجام ندادن اون کارها

      دیشب داشتم کامنت عزیزان رو تو جلسه یازده لیاقت میخوندم و یه دوستی نوشته بود من همیشه صادق بودم ولی اینو ارزش نمیدونستم از بس میگفتن بچه مثبت یا سرت کلاه میزارن و زرنگ اونه که سیاست داره و دروغ میگه و گفتم وااای منم همین بودم, چه راحت اصل و خوبی رو رها میکنیم با اینکه میییدونیم راه درست چیه

      مثلا من خودم نمیدونم چه باوری بود چه چیزی در من بود از بچگی که واقعا تو روابط یه سری چیزا برای من اهمیت زیادی داشت و دوستام همیشه منو مسخره میکردند که بچه مثبتی فلانی بهمانی ,دنیا دو روزه باید فلان کارو کرد و نمیخوام توضیحش بدم , دیگه من یه کشمکشی تو ذهنم بود که واقعا یه جایی بهم ریختم و همه ی دوستای این مدلی رو بلاک کردم ,سخت بود تنها شدم ولی گفتم من که میدونم درستی چیه و خدا یه دوستانی رو اورد تو زندگیم که از پاکی و درستی تکن مثل خودم و همو تایید میکنیم, و اصلا زندگیم ازین رو به اون رو شد و بعدم با استاد اشنا شدیم و اینا

      ما هممون میدونیم راه درست چیه! ما هممون تو هر چیزی میدونیم ولی اجازه دادیم دیگران, ترسها, تنها شدنها ,تفکرات جامعه همش نزارن به اصل وجودیمون برگردیم

      و گرنه راه درست از نادرست تاااابلوعه و یکی از کارها برای همین تنها شدنه و چقدر خوب انجامش دادی و حستو دوست داشتم, خیلی تجسمش کردم اون حس لب دریا, ایشالا ماه دیگه که میرم قشم منم بتونم تجربش کنم

      از حرفم دور نشم ,بعضی وقتها توباشگاه یا دوستان میان میگن فاطمه چیییکار کنیم هیکلو بسازیم میگم بابا خودت میدونی, چیزهای نامناسب دوری کن, قند و شکر و سرخ کردنی و هله هوله, تو این کار رو انجامش بده اگه نشد بیا بگو نمیشههه بعد میگن نههههه سخته و فلان

      تو از اصل ماهیچه بودی اگه خودت نامناسب به خورد خودت ندی ,تو از اصل سالم و پوست سلامت و پر نشاط به دنیا اومدی مثل همون بچه

      وقتی نامناسب ها را بریزیم ,اصلمون پیدا میشه و هویدا, هرچقدر این کار را بیشتر انجام بدم بیشتر پیدا میشه

      حتی تو کار موردعلاقه هم همینه و من تجربشو دارم ,من انقدرررر عاشق نقاشی بودم که از وقتی چار پنج سالم بود هر روز نقاشی میکردم, مامانم میگفت بعضی روزها هم میرفتیم بیرون شب که میومدیم خونه تو میرفتی اول یه نقاشی میکشیدی بعد میخوابیدی خخخخ,انگار نمازم بوده, انقدر این عطش بوده و همیشه باهام بود ولی من هی انکارش کردم که نقاشی شد کار و رفتم مهندسی و خلاصه تا 23 سالگی این روند رو اشتباه رفتم تا اینکه نامناسبهارا ریختم دور. نامناسب چی بود؟ اینکه من باید برم کار اداری و فلان و درسشو خوندم و ازین چرتها و پرتها خلاصه تا گذاشتم کنار در باز شد برام و رفتم تو کار مورعلاقم

      دیگه بیشتر این ننویسم

      ولی من خیلی خوب به این موضوع رسیدم که از اصل ما خوبیم ,ما میدونیم, ما راه درست و غلط رو میدونیم ولی هی روشون رو غبار گرفته ولی درست ترین کار همین تنهایی اگاهانه ست,

      تو شلوغی صدای خدا پیدا نیست

      تو شلوغی هله هوله و قند و چربی ماهیچیه ها پیدا نیستن

      تو شلوغی هیچی نیست

      الکی نیست استاد و خانم شایسته رفته تو یه مزرعه بزرگ با چندتا دوست محدود

      الکی نیست پیامبر میرفت تو غار حرا

      همین که فایل تمام شد قران گوشیم الارم داد و ایه 81 سوره اسرا را اورد و چقدر این همزمانی رو دوست داشتم

      موفق باشی

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
      • -
        علی میرفخررجایی گفته:
        مدت عضویت: 1544 روز

        سلام فاطمه جان امید وارم حالت عالی باشه

        ممنونم بابت اینکه به حسن توجه کردی و نوشتی

        مرسی که خیلی قشنگ اصل وجودیمون رو به یادم آوردی

        دقیقا مثل بچه

        ترسی از چیزی ندارم از نظر دیگران از گفتن خواسته هاش از رفتارش

        و این همون خداست

        چقدر دوست دارم بچه باشم واقعا

        آخه خیلی بهم گفتن بزرگ باش و ادای آدم بزرگارپ در بیار زشته این بچه بازیا چیه

        آره منم خیلی بزرگ کردم خودمو و خیلی ادای آدم بزرگارپ مثلا در میارم

        آره واقعا تموم اون خصوصیات اخلاقی که گفتی به خاطر روح پامیه که در جسممون دمیده شده،

        آخ که چه چقدر مقدسه چقدر پاکه

        و تنهایی داره این پاکی رو به من برمیگردونه،

        دوستهای خوب دارن این ویژگی هارو به من بیشتر نشون میدن و به یادم میارن که اینها اصل وجود توعه

        در مورد جسم هم چه مثال خوبی زدی

        که ما از اول ماهیچه بودیم

        با ورودی های اشتباهه که از اصلمون دور میشیم

        آره در مورد کار مورد علاقمون هم

        دقیقا همونه که از بچگی خوب انجامش می‌دادیم و اگر سعی کنیم به یاد بیاریم خیلی خوب میتونیم پیداش کنیم

        و کسی که باور داره خودش داره زندگیش رو رقم میزنه حتی اگر 1 ثانیه هم در مسیر غیر مورد علاقش حرکت کنه داره به خودش و خدای درونش خیانت میکنه

        از طرف من کوچولوت رو هم ببوس،

        از خدا می‌خوام هدایتمون کنه واقعا کمکمون کنه باورش کنیم همین فقط به خدا بقیش حله،

        مرسی فاطمه جان که نوشتی

        مرسی

        در پناه رب العالمین باشیم همگی

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
        • -
          Life time گفته:
          مدت عضویت: 1503 روز

          سلام اقای رجایی

          وقتتون بخیر

          من داستان هدایت شما رو خوندم

          و یه سوال برام پیش اومد

          نوشته اید که خداوند

          شما رو هدایت کرد به سمت کسی که اسیب های جسمانی تون رو بدون جراحی درمان کرد

          میشه راهنمایی کنید درباره ایشون

          چه تخصصی چه علمی و راجع بهش کمی توصیح بدین

          ممنون میشم ازتون

          سلام اقای رجایی

          وقتتون بخیر

          من داستان هدایت شما رو خوندم

          و یه سوال برام پیش اومد

          نوشته اید که خداوند

          شما رو هدایت کرد به سمت کسی که اسیب های جسمانی تون رو بدون جراحی درمان کرد

          میشه راهنمایی کنید درباره ایشون

          چه تخصصی چه علمی و راجع بهش کمی توصیح بدین

          ممنون میشم ازتون

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
    • -
      زهراهدایتی گفته:
      مدت عضویت: 509 روز

      سلام برادرعزیزم

      میدونستی این کامنتت الان تواین لحظه چه معجزه ای کردچه مشکلی ازمن حل کردچقدر تونستم تصمیم درست بگیرم چون این حرفای شما بخدا هدایته که.تواین لحظه این فایل بیاداونم باموضوع تسلیم دربرابر هدایت ،،واینکه شمابیای قشنگ توضیح بدی هدایت چه شکلیه چه حسی داره خدایاشکرت هرچنداین تصمیم منطقی نیست ولی بایدایمان داشته باشم وازقلبم اطاعت کنم که جایگاه خداست ونگران نباشم چون تنهاقدرت خودشه وهمیشه به صلاح مون میگه ومتوکلان رادوست داره حمایت میکنه وهدایت ..

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  3. -
    آیسان ب گفته:
    مدت عضویت: 2160 روز

    سلام به همه دوستان عزیزم

    بعد از تماشای این فایل بی نظیر

    رفتم سراغ سریال زندگی در بهشت | قسمت ۳۲ ؛که نشونه امروزم بود

    من به خدا گفتم خداجون هر آگاهی که این لحظه از زندگیم بهش نیاز دارم اونو بیار جلوم

    به خاطر محدودیت زمانم داشتم کامنت های لایک شده رو می خوندم

    ولی … یه نیرویی هی هلم میداد بیام کامنت بنویسم …

    از اون طرف …هی تو ذهنم نجوا میومد که این فایل خیلی قدیمیه کسی نمی خونتش … حتی استاد هم نمی خونه کامنت های قدیمی رو .. کسایی که نیاز دارنش پیداش نمی کنن … ولی یدونه زدم تو دهن نجوا هه و گفتم : من تسلیم پروردگارمم ! من هیچی نمی دونم ! همونجوری که من به این فایل هدایت شدم و هدایت شدم که کامنت بنویسم براش و همین جوری آگاهی ها تو ذهنم میومد ….هر کسی نیازش داشته باشه با هدایت پروردگار پیداش می کنه ! (‌ وسطای نوشتن این کامنت هدایت شدم که اینجا منتشرش کنم .. چون صحبت هام بیشتر کلیه . منم گفتم .تسلیم ! و اومدم اینجا..بگذریم که نجوا ها بازم اومدن خخخ )

    و من بلاخره تسلیم شدم …

    این فایل سرشار از آگاهی بود برای من و لازمه که بار ها و بار ها کامنت ها رو بخونم و بهش فکر کنم تا بهتر و بهتر بشم چون نهایتی نداره … این بهبودم تا ابد ادامه خواهد داشت به لطف الله یکتا

    خداجونم هدایتم کن که هر چیزی که نیازه بنویسم .. بهم الهام کن

    چه خوبه که شیوه ای که از دیگران دیدیم یا خودمون پیداش کردیم فکر نکنیم این تنها راهشه … یا حتی یه درجه بهتر ؛ بهترین راهشه …

    من فعلا ۱۸ سالمه و محصل هستم .. راه های خاصی میگن برای خوندن عربی .. دینی … فارسی .. ریاضی ..

    سایت کانون (که خیلی هم مشهوره ) پره از شیوه مطالعه درسا …

    منم هی می خواستم برم اونا رو بخونم و بهترین روش رو انتخاب کنم و در مورد خودم اعمال کنم ….و خدا رو شکر که نخوندم

    اون موقع به این موضوع توجه نمی کردم که که هر آنچه من بهش نیاز دارم خداوند در درونم نهادینه کرده … اگه من اون روش های مطالعه رو می خوندم شاید ذهنم محدود میشد …

    واقعیت اینه که بهترین روشی برای درس خوندن وجود نداره ! حتی روش های خوبی هم که هست … برای همه خوب جواب نمیده چون هر کسی مسیر متفاوتی داره و برای هر کسی یه چیزی جواب میده …

    همه قرار نیست که از یه مسیر برن … تنها راهی که همه باید درونش برن یکتا پرستیه وگرنه مثلا همه قرار نیست پزشک بشن …پزشکی برای همه جواب نمیده …. حتی همه قرار نیست که حتما مسلمون باشن که بهشت رو تجربه کنن راه تجربه بهشت چه در دنیا و چه در آخرت : ایمان به خدا و روز آخرت و اعمال نیکه

    کلا این که اکثریت دانش آموزای تجربی می خوان پزشک بشن به خاطر باور های محدود کننده اشونه … باور دارن پول کمه ! نیست ! دست یه قشر خاص از جامعه است !دست یه شغل خاصه ! وگرنه من که با هم کلاسی هام حرف میزنم ۹۰ درصد هدفشون پزشکیه و فقط ۲۰ درصد (فوق فوقش ) به خود پزشکی علاقه دارن !

    این یه موج وحشتناکی بود که کم مونده بود منو هم درون خودش غرق کنه …خدا رو شکر که کلی رو خودم کار کرده بودم و آمادگی مقابله باهاشو داشتم

    همه میگن آیسان تو باهوشی .. تیزهوشان درس میخونی … این همه سال معدلت ۱۹ و نیم به بالا بوده … حیفه تو پزشک نشی .. همه فکر میکنن دارم دیوونگی می کنم و درس نمی خونم برای پزشکی …همه فکر میکنن عقلمو از دست دادم که روزی ۱۳ ساعت درس نمی خونم … اونا میگن من دارم زندگیمو نابود می کنم …با نهایت احترام بذار هر چی میخوان بگن ، بگن … بذار فکر کنن هوشمو دارم به فنا میدم …

    من دلیلی برای رفتن به دانشگاه ندارم فعلا … پس وقتمو برای گرفتن مدرک هدر نمی دم چون

    واقعیت زندگیه من رو باور های خودم به وجود میاره نه باور های مردم !درست مثل استاد که قبلنا رویاهاش رو می گفت و مسخره اش می کردن بعضی ها …ولی استاد به رویاهاش رسید ! منم میرسم ! دارم پیش همه داد میزنم . اصلا دلیلی برای داد زدن نیست خودم بشنوم کافیه .خیلی آروم میگم. منم میرسم .به خاطر باور های محدود کننده مردم ( که اصرار دارن به من هم تحمیلش کنن) رویا هامو رها نمی کنم که یه عمر کاری رو انجام بدم که هیچ علاقه ای ندارم بهش … برای یه زندگی بخور و نمیر ..بدون رویاهام …. من بهای رویا هامو میدم هرچی که باشه .. چون یقین دارم که بهشون میرسم … اگه این بها تحمل کردن حرف مردم باشه .. برام نوشه …مردم همیشه یه حرفی دارن برای گفتن

    تحت تاثیر افکار غالب جامعه ، کم مونده بود منی که این همه علایق دیگه دارم … و کلا رویا هام یه چیز دیگه است .. برم پزشکی بخونم … رویا ها مو رها کنم و برم تا حداقل ۳۰ سالگی کاری رو انجام بدم که دوستش ندارم

    وای خدا چقد باور های محدود کننده توش هست هر چی بگم کمه

    البته من تسلیمم ممکنه هر لحظه نظرم عوض بشه

    چون من تو این مدار نمی مونم یا میرم مدار بهتر یا بدتر ….

    و تو اون مدار چیز هایی هستش که من نمی بینمش

    فقط اینو میدونم که منی که این همه رو خودم کار کردم ! صبر نمی کنم موج بیاد منو ببره

    من خودم برای زندگیم تصمیم می گیرم چون خدا منو خالق زندگیم قرار داده

    من با این موج عظیمی که اکثر مردم باهاش حرکت می کنن حرکت نمی کنم

    زندگیم دست خودمه ! زندگیم ! دست خودمه !

    حتی اگه مسیری که درونش حرکت می کنم تا یه مدت ، هیچ نتیجه ی واضحی نداشته برام .. یه عالمه تجربه کسب می کنم .. یه عالمه شخصیتم رشد می کنه .. یه عالمه اعتماد به نفسم میره بالا … یه عالمه لذت میبرم … یه عالمه تکاملم طی میشه … یه عالمه هدایت میشم.. انسان بهتری میشم …

    اینو ترجیح میدم … سبک زندگی شخصی رو به تقلید از کار هایی که دیگران به خاطر باور های محدود کنندشون انجام میدن ؛ ترجیح میدم

    من به اخبار کاری ندارم چون اخبار واقعیت زندگی منو نمیگه ! واقعیت زندگی کسایی رو میگه که یه جور خاصی باور کردن و اینم نتیجه باور هاشونه .. من خودم اخبار زندگیمو میسازم …رییس جمهور هر کی می خواد باشه .. هر کی میخواد تو ایران حکومت کنه … حکومت زندگی هر کسی دست خودشه … حالا میتونه اونو بده به کس دیگه … که اینم با اختیار خودشه … یا این که خودش حکومت کنه و بهشت رو تجربه کنه هم دنیا هم آخرت … به لطف الله یکتا … آهای مردم خدا ما رو با اختیار کامل آفریده … هر چیزی که تو زندگیت دوستش نداری .. میتونی تغییرش بدی … هر چیزی …به خودم میگم … خودم ازهمه بیشتر به این حرفا نیاز دارم .

    به قول یه فرد فوق العاده موفق

    when your attitude is right the facts don’t count

    خیلی ممنونم به خاطر این فایل های بی نظیر که منو به خودم میاره

    انگاری تو زندگی هی خوابم میبره و این فایل ها منو بیدارم می کنه

    ممنونم که کامنتمو خوندید

    با آرزوی بهترین ها

    آیسان :)‌

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 17 رای:
    • -
      مرجان گفته:
      مدت عضویت: 1830 روز

      ۱۵فروردین ۱۲:۳۰ ظهر

      سلام آیسان عزیزم😍

      یکی دوبار سوال هات رو در عقل کل رو دیده بودم و الان که به این فایل هدایت شدم گفتم عه آیسان کامنت گذاشته بزار ببینم چیه😜

      خیلی خوشحالم که میبینم نمیخوای با این موج نادانی همراه بشی و تصمیم داری رویاهای منحصر به فردت رو تبدیل به واقعیت کنی ، واقعا این همه باورهای محدود کننده که در ذهنمون هست نمیزاره ما به ارزوهام برسیم یا حتی (کسایی که خیلی محدود شدن) بهشون فکر کنیم .

      فکرمیکنیم با دانشگاه رفتن به ثروت میرسیم یا پول و ثروت فقط در بعضی شغل ها هست✖

      منم سال دیگه کنکور دارم این مثل یک سد برام بود که با فکر کردن بهش استرس بهم غالب میشد

      اما قطعا خدا هدایتمون میکنه و مطمئنا جای هیچ نگرانی نیست❤

      تو این مسیر یکسری چیزها یاد گرفتم :

      💛این تویی که مسیر زندگیت و ایندت رو مشخص میکنی همونطور که گفتی هم نه کنکور و نه دولت /اقتصاد نقشی در خوشبختی یا بدبختی تو ندارن

      💛خدا تو رو به بهترین شکل هدایت میکنه و بهت قدم هارو نشون میده به شرطی که تو قدم اول رو برداری

      مثل من که بازم داشتم وارد موج استرس درس هام میشدم اما الان خدا هر روز داره هدایتم میکنه تا به صورت تکاملی، مطالب لازم رو یاد بگیرم

      💛 وقتی رویایی در درونت شکل میگیره ، خداوند توانایی و قدرت رسیدن به اون رویا رو درونت قرار داده و حتی تو رو به سمت راهنمایی میکنه

      💛 توانایی هات رو کشف کن و بهشون ایمان داشته باش

      خودباوری خیلییی اهمیت داره، من نقش عزت نفس و خودباوری رو در تمام جنبه های زندگیم مخصوصا در جنبه تحصیلی مشاهده کردم

      💛خداوند مارو به بهترین روش ها هدایت میکنه و لازم نیست بریم سراغ روش های سریع درس خوندن و …(این اگاهی بود که از کامنتت بدست اوردم)

      برات ارزوی موفقیت دارم❤و امیدوارم به ارزوهای قشنگت برسی و خودت سکان زندگیت رو بدست بگیری😘

      If you think you CAN or you can’t ..you’re RIGHT

      .. ۲۳۰ روز از عضویتم گذشته

      تولد ۲۳۰روزگیم مبارک

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
      • -
        آیسان ب گفته:
        مدت عضویت: 2160 روز

        سلام مرجان جان مهربونم :) کاملا حرفات درسته دوست عزیزم زندگیمون دست خودمونه … می تونیم زندگی ای بسازیم که دنیا نظیرشو ندیده اگه خودمونو محدود نکنیم

        عزیز دلم بهت تبریک میگم که تو این مسیر قدم گذاشتی ! بدون که اگه تو این مسیر ثابت قدم بمونی NO MATTER WHAT زندگیت از هر لحاظ بی نظیر و فوق العادی عالی میشه

        بهترین ها رو برات آرزو می کنم دوست قشنگم

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  4. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 742 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 13 آبان رو باعشق مینویسم

    طیبه : خدا ، دیدی که من صداش کردم برگشت نگاه کرد و دویید رفت به سرعت

    خدا : نه تو نمیخوای بری

    طیبه : دیدی که میخواستم برم الانم نگاه کردم نبود یهویی غیبش زد

    خدا : برگرد و نون باگتایی که گرفتی برای خونه بهش بده …

    امروزِ من کمی با این رخداد به فکر رفتم ، عجیب بود

    که شب اتفاق افتاد و من در ادمه مینویسمش

    امروز صبح که حاضر شدم و تخته شاسیمو برداشتم ودوتا پیراشکی شکلاتی که از خرید دیروزم نگه داشته بودم تا امروز ببرم تو ورکشاپ با چای بخورم رو برداشتم و کیف دستی پارچه ایم رو هم پر کردم از کاموا ، که تو راه گل ببافم برای این هفته جمعه ،که مادرم خواهش کرد که از خدا اجازه بگیرم و برای مادرم گل سر ببافم و هرچی از جمعه بازار درآمد بود ، رو تماما به مادرم بدم

    و خدا بهم اجازه ساخت گل سر رو برای مادرم داد و این روزا تاکید کرده که حق نداری ذره ای از پولش رو برای خودت برداری

    و من چشم گفتم

    ولی یه وقتایی نجوای ذهنم میگفت قسمتی از پول فروش جمعه رو برای خودت به عنوان دستمزد بردار

    ولی گفتم نه

    و میخوام به حرف خدا گوش بدم

    چون میدونم اگر گوش بدم به حرفش، برای من، وعده ای که داده عمل میکنه

    من باید سمت خودمو درست عمل کنم

    وگرنه خدا که همیشه به وعده هاش بی نهایت بیشتر از همیشه و فراوان تر عمل میکنه

    به قول استاد عباس منش

    تو سعی کن قسمت خودتو خوب انجام بدی خدا که خوب بلده چیکار کنه

    و من چشم میگم

    وقتی راه افتادم میخواستم با خودم نقاشیایی که رو زیر لیوانی و آینه دستی کشیده بودم ببرم و به استادای تو پاساژ نشون بدم

    ولی گفتم خدا ،من میخوام بیشتر رنگ کنم که استادای اونجا زیادن اگر بخوام بفروشم حداقل کلی نقاشی ببرم و یه جا همه رو ازم بخری

    من فروش بیشتر میخوام

    داشتم میرفتم که یهویی به دلم افتاد اول برم نون بگیرم و بهم گفته شد نون گرفتی برو برای خواهرت هم ببر تا صبحانه شو بخوره و برگشتم خونه و پنیر برداشتم و با نون برای خودم

    تو راه که میرفتم کلی گل بافتم و وقتی رسیدم ورکشاپ طراحی و رنگ روغن ، که تقریبا 10 هفته گذشته که میرم برای ورکشاپ رایگان پاساژ تجریش ، دیدم اینبار چیدمان طرح مدل زنده رو گذاشتن دقیقا کنار دیوار

    چون همیشه وسط میذاشتن و همه دورش مینشستن ،برام جدید بود این مدل چیدمان و خندیدم و سریع به مدل نگاه کردم دیدم یه تلویزیون قدیمی با یه فرش کوچیک و تلفن و آب میوه گیر و کفش قدیمی رو چیدمان کردن

    و وقتی دیدم استادم هم قراره کار بکنه خوشحال شدم و به سرعت صندلی رو برداشتم تا پشت سر استادم بشینم تا کسی پشت سرش نشینه و به طراحیاش و رنگ‌ کردنش نگاه کنم و یاد بگیرم

    من تا طراحیشو به اتمام برسونه نشستم و نگاه کردم و نگهبان پاساژ اومد تا شماره این هفته مو بچسبونه روی برگه طراحیم که من انقدر محو نگاه کردن به طراحی استادم بودم که دیدم یه صدایی گفت تقلب اِلَه مه اوزون چِک

    به ترکی گفت تقلب نکن خودت شروع کن به طراحی

    و من خندیدم و استادمم برگشت دید، گفتم نه ، میخوام از استادم یاد بگیرم

    و به استادم گفتم میشه من نگاه کنم و بعد شروع کنم، که گفت باشه

    دیروز تو کلاس ،ما از استاد طراحی یه سوال پرسیدیم که چرا ما نمیتونیم رنگ بسازیم

    و به ما یه حرف خیلی خیلی ارزشمندی رو گفت

    گفت بچه ها وقتی استاد داره رنگارو میسازه نگران نباشید ،

    و الان اول راه هستین و بلد نیستین رنگ بسازین

    اصلا غیر عادی نیست

    خودتونو درگیر اینکه چه رنگیه و مثلا رنگ قهوه ای که چند تا رنگ رو ترکیب میکنه رو چجوری میسازه ،درگیر نکنید

    شما فقط نگاه کنید

    درسته شما بلد نیستین ، ولی به مرور زمان یاد میگیرین و اگر سعی کنین به دست استاد، با دقت نگاه کنید و اصلا به این فکر نباشین که چه رنگی رو با چه رنگی ترکیب کرد

    شما فقط سعی کنین فقط و فقط نگاه کنید

    به مرور زمان میبینید که خود به خود رنگارو میتونین بسازین

    این حرفاش منو یاد چند تا چیز میندازه

    مثل این میمونه که وقتی من تازه شروع کرده بودم و گوش میدادم به آگاهی های سایت ،استاد میگفت که گوش بدین تا میتونین هزار بار یا بیشتر گوش بدین به آگاهی ها

    یا تو قرآن خدا گفته که تا میتونین قرآن بخونید

    و به مرور زمان هست که کم کم با هر بار دقت کردن و گوش دادن به آگاهی ها مدارتون تغییر میکنه و درکتون بالا میره و کم کم دست به عمل میزنید

    و من الان باید دقت بیشتر داشته باشم به رنگ زدن و رنگ ساختن استادم ،تا انقدر دقت کنم که یاد بگیرم

    چقدر قشنگه وقتی به حرف آدما گوش میدم و مینویسم حرفاشونو درسای خیلی بزرگی یاد میگیرم

    قبلا هیچ تحیلیلی از گفته های آدما نداشتم

    اگرم تحلیل میکردم خیلی دقت نمیکردم

    خدارو بی نهایت سپاسگزارم که بهم قدرت درک و فهمیدن رو عطا کرده و کمک میکنه تا عمل کنم

    وقتی خودم شروع به طراحی مدل تلویزیون کردم اولش سخت بود برام

    ولی بعد به یادآوردم حرفای استادمو که میگفت طیبه یادت باشه ، چون ایراد تو همین یه موضوع هست

    اگر اول کار یه اصل رو رعایت کنی نقاشیت خیلی پیشرفت میکنه

    و حرفش این بود که تو اول کار به مدلت نگاه کن ،هرچی رو میخوای طراحی کنی به ساده ترین شکل که یعنی مربع و مستطیل و دایره و بیضی هست ببینش و شروع کن به گذاشتن جاهاش و تناسباتم رعایت کن وقتی اینجوری ساده کردی ، شروع کن به طراحی کلی

    و وقتی طراحی کلی رو انجام دادی به جزئیات کار برس

    که اولین کار اینه به اصل اول کارت که ساده سازیه توجه کنی که ادامه اش که جزئیاته ،خود به خود در طراحیت درست درمیاد

    وقتی من دوباره گفته هاشو یادآوری کردم به خودم ، شروع کردم به ساده سازی طراحیم و وقتی تموم شد و استادم دید تحسین کرد و گفت داری پیشرفت میکنی طیبه

    خیلی حس خوبی داشتم چون من داشتم به آموخته هام عمل میکردم

    و این هم جزء مهمی از عمل به قوانینه

    که وقتی یاد گرفتی مرحله بعدی عمل کردنه که بعدش نتیجه میبینی

    من قبلا بارها شد که طراحی میکردم ولی درست درنمیومد و هی پاک میکردم

    و وقتی اصلِ اصلی و اولش رو تصحیح کردم خروجی کارم در طراحی عالی تر از هفته پیش و هفته های قبل تر در اومد

    این یعنی چی ؟؟؟

    یعنی اگر در اجرای قوانین خدا من به اولین اصل که توحید در عمل و نشون دادن ایمانم به خداست شروع کنم به اصل عمل کنم باقی کارا به قول استاد عباس منش جزئیاته

    یعنی وقتی من به اصل و به ربّ ماچ ماچیم ایمانم رو در عمل نشون بدم بقیه کارا خودشون انجام میشن

    اصل ساده سازیه و در اجرای قوانین استاد عباس منش میگفتن که پایه همه کارا بر اینه که ساده و راحت انجام بشه و به طبیعی ترین شکل ممکن

    و من الان درک کردم که در نقاشی اول ساده میگیری طراحی رو با کشیدن مربع و دایره و مستطیل

    مثلا اگر بخوای یه کوزه بکشی اول به اصلش دقت میکنی که مربع هست یا مستطیل و کاملا ساده میکنی و باقی جزئیات خودش خود به خود تکمیل میشه

    خدایا شکرت

    وای چقدر قشنگ ، من اینو الان دارم درک میکنم

    وقتی با یادگیری طراحی مثالشو زدم تازه متوجهش شدم

    الان میفهمم که وقتی استاد میگه بنویسید معجزه میکنه ،و من هر وقت اومدم اتفاقات روزم رو نوشتم بیشتر بهش فکر کردم و یاد گرفتم و سعی میکنم عمل کنم

    ولی امروز قشنگ درک کردم که وقتی از ساده کردن طراحی شروع کردم آخر کار یعنی خروجی عالی شد

    باز هم به گفته استاد عباس منش که میگفت قانون رو بدونی و درک کنی و بفهمیش ،و مرحله بعد عمل کنی نتیجه میاد

    غیر ممکنه به قانون عمل کنی و نتیجه رو نبینی

    و من امروز به قانون اصلی اول طراحی عمل کردم و طراحیم درست بود و استادم تایید کرد

    و البته که همه اینا کار خداست که داره هر لحظه هدایتم میکنه

    چقدر خوشحالم از اینکه میتونم درک کنم خدایا شکرت

    وقتی ظهر شد و برای همه چای و شیرینی آوردن من نون و پنیرمو برداشتم و رفتم گوشه سالنی که خیلی خیلی بزرگ بود

    و همه داشتن نقاشی میکشیدن و مشغول بودن ، و من نشستم رو به سمت کوه های زیبای تجریش و درختای قشنگی که داشت،و بارون خیلی خیلی خوبی هم میبارید و من با لذت نگاه میکردم و خداروشکر میکردم که دارم این همه زیبایی رو میبینم و لذت میبرم از این همه زیبایی و غذای بهشتی میخورم

    و انقدر نون و پنیر با چای چسبید که خیلی لذت بردم

    وقتی دوباره برگشتم و شروع به طراحی کردم هر از گاهی داشتم به رنگ زدن استادم روی فرش و تلفن و آبمیوه گیر نگاه میکردم

    خدایا شکرت چقدر تو خوبی آخه

    من چند ماه پیش آرزو داشتم تو همچین مکانی باشم که از استادا یا بگیرم و یادمه یه روز تو پینترست داشتم به همچین جمع هایی که عکساشو تو پینترست گذاشتن و همه عکس نقاشای کشورای خارجی بودن نگاه میکردم و میگفتم کاش منم تو همچین جایی بتونم کار کنم و الان در این مکانم

    خدای من ربّ من سپاسگزارم

    و این درخواست رو دارم که یه روز در جایی که خودت بهتر از من میدونی و با استادان نقاشی برتر که کارهاشون فوق العاده عالیه در جهان ،منم با اونا کار کنم و یاد بگیرم

    و همینجا درخواستمو میکنم و میدونم که میشه

    وقتی آخرای کارم بود استادم چند باری گفت آفرین طیبه ،و به همکلاسیمم گفت آفرین ،هردوتون به حرفم گوش دادین و اومدین تو ورکشاپ شرکت کردین

    این همه هنرجو دارم هیچکدوم نیومدن و شما دوتا اومدین

    و پرسید

    طیبه میبینی چقدر تغییر کردی ؟؟؟

    پیشرفتتو خودتم حس میکنی؟؟؟

    یادته روز اول طراحیت چه افتضاح بود نسبت به الان ؟

    که گفتم بله استاد خداروشکر

    و کارمو تحویل دادم و کاریکاتورایی که هفته پیش از چهره مون کشیده بودن رو برداشتم و کاریکاتور استادمو بهش دادم و کتابی که طراحی از منظره بود رو بهش نشون دادم گفت طیبه هفته بعد بیار بهت توضیح بدم تا بیشتر یاد بگیری

    استادم همیشه وقتی میبینه کسی داره مشتاقانه یاد میگیره ،دوست داره بیشتر توضیح بده و بهش یاد بده

    دقیقا وقتی این رفتار استادم رو میبینم یاد حرفای استاد عباس منش میفتم که میگفت وقتی خدا ببینه داری تلاش میکنی تا تغییر بدی شخصیتت رو و ایمانت رو در عمل بهش نشون میدی و حرکت میکنی ، به فرشته هاش میگه ببینین این بنده منو

    ببینین با قدرت هایی که بهش دادم استفاده میکنه

    حقشه که بیشتر بهش بدیم

    و چقدر من این صحبت هارو دارم در زندگیم تجربه میکنم و استادم بیشتر از بقیه به من یاد میده و میگه بشین و از کار کردن من یاد بگیر و کتاب هایی که به آگاهی من درمورد نقاشی کمک میکنه رو معرفی میکنه تا بخرم

    ربّ من بی نهایت ازت سماسگزارم

    وقتی کارم تموم شد به خواهرم زنگ زدم و گفتم فروشت تموم شد ؟ گفت آره میام پاساژ و باهم برگردیم خونه

    چقدر من تغییر کردم خدایا شکرت

    من قبلا دوست نداشتم کسی منو همراهی کنه وقتی از کلاسم برمیگشتم خونه ، ولی الان راحت میگم باشه و اصلا اذیت نمیشم

    وقتی اومد و باهم برگشتیم خونه من گفتم میرم نون باگت بخرم و بیارم با تخم مرغ بخوریم و شب نمیدونم حدود ساعت 8 تا 9 بود و وقتی رفتم داشتم آهنگ گوش میدادم همون آهنگی ترکی که جمعه تو رد پام نوشتم که میگفت یا ربّ من تو بزرگی یا ربّ من تو عشقی …

    و نمیدونم چی شد گفتم خدا میخوام بیشتر باهات کیف کنم با شنیدن این آهنگ و انقدر هوا بهشتی بود که درختا و اسمون و باد ملایم که میوزید دوست داشتم بیشتر با خدا صحبت کنم و مسیرمو تغییر دادم تا یکم طولانی تر بشه برای رسیدن به خونه

    نمیدونم وقتی فکر میکنم میگم من که خودم گفتم خدا دلم میخواد بیشتر باهات حرف بزنم ولی انگار همه اینا رو خود خدا چید و من فقط گفتم

    و تو خیابون تقریبا کسی نبود و من دیدم یه آقا از روبه روم میاد و لباساش کمی نامناسب بود

    میدونم چرا اون حرفو گفتم و از ذهنم گذشت با دیدن لباساش و همه برمیگرده به محدود بودن باورم

    که همیشه اطرافیانم میگفتن که مراقب باش وقتی کسی رو میبینی لباسش نامناسبه وچهره درمانده ای داره از کنارش رد نشو یه وقت ازت دزدی میکنه

    و من چند لحظه اینجوری فکر کردم و میخواستم مسیرمو تغییر بدم که به خودم اومدم و گفتم این چه افکاریه که داری

    و گفتم خدایا ببخش منو

    و همینجور که داشتم میرفتم و از روبه روم میومد به دلم افتاده بهش نون باگت بدم

    تا من خواستم نایلونو باز کنم دیدم رد شد تو خیال خودم میخواستم یدونه بهش بدم

    وقتی رد شد یه صدای خیلی بلندی گفت چرا نونارو بهش ندادی؟؟؟؟؟

    گفتم مگه باید همه رو بهش میدادم

    گفت آره

    بعد برگشتم تا آقا رو صدا کنم گفتم آقا آقا دیدم برگشت و پشت سرشو نگاه کرد و رفت و دیدم که رفت و منم برگشتم و تو دلم به گفتگوی بین من و خدا ادامه دادم

    گفتم خدا دیدی که صداش کردم ولی سریع رفت

    و بلافاصله شنیدم نرفتی دنبالش ، باید تو میرفتی

    بعد دوباره گفتم خب چیکار کنم الان رفت دیگه ،من کجا برم دنبالش و برگشتم تا برم خونه

    چند قدم رفته بودم که حس کردم باید برگردم و برم پیداش کنم

    دوباره گفتم خدا الان شبه و کسی تو خیابون نیست من برم اون مرد رو بگردم پیدا کنم؟!

    همینجوری داشتم میگفتم دیدم اون مرد کنار سبزی فروشی محله مون وایساد و سریع دوییدم و رفتم تا نون باگتارو بهش بدم

    تو راه میگفتم خدا الان من رفتم چی بهش بگم آخه

    و وقتی رسیدم دیدم داشت از مغازه دار کمک میخواست یا نمیدونم چی ازش میگرفت دقیق متوجه نشدم

    و بهش گفتم که یه حسی بهم گفته که اینو به شما بدم

    و وقتی نزدیکش شدم با لبخند گفتم آقا یه حسی بهم گفت اینو به شما بدم و ازم گرفتش و دیدم فروشنده مغازه سبزی فروشی با تعجب نگاهم کرد و منم سریع رفتم

    و دوباره نون باگت گرفتم

    وقتی برمیگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم داشت میرفت و منم راهمو ادامه دادم

    تو راه برگشت به خونه فکر کردم گفتم دلیلش چی بود اصرار کردی باید باگت رو بهش بدم ؟

    ولی شنیدم نباید دلیلشو بدونی تو باید هرچی من گفتم ،بگی چشم و اجرا کنی و نپرسی چرا

    بعد گفتم طیبه خدا راست میگه تو چرا میخوای دلیل هرچیزی رو بدونی

    گفت باگت رو ببر به اون آقا ،تموم شد و رفت باید بگی چشم

    و برگشتم خونه

    و یاد داستان حضرت موسی و خضر افتادم

    و سعی میکنم از این به بعد چرا نپرسم و فقط عمل کنم

    امروز برای من کلی درس داشت که بی نهایت حس خوب بهم میده خدایا شکرت

    برای تک تک دوستان و خانواده صمیمی عباس منش و استاد و مریم جان بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت بی نهایت از خدا میخوام

    دوستتون دارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 17 رای:
    • -
      نفس آریان گفته:
      مدت عضویت: 1374 روز

      سلام طیبه عزیزم، چند روزی میشه که به پروفایل تو هدایت شدم و سوالی توی ذهنم چند وقته درگیرم کرده… و وقتی کامنتهای تورو میخوندم اشتیاقم بیشتر شد برا دونستن جواب سوالم.

      توی اکثره کامنتهایی که نوشتی، از حرف زدن با خدا خیلی زیاد نوشتی و خیلی راحت مکالماتی که با خدا رد وبدل میکنی رو تایپ کردی…. برای من خیلی جذابه…. اما چیزی که دنبالش هستم اینه که چطوری میشه با خدا حرف زد؟ اصلا تو چطوری شروع کردی با خدا حرف زدی؟ من از دوستم ابراهیم این سوال رو پرسیدم و ایشون گفت فعلا چیزی بر قلمش جاری نشده که به من بگه…. و من هدایت شدم به پروفایل شما….

      طیبه جان من خیلی دلم میخواد مثله تو راحت با خدا حرف بزنم…. اما نمیدونم چطوری؟ حرف زدن باهاش راحته؟ اون با صدای خودمون جواب میده؟

      من چند روزیه فقط دارم فایلهای توحید عملی رو گوش میدم تا بیشتر توحید رو درک کنم. توی خونه خودم رو قرنطینه کردم و با کسی ارتباطی ندارم و ورودیهامو کنترل میکنم.

      ممنون میشم منو راهنمایی کنی و یجوری جواب سوالم رو بده که خوده خدا هم کیف کنه از این جوابت…

      سپاسگذارم.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
      • -
        طیبه گفته:
        مدت عضویت: 742 روز

        به نام ربّ

        نفس

        نفس

        نفس

        چه اسم قشنگی

        اولش تا اینجا که نوشتی، اصلا تو چطوری شروع کردی با خدا حرف زدی؟

        خواستم برات بنویسم وگفتم خدایا خودت بگو من هیچی بلد نیستم بنویسم ،همیشه کمکم کردی

        و یه لحظه به خودم یادآوری کردم که طیبه تو هیچی نیستیا این یادت باشه ،فکر نکن که این حرفارو تو نوشتی

        و خواستم بیام و بنویسم که حس کردم الان نه ،اول ، تا آخرش بخون بعد

        وقتی تا آخر پیامت ،خوندم واقعا هیچی نمیدونستم ،که چی باید بنویسم

        پیامتو کپی کردم از سایت و تو گوگل درایوم مثل همیشه کپیش کردم ،آخه من تک تک پیام هایی که از دوستان برای من میاد رو تو گوگل درایوم ،پایین رد پای خودم کپیش میکنم تا یادم باشه چقدر خدا از طریق دوستان هدایتم کرد

        وقتی کپی کردم اومدم از اول دوباره پیامتو بخونم که اسمتو هم کپی کرده بودم ،

        خوندم نفس

        نفس

        و یه لبخند قشنگی به لبم اومد

        آخه امروز من داشتم رد پای روز 19 آبان رو مینوشتم در فایل

        مفهوم عملی ایمان به غیب – صفحه 20

        اسمت و که دیدم بلافاصله خدا بهم یادآوری کرد دوباره اون آهنگی که از جمعه قدم به قدم نشونه هاشو بهم داد تا بهم بفهمونه

        که هر لحظه همراهمه و مثل نفس در درونم هست و خواهد ماند و این منم که با افکار و رفتارهام و اعمالی که انجام میدم مینونم عمیقا احساسش کنم و یا احساسش نکنم

        که تو رد پام کامل نوشتم چی شد و خدا این آهنگو بهم یادآور شد

        تو در چشمان من، مثل یک رنگی

        Sen gözlerimde bir renk

        مثل یک صدایی در گوشم

        Kulaklarımda bir ses

        و در درونم مثل نفسی

        Ve içimde bir nefes

        خواهی ماند

        Olarak kalacaksın

        وقتی اسمتو چند بار تکرار کردم

        دوباره گفتم مثل نفسی در قلبم

        وای چقدر خدا دقیقه حتی تو نوشتن ،که باید از چی شروع کنی

        حتی من به اسمت توجه نکردم و انگار با این نشونه بهم گفت که طیبه میبینی که ، تو نیستی که داری رد پاهای هر روزت رو مینویسی

        آفرین که یادته که تکرار میکنی که هیچی نیستی ،اما باز هم هر لحظه متواضع باش

        خدا مثل یه نفسه در درون تو ،وقتی نفس میکشی حسش میکنی

        خدا مثل یه رنگه خدا مثل یه صداست خدا

        وای که چقدر من چیزای ناب از این آهنگ درک کردم

        این آهنگ رو که خدا بهم یادآوری کرد ، یاد فایل انرژی که خدا می نامیم افتادم

        اونجا استاد میگفت خدا یه ستاره هست ،خدا یه حشره هست ،خدا تصویر خدا زمان خدا مکان خدا همه چیه

        خدا اونیه که تو تو افکارت بهش شکل میدی

        خدارو جوری بساز که به تو کمک کنه

        جوری شکل بده که بهت کمک کنه

        یادمه وقتی این فایل رو گوش دادم گفتم خب من باید شروع کنم به حرفایی که استاد میگه عمل کنم

        از بچگی یه حس کنجکاوی داشتم تو وجودم که دوست داشتم امتحان کنم ببینم چه جوابی میگیرم و خوشحالم از اینکه دوست دارم انجام بدم و ببینم چه نتیجه ای رخ میده

        چون من همیشه دوست داشتم تغییر کنم ولی بلد نبودم

        یه دختر خجالتی و به قول اطرافیانم زود جوش و زود عصبانی شو بود و حتی یه سلامم بلد نبودم به همسایه هامون بگم و هیچی بلد نبودم از ارتباط برقرار کردن با آدما و حتی انقدر خودمو دوست نداشتم که این دوست نداشتن خودم انعکاس پیدا کرده بود به جهان اطرافم و درسته اکثر مواقع آدما بهم می گفت قلب پاکی داری و حس خوب ازت میگیریم ولی از درونم یه سری افکار داشتم که خودمو دوست نداشتم

        اینارو میگم تا درمورد تکاملم هم بگم چون این روزا هم تو مسیر صحبت کردنم با خدا نقش داشت

        و خیلی عوامل دیگه نقش داره

        چون من اول با خودم دوست شدم

        یادمه اولین باری که کتاب شفای زندگی رو خوندم رفتم جلوی آینه وایسادم تا به تمرینات کتاب عمل کنم

        وایسادم و گفتم دوستت دارم طیبه

        انقدر مقاومت ذهنم شدید بود که جلو آینه زدم زیر گریه یه صدایی مدام بهم میگفت نه تو دوست نداری خودتو و حالمو بد و بد تر میکرد و اون صدا بازم عین صدای خودم بود و نجوای ذهن بود

        ولی من میخواستم تغییر کنم خسته شده بودم از طیبه ای که خودشو دوست نداره و نمیتونه ارتباطی برقرار بکنه با آدما

        روزها و هفته ها جلوی آینه وایمیستادم و میگفتم دوستت دارم و هر بار همون نجوا میگفت دوست نداری تو دختر بدی هستی

        حتی من از چهره خودم ،از صدای خودم که اطرافیان میگفتن صدات بچگانه هست خوشم نمیومد و خیلی چیزای دیگه

        ولی من ادامه دادم میدونستم که میشه تغییر کرد

        اگر اون روزها این تمرینات رو انجام نمیدادم تکاملم طی نمیشد تا به این سایت پر از آگاهی هدایت بشم و از خدا بخوام که باهاش صحبت کنم

        همه اینا لازم بود تا من بتونم رشد کنم

        یادمه استاد عباس منش میگفت هرکس راه خودشو داره تو هدایت و خدا به شیوه ای تک و منحصر به فرد هدایتش میکنه

        و اینو همیشه یادم نگه میداشتم که نباید فکر کنم که منو مثل استاد هدایت میکنه یا به هدایت بقیه افراد خیلی تمرکز کنم

        درسته میدیدم و میشنیدم جریان هدایت های استاد و دوستان رو تو سایت ولی تلاش کردم تا منم اجازه بدم تا خدا راه نشونم بده و هدایتم کنه

        یادمه وقتی اوایل ورود به سایتم ،از7 مهر ماه سال 1402 که شروع کردم هر روز به فایل ها گوش میدادم

        برام سوال بود

        مدام از حرفای استاد تو فایلای مختلف میشنیدم که با خدا حرف میزنم ،یا تو فایلی میگفتن که تو خیابونای بندر عباس راه میرفتم و با خدا حرف میزدم و اشک میریختم ،از زیبایی های خودم از توانایی هام به خدا میگفتم باهم حرف میزدیم ، یا اینکه یه جایی میگفتن که از چیزای کوچیک شروع کن تا ایمانت بیشتر بشه که باور کنی که داره هر لحظه باهات صحبت میکنه

        اینکه تو از طریق نشونه ها ،حتی برای غذا خوردنت هم از خدا کمک بخوای از چیزای کوچیک

        مثلا من میوه میخوردم شروع کردم به پرسیدن که چه میوه ای برای من خوبه

        اوایل اصلا نمیشنیدم

        و کلی حرفای دیگه رو میشنیدم

        ولی من اون روزا هیچی حس نمیکردم ،قبول داشتم حرفاشو

        چون قبل آگاهیم که از قوانین هیچی نمیدونستم ،همیشه سر نماز با خدا صحبت میکردم و میگفتم من اینو میخوام و اونو میخوام و تا آخر هفته بهش مهلت میدادم و بهم میداد و تقریبا حرف زدنام با خدا درهمون حد بود

        ولی این بار داشتم از استاد عباس منش چیزای جدید میشنیدم که خدا از قلبت داره باهات صحبت میکنه

        و البته اینم بگم که استاد میگفت وقتایی شده برای همه تون که یه لحظه یه صدای آروم و آرامش بخشی بهتون گفته از این راه نرو یا این کارو بکن یا این کارو نکن و اگر گفته که این کارو نکن و شما به اون حسی که از قلبت یهویی دریافت کردی و گوش ندادی نتیجه ناخوب بود و برعکس

        وقتی اینارو شنیدم ،اون روزا خیلی دوست داشتم منم تجربه کنم و خیلی خیلی کنجکاو بودم از اینکه این همه استاد میگه با خدا حرف زدم بهم گفت صحبت کردیم ، چجوریه آخه ؟؟؟؟

        سوال الان شما دقیقا سوال پارسال من بود

        منم اینجوری میپرسیدم

        آخه مگه میشه تو حرف بزنی و خدا عین یه نفری که استاد داره توصیف میکنه جوابت رو بده ، هم صداشو بشنوی و هم حس کنی و درک کنی و بفهمی

        و هیچ درکی از این شنیدن و درک کردن و فهمیدن و حس کردن نداشتم

        فکر میکردم همه اینا یکی هست منظورشون

        ولی بعد یکسال الان که در مداری که درش هست این درک هارو دارم ،که هر کدوم از اینا کاملا متفاوته

        چون یه وقتایی حس میکنم و نمیشنوم ، یه وقتایی درک میکنم یه وقتای از بی نهایت طریق پیامش رو بهم میفهمونه و یه وقتایی که وقتی به حرفاش گوش میدم و چشم میگم تسلیم میشم یه صدای ملایم و زیبایی از درونم احساس میکنم که از قلبم با صدایی عین صدای خودم داره باهام صحبت میکنه و قشنگ گفتگوی دو نفره رو داریم

        و وقتایی که به حرفش گوش نمیدم بلند میشه این صدا که عین صدای خودمه و میگه مگه بهت نگفتم این کارو نکن ،چرا گوش نمیدی و اگر به این صدا چشم بگم تحسینم میکنه و شده وقتایی هم که چشم نگفتم صدارو دیگه نمیشنوم که یهم بگه این کارو انجام نده و وقتی معذرت خواهی میکنم و آروم میکنم خودمو کم کم میشنوم صداشو

        یادمه حتی رد پاهای دوستان رو که میخوندم برام سوال بود که چجوری مثل استاد با خدا ارتباط برقرار کردن

        راستشو بخوای من یه بار که نه چند باری تو ذهنم میگفتم دروغ میگه استاد ،آخه مگه میشه با خدا حرف بزنی و بشنوی

        حالا نشانه هارو قبول داشتم و ته دلم قبول داشتم که خدا به روش هایی باهامون حرف میزنه حتی تو داستان هدایتم به سایت هم نوشتم که از طریق فایل نشانه ها اومدم و تو سایت عضو شدم ،،، ولی شنیدنو مقاومت داشتم چون طبق باورای محدودم فکر میکردم فقط پیامبرا با خدا حرف میزنن

        حتی یادمه وقتی استاد و مریم جان پشت سر هم تو فایلا میگفتن خدایا شکرت من فکر میکردم الکی همینجوری میگن و میپرسیدم مگه میشه انقدر یهویی و پشت سر هم بگی خدایا شکرت

        تا این که تو این دوماه خدا کارایی با من کرد که من با هر لحظه ای که تو جمعه بازار قدم برمیداشتم و یا توی خونه و یا وقتی میومدم رد پاهامو بذارم مدام مینوشتم خدایا شکرت

        و قشنگ یه صدایی عین صدای خودم آروم و ملایم میشنیدم درست بلافاصله بعد خدایا شکرت گفتن خودم

        میشنیدم که می افزایمت

        اوایل نمیتونستم باور کنم دارم صدای خدارو میشنوم میگفتم نکنه من خودم دارم جواب خودمو میدم بعد فکر میکنم که دارم با خدا حرف میزنم

        وقتی این سوالمو هی گفتم همون صدا بلند گفت نه تو داری بامن صحبت میکنی درسته ،گفتگو بین من و توست

        و بهم میگفت ادامه بده این مسیر رو

        هرچقدر قلبت رو برای آرامش و آگاهانه رفتار کردن و کنترل ذهنت باز کنی و بیشتر شاخکاتو تیز کنی و آگاه تر باشی ،بیشتر صدای منو میشنوی

        یادمه یه هفته بود من این صدارو اصلا نمیشنیدم و خیلی اذیت میشدم انقدر اذیت میشدم که هرچی داشتم صحبت میکردم دیگه صدایی نمیشنیدم که بهم بگه چه کاری خوبه حتی برای مسیرهامم صداشو نمیشنیدم

        تا اینکه تو خیابون میرفتم شب بود خیلی دلم تنگ اون صدا بود که صدای خداست چون صداش آرامش خاصی بهم میده و استاد گفت اگر اون صدا بهتون آرامش بده از طرف خداست

        یادمه وقتی من گفتم خدایا ببخش چرا من صداتو نمیشنوم و خیلی حرفای دیگه گفتم ،تا اینکه انقدر گفتم که شنیدم

        تو به حرف من گوش ندادی و هرچقدر به حرفم گوش ندی این صدا ضعیف و ضعیف تر میشه

        من همیشه باهات صحبت میکنم این یادت باشه ولی این تویی که با رفتارهات و افکاری که داری و نمیتونی کنترل کنی ورودی های ذهنت رو ،صدای منو نمیشنوی

        باید آروم باشی و آماده شنیدن صدای خدا بکنی خودتو

        حالا شرایط آمادگی رو من اینجوری درک کردم تا الان

        1. سعی کنم کنترل کنم ورودیای ذهنم رو

        2. هر لحظه سعی کنم آگاه باشم به همه چیز به رفتارام و فکر کنم که چرا این رفتار و افکار رو داشتم و سعی کنم باورهای محدودمو پیدا کنم و باور قوی بسازم براش

        3. شکر گذاری کنم و از لحظه لحظه این مسیر تکامل لذت ببرم

        4. توجه کنم به نکات مثبت

        5. قدم بردارم و عمل کنم که این برام خیلی تکرار میشه و مدام بهم میگه عمل کنی نتیجه میبینی

        مثلا اگر خوب رفتار کنی نتیجه اش اینه انسان ها باهات خوب رفتار میکنن و ….

        6 . متواضع باشم در مقابل خدا ،از استاد عباس منش یاد گرفتم ،هر روز سعی میکنم تکرار کنم و یادآوری کنم به خودم که من هیچی نیستم و همه کارهای منو خدا داره انجام میده و من باید چشم بگم

        7 . وقتی یه حسی رو دریافت میکنم به احساسم در اون لحظه نگاه میکنم اگر احساسم خوب بود بهش عمل میکنم ولی اگر احساسم کمی نگرانی و ترس و … داشت بهش عمل نمیکنم و از خدا کمک میخوام

        بذار از اون روز بگم که تصمیم گرفتم منم مثل استاد عباس منش با خدا حرف بزنم

        به خدا گفتم ،خب وقتی استاد عباس منش تونسته باهات حرف بزنه و میگه همه میتونن صدای خدا رو بشنون و حس کنن و درک کنن و بفهمن ،به بی نهایت طریق خدا داره با ما صحبت میکنه ، پس منم میخوام

        درسته اون موقع ذهنم مقاومت داشت و نمیتونستم قبول کنم

        ولی گفتم بالاخره باید از یه جایی شروع کنم ببینم حرف استاد درسته یا نه

        ولی ته ته دلم میدونستم که درسته

        چون قبل اینکه به این سایت پر از آگاهی بیام ،همیشه از بچگی دفتر و سر رسید هایی برمیداشتم و توی سررسید برای خدا مینوشتم و میگفتم و میگفتم و یه وقتایی وقتی درخواست میکردم جواب میگرفتم

        و چون اونا بهم یادآوری میشد بیشتر علاقه مند میشدم که منم صدای خدا رو بشنوم که از استاد شنیدم میشه صدای خدا رو شنید

        من از چیزای کوچیک شروع کردم

        مثلا یادمه فردای اون روز میرفتم بیرون ،میپرسیدم خب خدا من شروع کردم ،تو بگو از کدوم مسیر برم ،؟؟؟؟

        و هرچی میپرسیدم هیچی حس نمیکردم

        اون روزا از فایلایی که گوش میکردم شنیده بودم که استاد میگفت اگر از نشونه ای که دریافت کردین حس خوبی داشتین از طرف خداست و اگر حس ناخوبی داشتین نجوای شیطانه

        من هی سوالمو میپرسیدم و وقتی چیزی دریافت نمیکردم چند باری گفتم که نمیشه ،ولی گفتم باید عمل کنم ،وقتی برای استاد و پیامبرا شده برای منم میشه

        بازم پرسیدیم ،وقتی دریافت نکردم از کدوم راه برم ،پرسیدم خب الان از کدوم خیابون برم

        مثلا داشتم از محله مون رد میشدم دو تا راه تا خونه داشتم میگفتم کدوم چپ یا راست

        و سعی میکردم آروم باشم چون استاد گفته بود آروم باشین ،

        من وایمیستادم بین اون دوتا راه و اصلا حرکت نمیکردم و مکث میکردم ته دلم اطمینان داشتم که صد در صد خدا بهم میگه از کدوم راه برو

        و فکر میکنم این باور من که باور داشتم جواب میده سبب شد که ادامه بدم

        و سوالمو تکرار میکردم

        چپ یا راست ؟؟

        مستقیم یا راست

        اصلا به آدمای اطرافم توجه نمیکردم وایمیستادم بین دو تا راه و تا چیزی حس نمیکرم تکون نمیخوردم از جایی که وایسادم

        یادمه انقدر این سوالارو پرسیدم تا اینکه نشونه دیدم

        مثلا من از یه جایی میرفتم و میپرسیدم چپ یا راست

        اون روزا نمیشنیدم صدایی شبیه صدای خودمو که مثل گفتگوی دو نفره باشه

        یه جورایی حس میکردم باید از راست برم و وقتی سمت راست میرفتم آرامش داشتم و اعتماد کردم به اون حسی که همراهش آرامش داشت

        و مدام میپرسیدم

        یادمه عدد 74 رو روی پلاک یه ماشین دیدم ، اون روزا من با این عدد که همیشه نشونه ای برای من داشت

        و من قبل آگاهیم از طریق اعدادی که برای من تکرار میشد متعجب بودم و شنیده بودم که اعداد نشانه هایی دارن

        ولی هیچی درموردشون نمیدونستم

        وقتی 74 رو روی پلاک ماشینی دیدم خندیدم گفتم واقعا داره جواب میده و مسیرم رو سمت عددی که دیدم تغییر دادم

        من این کارو تا چند روز پشت سر هم تکرار کردم بعد چند روز قشنگ احساس میکردم و خوشحال بودم

        و این باعث میشد که من بیشتر علاقه مند بشم با پرسیدن از خدا

        نمیدونم چجوری بیانش کنم ، ولی اینو میدونم که یه اشتیاقی داشتم که صدای خدا رو بشنوم ،چون دلم میخواست با خدا صحبت کنم و بی نهایت طریقی که استاد میگفت رو منم تجربه کنم که اگر بخوام دقیق ترشو بگم

        خواسته اصلی من این بود که منم مثل استاد عباس منش با خدا گفتگو کنم و بشنوم و به منم بگه چیکار کنم

        خیلی اتفاقا و شگفتی ها اون روزا افتاد برای من ،که از همین از چپ یا راست رفتن شروع شد

        مثلا من اسفند ماه پارسال شدید سرماخوردم و تصمیم گرفتم از خدا کمک بخوام برای خوب شدنم و میرفتم جلوی کشوی دم نوشای گیاهی وایمیستادم و میگفتم خدایا هرچی برای الان من هست بگو

        بازم نمیشنیدم فقط حس میکردم و وقتایی هم که حس نمیکردم چند دقیقه وایمیستادم همونجا و مطمئن بودم که بالاخره میگه

        یادمه یه بار پرسیدم چی برای من خوبه یهویی شنیدم مامانم گفت طیبه چرا این گیاهو دم نمیکنی

        واقعا خدا داشت به بی نهایت طریق با من صحبت میکرد

        ولی من دنبال یه چیز بودم

        اینکه صداشو بشنوم با هم گفتگو کنیم عین استاد عباس منش که میگفت گفتگو میکنیم باهم

        ولی اینم میدونستم که نباید عجله کنم و از فایلا شنیده بودم که آروم آرو و از کوچیک باید شروع کرد

        یا میگفتم من چشمامو میبندم خودت دستمو ببر سمت گیاهی که باید دم کنم

        وای نمیدونی اون روز بود که دو سه هفته من هر روز رفتم و وایسادم جلو در کشوی دم نوش ها و پرسیدم و وقتی به طرق مختلف بهم میگفت اینو بخور یا اینو دم کن یا اینو بذار رو گوشت یا اینو بخور کن

        و من سریع میرفتم تو گوگل جستجو میکردم خاصیتش رو

        و بارها و بارها اشک میریختم از این همه هدایت دقیق

        هدایت گفتم یادم اومد

        یادمه یه فایلی بود رسالت من

        وقتی گوش دادم استاد گفت از خدا هدایت بخواه

        تا تو اجازه ندی خدا هدایتت نمیکنه

        تا تو نخوای خدا کاری انجام نمیده ،درسته که هدایت همیشه هست ولی تو باید اجازه بدی تا دریافتش کنی

        یادمه تو اینستاگرام یه نفر درمورد خدا صحبت میکرد میگفت خدا خیلی مودبه

        تا بهش اجازه ندی اصلا تو کارات دخالت نمیکنه

        ولی وقتی اجازه رو بهش میدی زندگیت رو کن فیکون میکنه که هیچ ربط به گذشته ات نخواهی داشت

        و من از روزی که اجازه دادم به یک باره جهانم تغییر کرد

        و ایتاد میگفت ،بگو که عاجزی و نیاز به هدایت خدا داری

        من وقتی به اون فایل گوش دادم قرآن رو گرفتم دستم گفتم خدایا این حرفایی که استاد عباس منش میگه من اومدم عمل کنم

        منم‌میخوام هدایتم کنی ،اجازه میدم

        فقط یه خواسته دارم آیه ای از قرآن رو برای من نشون بده که درمورد هدایت باشه تا بیشتر مصمم بشم در این مسیر و ادامه بدم

        همین که قرآن رو باز کردم نوشته بود هدی و بشری ….

        دقیق یادم نیست کدوم آیه بود ، همه رو از هر روزم تو سایت نوشتم تو رد پاهام

        وقتی اسفند ماه من با هر هدایت خدا میرفتم گوگل و خاصیتایی که میخوندم از داروهوی گیاهی ،دقیقا مربوط به اون لحظه من بود که از خدا میخواستم

        و این سبب شد که من بیشتر قلبم رو برای هدایت و آروم بودن باز کنم و خدا اون روزها طبق درخواست من تسلیم بودن رو داشت یادم‌میداد‌

        و اگر بخوام بگم چه زمانی بود که شنیدم صدای قشنگشو که عین صدای خودمه و ملایمه و آروم

        اگر یادم باشه از اول سال 1403 بود که من فایل استاد رو که برای هدف گذاری سال میگفتن اگر شخصیتت تغییر کنه ،همه چیز میاد

        پول ،عشق ،سلامتی ،آرامش همه چی میاد

        تو متمرکز شو روی تغییر شخصیتت که فایلا مربوط بهش رو بازهم گوش میدادم و سعی داشتم عمل کنم

        و در یک‌ فایلی به اصل اشاره میکردن که من سعی میکردم عمل کنم

        وقتی به این موارد سعی کردم عمل کنم و از خدا خواستم‌که شخصیتم رو تغییر بدم کم کم که پیش رفتم هی یه صدای قشنگ و خوب و بی نهایت حال خوب کن میشنیدم

        که بهم میگفت این کارو بکن ،این کارو نکن ،یا اینو بخور یا این حرفو نزن یا مسیرتو تغییر بده

        و البته بگم در کنار شنیدن این صدا من به بی نهایت طریق هم نشانه ها و هدایت های خدا رو دریافت میکردم

        به قول استاد که میگفت باید شاخکاتو تیز کنی و آگاه باشی

        من اون روزا با تمام وجودم مشتاق شنیدن صدای خدا بودم

        الان اشتیاقم بیشتر و بیشتر شده و وقتی صداشو میشنوم بی اختیار تو جاهایی که جمعیت زیاده یا میخندم یا هم میخندم هم میزنم زیر گریه و اصلا تو حال خودم نیستم

        برای من خیلی سخت بود کنترل کنم ورودیای ذهنم رو

        فکر کنم از روزایی که سعی کردم عمل کنم به آگاهی ها و حرف مفت نزنم و سعی کنم تا جایی که تونستم قدم بردارم دریافت صدای خدا برای من بیشتر و بیشتر شد

        گفتم حرف مفت

        چون تا چند ماه من فقط گوش میدادم و سعی داشتم که به خانواده ام هم بگم دوست داشتم همگی باهم تغییر کنیم ولی به مرور زمان خدا بهم فهموند که من عاجزم ،نمیتونم کسی رو تغییر بدم و تا زمانی که خودش نخواد نمیتونه تغییر بکنه

        و یادمه خدا به طرق مختلف از سایت و نشانه سایت یا از رد پاهای دوستان تو سایت یا از عقل کل یا از فایل های تیکه ای اینستاگرام ویا از چالش هایی که برام بوجود میومد بهم میفهموند که طیبه وقت عمل کردنه

        درسته چند ماهه داری گوش میدی ،ولی تا وقتی عمل نکنی و قدمی برندادی نتیجه رخ نمیده و تغییر نمیکنی

        یادمه اولین باری که من ایده فروش پفیلا رو دریافت کردم و تصمیم گرفتم تو پارکا پفیلا بفروشم ، فکر کنم بهمن ماه بود

        من پفیلا هامو آماده کرده بودم و نمیدونستم تو کدوم پارک برم

        ولی میدونستم که اگر طبق گفته استاد عمل کنم و از خدا سوال کنم بهم میگه

        من گفتم و داشتم ناهار میخوردم

        قشنگ شنیدم پل طبیعت

        دوباره شنیدم برو پل طبیعت

        تو دلم یهویی این جمله رو شنیدم

        و اون روزا کم پیش میومد بشنوم ولی از اول سال 1403 کم کم شمیدن این صدا بیشتر شد

        یادمه اوایل چون من زیاد از فایلای سایت به خواهر و مادرم میگفتم خواهرم مسخره ام میکرد و مادرمم یه جورایی باور نمیکرد با اینکه باور داشت خدا هدایتمون میکنه

        وقتی گفتم من الان به دلم افتاد و شنیدم که برم پل طبیعت

        و اون روز قدم برداشتم و یادمه تو سرمای اون روزا من میرفتم و جمعه ها پفیلا میفروختم تو مسیر مترو به سمت پل طبیعت

        وقتی اولین بار رسیدم ، پرسیدم خدا تو بگو کجا وایستم همینجوری آروم میرفتم به جلوی یه تابلو که رسیدم حس کردم وایسا و تو دل تاریکی شب خدا مشتری میشد برای من که سبب میشد باورای من درمورد مشتری هم قوی بشه

        و من به اون حس گوش دادم و وایسادم

        او روزا مدام میگفتم ببینم چی جواب میدی خدا

        و یه جورایی کنجکاو بودم و یه اشتیاقی داشتم

        و انگار با هر ایده ای که حس میکردم اجراش میکردم و رفته رفته یاد گرفتم که هر ایده ای که میاد ،اول ببینم طبق اون مداری که درش هستم ،همههنگه یا نه

        اگر بالاتر از اون مدارم بود به ایده ها عمل نمیکردم

        با هر قدمی که برمیداشتم رفته رفته کارم تغییر میکرد

        مثلا من بعد پفیلا از طریق حرف مادرم بهم گفت جاکلیدی نقاشیات رو بچسبون رو پفیلا و بفروش

        بعد حس کردم برای اینکه پیشرفت کنم نباید پفیلا بفروشم و بعد نقاشیامو شروع کردم و جلو در مدارس رفتم و بعد به نمایشگاه های بین المللی و نمایشگاه مصلی تهران و جاهای دیگه و رفته رفته مسیرم تغییر میکرد

        و بعد تعطیلی مدارس هدایت شدم به جمعه بازار پل طبیعت

        الان که مینویسم کاملا تکاملمو حس میکنم

        چون من از پل طبیعت شروع کردم به فروش پفیلا و بعد نقاشی و بعد گل سر که فروشم از گل سرا در ماه از 1 میلیون به یکباره به 23 میلیون رسید

        که من از مهر ماه امسال شروع به فروش گل سر کردم و خدا بعد یک ماه بهم نشونه هایی داد و واضح بهم گفت با فایلایی که نشونه میداد که دیگه حق نداری گل سر بفروشی و باید پتمرکز بشی روی نقاشی و فروشت از نقاشیات باشه و درآمد کسب کنی

        انقدر محبت های خدا زیاده که هرچقدر بنویسن و بگم بازهم کمه

        حتی من این اواخر یه هدایت هایی دریافت کردم که بیشتر باعث شد تسلیم تر از قبلم باشم

        یادمه استاد عباس منش میگفت از کوچیک شروع کنین که قابل باوره براتون

        حتی تو تسلیم بودن دربرابر خدا

        و من دقیقا از کوچیک شروع کردم که پرسیدم از چپ برم یا از راست و نشونه میخواستم و برام قابل باور بود چون به نشانه ها باور داشتم

        و یا در تسلیم بودن از چیزای کوچیک شروع کردم به چشم گفتن

        وقتی فکر میکنم به خودم میگم اگر اون روزا میومدم میگفتم خدا من میخوام باهام صحبت کنی و صداتو بشنوم ،صد در صد نمیشنیدم

        چون انقدر باورای محدودی داشتم که مانع میشد از برآورده شدن این درخواست من

        خدا توی این یکسال به من آرامش رو یاد داد ،تسلیم‌بودن رو و ایمانم رو در عمل نشون دادن و خیلی شگفتی های دیگه

        که هرچقدر بگم بازم‌کمه

        جریان هاشو تو رد پاهام نوشتم

        اگر بخوام تو چند جمله خلاصه بهت بگم

        از کوچیک‌ شروع کن

        منتظر باش که بدونی وقتی برای استاد شده برای تو هم‌میشه و اگر برای قدم اول رو برداشتن ،شروع کنی و حرکت کنی خدا انقدر قشنگ بهت یاد میده و بی نهایت تر از اون چیزی که فکر میکنی بهت یاد میده

        حالا من در جایگاهی نیستم که بگم ،ولی به اندازه ای که عمل کردم نتیجه دیدم ،و باید تلاشمو بیشتر کنم تا نتایجم بزرگتر بشه ،

        یادمه استاد میگفت توقع نداشته باشین یهویی ثروتمند بشین

        اینو یادتون باشه که به اندازه ای که قدم برمیداری و عمل میکنی نتیجه رو دریافت میکنی نه بیشتر و نه کمتر

        حتی این حرف دلمو قرص میکرد که غیر ممکنه که تلاش کنی و نتیجه رو نبینی

        غیر ممکنه که باورهاتو قوی کنی و نتیجه رو نبینی

        و ابن حرفا قوت قلب بود که ادامه بدم و وقتی نتایج کوچیک میومد بیشتر خوشحال میشدم تا ادامه بدم

        و البته وقتی مینوشتم تک تک اون شگفتی های هر روز رو روز بعدش بیشتر و بیشتر میشد و سپاسگزاری که میکردم دو برابر میشد و بی نهایت برابر میشد اتفاقات ناب

        چقدر این روزا من این حرفو دارم درک میکنم

        یادمه استاد عباس منش میگفت خدا وقتی میبینه قدم برمیداری و عمل میکنی به فرشته هاش میگه ببینین این بنده منو ،از قدرتی که در اختیارش گذاشتم داره استفاده میکنه

        حقشه که بیشتر بهش بدیم

        نفس جان ربّ و صاحب اختیارت مثل نفسی که میکشی هر لحظه همراهت هست و داره باهات صحبت میکنه

        جوری شکل بده بهش که دوست داری تجربه کنی

        من دوست داشتم بشنومش حتی روزایی بود که درخواست میکردم خدا منم میخوام مثل حضرت ابراهیم دوستت بشم

        ولی نجوای ذهنم مانعم میشد که حس گناه بیاد سراغم که من لیاقت دوستی با خدا رو ندارم

        ولی خدا کمکم کرد و راه هارو نشونم داد

        استاد عباس منش میگفت وقتی شما تصمیم میگیرین به سمت خدا برین خدا کلامش رو بالا میبره و کلام‌شیطان رو پایین میاره

        من این روزا دارم اینو حس میکنم چون وقتی یادم میارم که اوایل نمیتونستم کنترل کنم ذهنم رو ولی الان خیلی خیلی راحت تر شده نسبت به اون روزا

        و خدا سریع خودش دست به کار میشه و کمکم میکنه کنترل کنم ورودیای ذهنم رو

        این یادم اومد الان بنویسم

        یادمه وقتی من فقط گوش میدادم به فایلا و شروع کرده بودم به عمل کردن ،هرکاری میکردم نتیجه رو نمیدیدم ،یه روز پرسیدم گفتم آخه مگه میشه چرا من نتیجه نمیبینم ، خدا با نشانه هاش بهم فهموند که در کنار حرف زدن با من و عمل کردن باید روی باورهات کار کنی و تا زمانی که همه اینارو رعایت نکنی جواب نمیگیری

        همه چیز باوره من طبق باورهای تو بهت پاسخ میدم

        و من از روزی که شروع کردم به تکرار باور هایی که با صدای خودم ضبط کردم و الگو هارو پیدا میکردم از روز اول نتیجه هارو دیدم و به یک هفته نرسیده خدا به من بافت گل سر جوانه رو داد و به یک باره درآمد من از 1 میلیون به 23 میلیون رسید

        و اونجا بود که فهمیدم باورای منه که خدا پاسخ میده

        و بخوام بگم همین صحبت کردن با خدا رو

        روز اولی که شروع کردم باور داشتم که جواب میده و من میشنوم صدای خدا رو ، درسته باورم قوی نبود و صدای خدا رو نمیشنیدم ،ولی رفته رفته به صورت تکاملی من کم کم شنیدم و باورم قوی شد که میشه با خدا صحبت کرد

        و اون روزی که شنیدم صداشو تازه فهمیدم که استاد عباس منش چی میگفت و حرفاشو تایید میکردم

        وقتی باور کردی که برای بقیه شده برای منم میشه

        که استاد عباس منش میگفت برای باور کردنتون حتی اگر یک الگو وجود داشته باشه کافیه

        پس میشه، میشه صدای خدای ماچ ماچی رو شنید

        اینجا که نوشتی :

        طیبه جان من خیلی دلم میخواد مثله تو راحت با خدا حرف بزنم…. اما نمیدونم چطوری؟ حرف زدن باهاش راحته؟ اون با صدای خودمون جواب میده؟

        آره خیلی راحته

        به نظر من نیازی نیست آدابی یا کار خاصی بکنی

        از همین الان شروع کن از اون چیزی که فکرش رو میکنی هم، آسونتره و ساده و ساده و ساده تر

        دقیقا جواب میده به بی نهایت طریق

        من اسم خدارو گذاشتم ماچ ماچی من

        نمیدونم از کی شروع کردم بهش میگم ماچ ماچی جانم

        ولی میتونم بگم چرا میگم‌ماچ ماچی

        چون وقتی من دیدم هر روز دارم با حرف زدن باهاش آروم میشم و یه عشقی درونم رو میگرفت که دوست داشتم بغلش کنم و بوسش کنم و نتایج کوچیک رفته رفته داشت بزرگ میشد از نظر مداری من

        یادمه یه بار گفتم چقدر دلم میخواد بغلت کنم و ماچت کنم

        که قشنگ یه صدای ملایمی گفت خب بغلم کن

        یادمه اون روزا تعجب کردم گفتم بغل کنم ! که باز شنیدم بغلم کن

        و بهم گفت هر موقع دوست داشتی بغلم کنی خودتو بغل کن و دستاتو ببوس من توام و تو منی

        هیچ فاصله ای بین ما نیست

        و من یه وقتایی انقدر محکم خودمو بغل میکنم و دستامو میبوسم وحتی چشمامو پاهامو میبوسم میگم خدایا ممنونم سپاسگزارم

        تو چقدر خوبی ماچ ماچی جانم

        جدیدا اینم درک کردم که اگر میخوای عشقت رو به من ،به ربّ و صاحب اختیارت نشون بدی به خودت عشق بورز به انسان ها هرکاری که سبب حال خوبت میشه انجام بده تا به من نزدیک و نزدیک تر بشی تا بیشتر بشنوی صدای من رو

        نفس

        نفس

        نفس

        نفس جان

        مثل یه نفس با هر دم و باز دم کنارتم هرچی دلت خواست بهم بگو میشنوم و پاسخ میدم

        با هر قدمی که برمیداری و عمل میکنی یکی یکی محدودیت هات برداشته میشن و تکامل رو طی میکنی و مطمئن باش تو هم میشنوی صدای من رو و سر شار از عشق ربّ و صاحب اختیارت میشی

        باورم کن که با باورهات به تو پاسخ میدم

        دوستت دارم نفس جان

        سلام نفس جان خوبی ؟ دیشب که پیامت رو دریافت کردم از سایت شروع کردم به نوشتن و صبح بیدار شدم و حس کردم که باید کمی هم بنویسم و الان تموم شد نوشته ها

        خدا رو شکر میکنم که پیامت سبب شد که من به یاد بیارم تک تک اون روزهارو و سپاسگزارم از خدا برای تک تک اون روزها ،که اگر اون روزها نبود من الان نمیتونستم آروم باشم و با خدای ماچ ماچی جذابم عشق کنم

        الان داره بارون خاصی میباره و از صبح با صدای بارون بیدار شدم

        خیلی حس خوبیه که خدا بهت بگه بنویس ،بنویس از روزایی که تلاش کردی تا عمل کنی و تمرین کنی

        و به یاد بیار تک تک روزهای ناب و شگفتانه رو

        خدایا شکرت بی نهایت ازت سپاسگزارم

        خیلی دوستت دارم ربّ ماچ ماچی خودم که انقدر تو ماچ ماچی هستی

        الان لپ خودمو کشیدم چقدر باحاله آخه خیلی دوستش دارم خیلی

        نفس جان برات بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت بی نهایت عظیم از خدا میخوام

        ماچ بهت نفس جان عضو خاص خانواده صمیمی عباس منش

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
        • -
          سادات گفته:
          مدت عضویت: 2093 روز

          سلام طیبه جان. دختر پاک خدا

          عزیز دلم

          نمی دونی چقدر با این کامنتتون گریه کردم چقدر احساسم عالی شد وچقدر نور دریافت کردم چقدر هدایت دریافت کردم.

          ممنونم عزیزم وخدا روبابت وجودت سپاسگزارم.

          از ابراهیم عزیز هم ممنونم که پاسخ نفس جان رو نداد حتما خیری توش بود تا اینکه شما این پاسخ رو بنویسی

          از خدای مهربان از ابراهیم عزیز از نفس جان از شما ممنون وسپاسگزارم.

          اونقدر قلبم یه جوریه که اصلا نمی تونم چیزی بگم .فقط ازت ممنونم.

          ممنونم عزیزم

          ممنونم عزیزم

          ممنونم عزیزم

          خدایا شکرت

          خدایا شکرت

          خدایا شکرت

          من قبلا ها فکر می کردم فقط توی بهشت میشه حرفهایی از جنس خدا زد وکیف کرد یه حسرتی یا شاید آرزویی تو دلم بود از گدشته که می گفتم : خدایا کاش میشد تو این دنیا هم لذت از تو حرف زدن و…رو توی یک جمع بهشتی تجربه کرد.

          وخدا پاسخ داد به درخواستم.

          خدایا شکرت برای وجود این سایت ودوستان بهشتی واین جمع بهشتی

          عاشق تک تک دوستان تو این سایت هستم و عاشق تو دختر پاک خدا.الهی هر روز به خدانزدیکتر بشی وبا تمام وجودت هر لحطه در هر نفس کشیدن لذت اتصال دائمی باخدارو احساس وتجربه کنی.

          عاشقتم دختر زیبا

          میبوسمت

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
        • -
          نفس آریان گفته:
          مدت عضویت: 1374 روز

          سلام طیبه عزیزم…. هرچقدر ازت سپاسگذاری کنم کمه…. کامنتت انقدر زیبا و جذاب بود که من سه چهار بار خوندمش و هر بار بیشتر لذت بردم…. واقعا خوشا بسعادتت که قلب به این پاکی داری و عشق خدا هر لحظه توی قلبت جاری هست…. از اینکه وقت گذاشتی و با عشق انقدر با جزییات و دقیق منو راهنمایی کردی سپاسگذارم…. اینکه گفتی از چیزهای کوچیک شروع کنم و از خدا هدایت بخوام خیلی بهم کمک کرد، اینکه گفتی خدا خیلی مودبه و اما آداب خاصی نمیخواد و حرف زدن باهاش خیلی ساده هست بهم خیلی دلگرمی داد….من شروع میکنم و به خودم فرصت میدم و آرام آرام این مراحلی که گفتی رو پیش میرم و ذهن نجواگرم رو خفه میکنم که منو ناامید میکنه و ترس وارد دلم میکنه که برای تو نمیشه…

          من میدونم که باید تکاملم رو طی کنم، ورودیهامو کنترل کنم، و وقتی خدا تهعده من رو ببینه قطعا بهم جواب میده…

          طیبه جان اینکه انقدر صادقانه مینویسی و از خودت رده پا میذاری، بهت آفرین میگم… مطمعنم که تو لایق یک زندگی خوب و با شرایط لاکچری هستی و با این ایمان قوی که به خدای مهربون داری حتما به همه خواسته هات میرسی…. راستی این نقاشی که توی پروفایلت پشت سرت هست رو خودت کشیدی؟ خیلی قشنگه…. اینکه نقاشی میکشی خیلی ارزشمنده و من برای هنرمندها احترام زیادی قائلم…. تو چـون نقاش هستی قطعا قوه تجسم و تخیل بالایی داری و از این توانمندیت میتونی در تجسم رسیدن به خواسته هات خیلی بهره بالایی ببری…. خلاصه که من فکر میکنم با این انرژی مثبتی که تو داری…. جزو شاگرد اول های استاد محسوب میشی….

          طیبه جان خیلی دوستت دارم و برات ثروت فراوان، یک همسر رویایی، شادی، تیپ عالی، سلامتی و سعادت رو از خدای وهابم آرزومندم….. به امید موفقیت روزافزون.

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
          • -
            طیبه گفته:
            مدت عضویت: 742 روز

            به نام ربّ

            سلام نفس جان

            خداروشکر که تجربه هایی که داشتم و سبب حال خوبم شده رو تونستم با کمک خدا برات بنویسم و از خدا ممنونم که هرآنچه که نیاز بود گفت تا برات بنویسمش

            چون واقعا نمیدونستم چی بنویسم

            پیامتو که خوندم این نوشته ات منو یاد اوایل وردم در سایت انداخت

            اینجا که نوشتی :

            من شروع میکنم و به خودم فرصت میدم و آرام آرام این مراحلی که گفتی رو پیش میرم و ذهن نجواگرم رو خفه میکنم که منو ناامید میکنه و ترس وارد دلم میکنه که برای تو نمیشه…

            ذهن نجواگرم رو خفه میکنم

            منم به خودم فرصت دادم و اوایل عجله داشتم ولی وقتی هر بار درک هایی کردم و نشانه هایی دیدم سبب شد آروم تر بشم و درک کردم که تکاملم باید طی بشه تا یه روز منم بتونم به اندازه ای که تلاش میکنم کنترل کنم ذهنم رو

            که به قول استاد هرچقدر تلاش میکنی به همون انداره نتیجه میگیری ،نه بیشتر و نه کمتر

            یادمه من اوایل که خیلی زیاد اذیتم میکرد با نجواهاش واقعا بلد هم نبودم خودم رو کنترل کنم و اذیت میشدم

            اوایل عصبانی میشدم و میگفتم چرا من این مسیر رو اومدم و پشیمون میشدم در اصل نجوای ذهنم میخواست پشیمونم کنه چون اون ارباب من بود در این همه مدت عمرم در این جهان هستی

            ولی دیگه نمیخواستمش چون از خدایی شنیده بودم که ارباب تک و بی همتا بود که هیچ کس جز خودش ارباب نیست و تک هست و صاحب اختیار

            و وقتی که اینارو فهمیدم یادمه استاد عباس منش درمورد جن و انس میگفت درمورد چشم زخم و در مورد شیطان

            که هیچ کدوم هیچ قدرتی ندارن

            اون روزا من شدیدا از اسم جن که میشنیدم بدنم به لرزه می افتاد جوری بود که من طبق طالع بینی که بهم گفته بودن بعد ازدواج تو آب داغ میریزی زمین و ناخواسته این کارو میکنی و جن ها تا آخر عمر اذیتت میکنن و ممکنه بچه دار نشی و این رو از کتابی که شبیه کتاب نمیدونم چی بود ولی از حروف ابجد میگفتن طالع رو در میارن

            خلاصه من از اون زمان نوجوان بودم طبق شنیده ام تصمیم گرفتم هیچ وقت ازدواج نکنم

            الان که مینویسم خندم میگیره

            چقدر باورهام محدود بود و ترس و شرک داشتم و قبول میکردم هر حرفی رو

            الان که نوشتی ذهن نجواگرم رو خفه کنم به یک باره نمیدونم چی شد اینارو نوشتم

            اما اینو خوب میدونم که اون روز ها یه نیروی عظیمی که به قول استاد انرژی که خدا مینامیم

            و میگفت جوری بهش شکل بده که به تو کمک کنه

            و من شروع کردم به شکل دادن به خدایی که به من دوست داشتم کمک کنه چون شنیده بودم با باورهام به من پاسخ میده

            یا هر اسمی که گفت به خدا میگین

            مثلا من جدا از اسمای خدا و ربّ که میگم همیشه باهاش حرف زدنی بیشتر ماچ ماچی جانم میگم و یهویی هر دومون عشقمون زیاد میشه و بهم میگه بغلم کن و من دست و صورتمو بوس میکنم و خودمو عمیقا بغل میکنم

            همین خدای ماچ ماچی من ،اون روزها که دید من واقعا دلم میخواد که تغییر کنم و ازش خواستم هدایتم کنه

            اجازه دادم‌بهش

            دست به کار شد

            یادمه ترس هایی که تا اون روز از شیطان و نجوای ذهنم که ولم نمیکرد و جن و انس و حتی خود خدا داشتم و نمیشناختم خدای واقعی رو

            و خدایی رو میشناختم که اطرافیان بهم‌معرفیش کرده بودن

            تا اینکه از زبان استاد شنیدم که هیچ کس قدرتی نداره

            حتی شیطان هم قدرتی نداره که بخواد با نجواهاش من رو سمت خودش بکشونه

            درسته قدرت داره ولی برای وقتی که قدرت رو بهش بدم و با افکارم شرک بورزم

            اون روزها من از استاد شنیدم که انس و جن هم هیچ قدرتی ندارن

            و یاد اون طالع بینیم میفتادم و کم کم باورم قوی شد که واقعا هیچ کس قدرتی نداره و خداست قدرتمند ترین

            تا اینکه یه روز سختم بود و نمیتونستم نجواهای ذهنمو کنترل کنم ،از خدا درخواست کردم که کمکم کنه

            و کمکم کرد به طرق مختلف

            یادمه منم مثل شما دوست داشتم نجوای ذهنمو که نجوای شیطانه رو خفه کنم

            یه روز خدا بهم اینو یاد داد که هر وقت دیدم ذهنم با نجواهاش داره اذیتم میکنه بگم ببین ذهن من درسته که این همه مدت تو میگفتی و من عمل میکردم

            ولی دیگه گذشت اون روزا دیگه من ارباب هستم و هرجور که فکر کنم و دائم باید توجه کنم به خدا

            پس دیگه وقتی برای شنیدن حرفای تو ندارم

            یادمه با هر نجوایی که نگران و یا دلسرد میشدم سریع آگاهانه شروع میکردم به گفتن این جملات

            یه روز تو این چند مدت پیش چند روزی نتونستم ذهنمو کنترل کنم یهویی بلند گفتم خفه شو

            و بعدش درک کردم که نباید بگم خفه شو

            دقیق یادم‌نیست تو کدوم رد پام نوشتم که گفتم خفه شو و چه چیزی رو دریافت کردم

            اما فکر کنم اینو درک کردم که باید تلاشمو بکنم آگاهانه کنترلش کنم و از خدا کمک خواستم

            و به قول استاد عباس منش وقتی خدا تلاش شمارو میبینه کم کم نجوای ذهن خاموش میشه و خدا با قدرتی که داره بهت کمک میکنه و رفته رفته دیدم اون اذیتی که اوایل آگاهیم داشتم دیگه الان ندارم

            درسته که روزایی که نتونستم کنترل کنم ورودیامو و ذهنمو شروع کرده دوباره به نگران کردنم ولی خدا جوری نجواشو پایین آورده و بهم کمک کرده که واقعا ازش بی نهایت سپاسگزارم که این همه کمکم کرده و من باز هم سعیمو میکنم تا بیشتر به اصل توجه کنم تا نجوای ذهن آروم تر بشه و

            الان یادم اومد یه وقتایی با ذهنم هم حرف میزنم میگم ببین خدا فلان کارو کرد چه نتایج بزرگی اومد پس تو هم آروم باش

            یا الگو هارو معرفی میکنم وقتی نجواهای ذهن رو میشنوم ، میگم تو دیگه باید بشینی و قدرت خدا رو ببینی که داره کارای منو انجام میده و به من کمک میکنه

            هر موقع دیدی میگه نمیشه

            سریع بگو چجوری برای استاد شده چجوری برای باقی انسان های موفق و ثروت مند شده دقیقا به همون شکل برای من هم میشه

            فقط کافیه بیشتر تلاش کنم برای کنترل ذهنم و قدم برداشتن و عمل کردن

            خلاصه که اینو بهت بگم خدا بی نظیره هر چی بیشتر پیش میرم جذاب تر میشه و باحال تر که دوست دارم بیشتر ادامه بدم و تا ببینه نیم قدم برمیداری بینهایت قدم رو برمیداره

            که هر روز مثل من شگفت زده میشی از این همه بزرگی و عظمتش که داره به راحتی نجواهای ذهنت رو خاموش میکنه

            نقاشی که تو عکس هست رفته بودم به یه نمایشگاه نقاشی تو تجریش و انقدر نقاشیاش زیبا بودن و با دیدن غازهایی که کشیده بود صدای غاز هارو میشنیدم و خیلی حس خوبی داشتم و عکس گرفتم و پروفایلمو که میخواستم تو سایت عکس بذارم و کاملا هدایتی شد همزمان بود با این عکسی که گرفتم و این شد که عکس جدیدم رو تو سایت بارگذاری کردم

            ان شاء الله یه روز از نقاشیای خودم میرم عکس میگیرم و پروفایل میذارم

            از خدا میخوام قلبت رو بی نهایت برای عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت عظیمش باز کنه

            یه حسی داشتم که این نوشته هارو برات بنویسم

            ان شاء الله که به زودی تو میشی ارباب ذهنت و هر وقت صحبت کرد سریع خاموشش میکنی که البته همه اینارو خدا برای همه مون انجام میده

            البته اینم بگم

            من خودمم کلی راه دارم و خیلی وقتا نمیتونم کنترل کنم نجوای ذهنمو وباید خیلی خیلی بیشتر از قبل روی خودم کار کنم و انتهایی نداره کنترل ذهن

            هر بار به قول استاد بهتر از قبل میشیم

            ولی الان خودمو با یک سال پیش خودم مقایسه کردم و برات نوشتم که ببینی چقدر تغییر پیدا میکنه وقتی قدم برداری

            یک سال پیش یه طیبه ترسوی ترسو بودم

            الان یه طیبه امیدوار و با ایمان تر از یک سال پیش که امید دارم به مسیر تکاملم که بهتر از الانم هم پیش میرم به کمک خدای ماچ ماچی من

            میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  5. -
    سجاد طبسی نژاد گفته:
    مدت عضویت: 2882 روز

    به نام تنها الله در همه جا و همه حال حاضر

    سلام به شما عزیزانم

    اولین نکته آموزنده در این سایت، در عین سادگی اما ارزشمند اینکه استاد مثال تخم مرغ رو زدی که چه نیرویی هست که اینگونه تک سلولی رو هدایت میکنه و با قوانین تکامل بعداز 21روز تبدیل میشه به جوجه و چطور دقیق هم عمل میکنه که چطور هر سلول خودش میره بسمت مسیر هدایتی خودش یکی چشم میشه

    یسری قلب میشه

    یسری دست

    یسری پا

    و…..

    پس چطوره که ما آدمها با وجود اینهمه قدرت خلق کنندگی به هدایت باور نداریم و به همین دلیل هم خیلی اوقات ایمان مون ضعیفه از اینکه ما باید بسمت کارهایی که علاقه داریم حرکت کنیم و توکل به خرج دهیم تا این نیروی هدایتگر هم به مسیر خواسته ها و دلخواهمون هدایتمون کنه،،

    این مثال تخم مرغ رو که در این فایل شنیدم همون لحظه با خودم گفتم واقعا هدایت های الهی،طبیعت،و نشانه ها همیشه و هرلحظه در دسترس ترین جاها همیشه برا ما هستند اما ما چونکه باور نداریم،کور ،کر،هستیم و نمیبینیمشون,

    و این جمله انگار تلنگری شد برا من که دیگه از این به بعد از هر تصویری،نشانه ای،نماد طبیعت،و هرآنچه که ببینم ساده نگذرم

    راستی یه تجربه ی زیبا که از نشانه های هدایتهای الهی بود رو براتون بگم پریروز چندتا عکس دیدم توی اینترنت نوشته بود ناشناخته های کرمان و منم اولین بار بود خودم داشتم میدیدمشون که درست همین دیروز بود هدایت شدم همینکه پام رسید اونجا گفتم بچه ها من اینجارو دیروز اولین بار توی اینترنت دیدم و امروز هم دارم از نزدیک بصورت کاملا واقعی میبینم و جاتون خالی عجب جایی بود و چقدر آب تنی کردیم و خیلی هم خوش گذشت و یه وسیله ای هم که مدتها دنبالش بودم دیدم اتفاقا یکی از دوستهام همراش آورده بود

    واقعا دیروز همش داشتم از خدا تشکر میکردم که چقدر انسان رو از مسیرهایی که حتی تصورشم نمیکنه هدایت میکنی و چقدر هم ساده و راحت،،

    خلاصه این جریان هدایت رو از هر جا،مکان و زاویه ای که نگاه کنی داره کار خودشو بسیار قدرتمند و بدون خطا انجام میده،،

    استاد از یه ویژگی دیگه ی شما هم خیلی خوشم میاد که با همه دنیا در صلحی که مثلا همین دوست عزیزمون گفتن که اعتقاد نه به پیامبر،خدا و….نداره اما شما خیلی عاشقانه و راحت به توضیح دادن در مورد این قوانین حرف زدی،،

    یا اینکه دوست عزیزمون گفت که بعضی از دوستان ممکنه فکرکنند هدایت یعنی اینکه فقط اتفاقهای بظاهر خوب باید برات رخ بده

    اما هدایت خیلی اوقات میبینی از مسیرها و اتفاقهایی رخ میده که ظاهرش برات ممکنه خیلی جالب و تلخ باشه

    منم با این دیدگاه موافقم میدونید چرا چونکه خودمم این نوع تجربه هایی رو دارم که توی چندتا کسب و کار یا کارهای مختلف در زندگیم کسب کردم مثلا کارم خوب پیش نرفت و از هم پاشید در صورتی که اصلا ذره ای از اون کار خوشم نمیومد و بهش علاقه ای نداشتم که هرچقدر بیشتر گذشت بهتر این نوع تجربه هایی رو درک میکنم که بله خداوند داره به من پاسخ میده،

    داره از وارد شدن اینگونه درها و مسیرهایی منو هدایت میکنه بسمت کارهای دلخواهم اگه من ناراحت بشم از چنین تجربیاتی پس معلوم میشه که من هنوز قوانین هدایت رو خوب درک نکردم اما اگه کمی فکرکنم و باورهام رو درست کنم اونموقع خیلی بهتر درک میکنم و میتونم از دید بالاتر و بزرگتر به قصیه نگاه کنم که خداوند داره کارشو انجام میده اما این منم ممکنه درکم و برداشتم ایراد داشته باشه،،

    یا همین الان یاد تاریک شدن هوا

    یا روشن شدن هوا افتادم که اگه یه نیرو یا قوانین و هدایتی نبود مگه چنین چیزی هم امکان داشت که رخ بده پس نتیجه میگیریم که نیرویی یه چیزی هست که داره این کارهارو انجام میده و هرآنچه که در این جهان مادی هست داره در هرلحظه هدایت میشه

    از قوانین فیزیک گرفته تا متافیزیک و کهکشانها و طبیعت و و و و

    و اینکه اگه ما حالا چه فایلی از اینجا چه هر آموزش دیگه ای در هر زمینه و از هر جایی رو بشنویم و بعداز یکسال یا 5سال همون آموزش رو دوباره بشنویم اصلا یه عالمه تفاوته داره برامون و بسیار بهتر ازش برداشت میکنیم،،

    خب من از این باور که با هر بار شنیدن ظرف ذهنی ما هم بزرگتر میشه در صورتی که آموزه ها همونا هستند من این نکته رو خیلی بهتر فهمیدم وقتی بعداز مدتی که روی خودمون کار میکنیم بعدش دیگه اون آموزه ها برامون عجیب تر نمیشند بلکه بیشتر به این پی میبریم که چقدر نکات ساده

    و ایرادهای ساده جلو چشم ما و در دسترس ترین جای ممکن ما بوده اند اما ما بدلیل احساس عجله داشتنمون

    ضعیف بودن ایمان و توکل مون

    نگرانی،

    کمبود

    و یه عالمه باورهای ایراد دارمون قادر به دیدنشون نبودیم،،

    اما بعداز مدتی کارکردن میبینیم که اینکه میگن قوانین خداوند ساده ست

    هدایت ها ساده ان

    نشانه ها ساده ان

    موفقیت و‌ خوشبختی طبیعی ست

    چونکه خودمن یه عالمه تجربه هایی رو الان دارم و

    و چقدر چیزهایی هست که الان دارم درک میکنم که اون اوایل واقعا نمیتونستم درک کنم و چقدر الکی خودمو عذاب میدادم در صورتی که جلو چشمم بود و بدلیل باورهای مقاومت گرم و درک پایینم نمیتونستم خیلی چیزهارو در عمل اجرا کنم،،

    و من در این فایل خیلی بهتر و بیشتر به این پی بردم که با هرچقدر تکامل بیشتر و درک بیشتر من باعث بی ادعاتر شدن من هم میشه،،

    واقعا وقتی بصورت واقعی میتونم به قوانین قدرتمند و بسیار تا بسیار بی انتهای این خداوند پی ببرم خیلی سپاسگذارتر و عاشقتر این خالق غیر قابل وصف میشم

    به این قدرت از بی انتها بالاتر میسپارمتون،،

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 21 رای:
  6. -
    نفیسه حسینی نژاد گفته:
    مدت عضویت: 3396 روز

    سلام به استاد عزیزم

    به دوستانم

    واقعا این فایل کلی حرف داره برام برای، گفتن ، باد گرفتن ، رشد کردن و یک مکمل بسیار قوی برای فایل توحید عملی 11 از نظر شخص من هست.

    من شخصا با سپیده جان هم نظر هستم ک‌از وقتی در سایت هستم ، محصولات رو میخرم ، کار میکنم حدود شش سال میگذره اما درک من از هدایت و توکل و تسلیم بودن هزاران هزار پله فرق کرده و دفعه اولی ک این فایل رو چند بار گوش کردم آنقدر عمیق حرف ها رو درک نمی‌کردم و تا قبل از تغییر مدار هم فکر میکردم آدم توحیدی هستم اما همین ک پله پله اومدم و رسیدم به جایی ک الان هستم میبینم پر از شرک و غرور بودم و خیلی خیلی تغییر کردم .

    وقتی هدایت ، تسلیم بودن رو درک کردم ، در لحظه لحظه زندگی ام حس کردم البته ک الان میدونم خیلی خیلی جای کار دارم فهمیدم ک هدایت ، روی دوش خداوند نشستن و لذت بردن اصن فرای حس و تجربه های تا الآنم بوده ، به معنای واقعی حرف سپیده رو درک میکنم که دیگه از چیزی نمی‌ترسم ، نگرانی خاصی ندارم و هر لحظه ک میگم این فرکانس و قدرت ب سرعت کارهامون هدایت می‌کنه ، به نتیجه عالی می‌رسونه ک انگشت ب دهان میمونم و البته زمانهایی ک این ایمان کمرنگ میشه سریعا نگرانی ، درماندگی در شرایط برام پیش میاد و به خودم یادآور میشم عزیز من تو این ، این ،این مسائل ک ناممکن بود رو هدایت شدی پس توکل کن ، تسلیم باش و فرکانس قدرتمند به سرعت کار خودشو انجام میده و دلیلی بر ماندن توی افکاری ک انرژی ام پایین میارن برام نمی‌مونه و واقعا تجربه چنین دنیایی واقعا زیباست .

    تسلیم بودن ، باور کردن و یجورایی چیدمان این پازل ب این زیبایی ی جهاد لازم داره تا در قلب و جان ماها رشد کنه و یک شاهکار ایجاد بشه که الحق بی نظیر پیش میاد و واقعا زندگی گلستان میشه .

    بخاطر این آگاهی ها ،رشد و حرکت و بهبود دائمی خداوند رو‌ سپاسگزارم .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 23 رای:
  7. -
    هاشم داداشی گفته:
    مدت عضویت: 1415 روز

    به نام خداوند بخشنده هدایتگرم

    عرض سلام و احترام خدمت استاد عزیزم و خانم شایسته مهربون و دوستان هم فرکانسم

    روز شمار زندگی من روز 145

    من زمانی که در آرامش هستم و هیچ تقلایی نمیکنم مشمول هدایت خداوند میشم وقتی که من به خودم باور داشته باشم و خودمو از صمیم قلب دوست داشته باشم و به خود درونم توجه داشته باشم هدایت و الهامات خداوند و دریافت میکنم که برای رسیدن به این درجه از کمال نیاز به زمان دارم و تکامل و در مسیر درست باید طی کرد تمام الهامات خداوند وقتی بهم گفته شده که من در آرامش بودم چه قبل از آشناییم با قانون و چه بعد خداوند در سکوت با من حرف میزنه صدای خداوند سکوته و توکل داشتن به منبعی که قابل دیدن نیست و نمیتونی ببینی ولی باور و ایمان داری که خداوندی وجود داره که این سیستم به این دقیقی رو داره هدایت می‌کنه، همه چیز این دنیا مشمول هدایت خداوند قرار میگیره منه انسان وقتی که بتونم به نجواهای ذهنم کنترلی داشته باشم هم میتونم هدایت خداوند و دریافت کنم همه جهان مشمول هدایت خداونده چون کارش همینه ولی منه انسان زمانی میتونم به هدایت خداوند دست پیدا کنم که اون سد راهم و که شیطان قرار گرفته رو از بین ببرم چون فقط شیطان می‌تونه باعث دریافت نکردن الهامات و هدایت خداوند باشه وقتی که گوش به نجواهای ذهنم بدم من برای اینکه بتونم به ذهنم کنترل داشته باشم چیزی رو برای خودم مده نظر قرار دادم وقتی کاری می‌خوام انجام بدم و ذهنم مقاومت می‌کنه میفهمم که این کار و باید انجام بدم تا در مسیر درست قرار بگیرم اونجایی که ذهنم مقاومت داره جایی که باید به ندای قلبم گوش کنم و حرکت کنم حالا هر کاری که باشه با این تفکر میفهمم که من برای بهبود شخصیت خودم همیشه باید مواظب ورودیهای ذهنم باشم برای اینکه من در مسیر درست قرار بگیرم

    ردپای امروز من

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 22 رای:
    • -
      بهاره صرام گفته:
      مدت عضویت: 1281 روز

      سلام دوست عزیز چقدر خوب نوشتین خودم بهش رسیده بودم ولی انقدر زیبا بهش فکر نکرده بودم که صدای خداوند سکوته ، دقیقا هم وقتی تلویزیون و اخبار و صفحه مجازی و آهنگ های زیاد و سر و صداهای محیط کم میشه و بیشتر به درون خودمون فکر میکنیم ، میبینیم چقدر راحت تر و زیباتر کارها انجام میشه .

      خیلی خوب نوشتین ممنون از شما .

      سکوت صدای خداوند ………

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  8. -
    فاطمه سليمى گفته:
    مدت عضویت: 1809 روز

    سلام به استاد عزیزم که بهترینه

    سلام به مریم جانم که استادیار و مهربان ونازنینه

    سلام به هم خانواده ایهای عزیزم در این مأمن الهی که بهترین دوستانم در تمام مدت زندگیم هستند

    خدایا شکرت که بنام تو  هر روزم رو آغاز می کنم

    خدایا هر آنچه دارم از آن توست و تو بمن بخشیدی

    ایاک نعبد و ایاک نستعین

    اهدنا الصراط المستقیم

    صراط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم و لا الضالین

    خدایا شکرت تو قدرت مطلق و دانای کل هستی من در مقابل تو هیچی نیستم هیچی نمیدونم هر لحظه منو هدایت کن و بهم بگو چکار کنم

    خدایا شکرت دست تسلیمم در مقابل قدرت تو بالاست من به هر خیری که برام بفرستی نیازمندم

    خدایا شکرت من امور زندگیم رو به تو میسپرم که برام مدیریت کنی

    دستمو بگیر و منو رو شونه های قدرتمند خودت بزار

    و در این مسیر سر راست و زیبای پر از نعمت و سلامتی و ثروت و شادی و آسایش و آرامش و لذت و خیر و برکت پیش ببر

    خدایا شکرت برای بینایی چشمهام که میتونم زیباییهای این جهانت رو ببینم

    الهی شکر برای شنوایی گوشهام که میتونم صحبتها و آواهای زیبا و دلنشین رو بشنوم

    خدایا شکرت که زبانم به حمد و سپاس تو گویاست

    خدایا شکرت که ارزشمندم آفریدی و لایق هم صحبتی با تو هستم

    خدایا شکرت که لایق داشتن تمام نعمتها در این جهان هستم

    خدایا شکرت برای شنیدن آواز پرنده ها و دیدن طبیعت زیبایی که از تمام پنجره های خونه ام شاهدش هستم کوههایی که دور تا دور منطقه رو فرا گرفته و نزدیکترینش رشته کوهی هستش که کنار خیابون روبروی خونه هست و من از پنجره های آشپزخونه می بینم و در این چند روزی که شهرستان اومدم صحنه های زیبایی از افرادی دیدم  که تکی و یا گروهی بالای کوه رفتن و یا موتور سواری که با هیجان و لذت از بالای کوه داشت میامد پایین و انرژی مثبتشو دریافت کردم و لذت بردم آسمون آبی آبی و ابرهای زیبا و سفید پفکی و درختان بلند سپیدار و درختهای میوه ای که این روزها پر از شکوفه های سفید و صورتی هستند و صدای آبی که در جویهای کنار خونه ها جریان داره

    خدا رو هزاران بار شکر می کنم که منو در مدار آگاهیهای این فایل زیبا قرار داد  و اجازه نوشتن کامنت بمن داد دقیقاً جواب پرسش های من درباره هدایت بود

    چقدر لذت بردم از صحبت های سپیده جان چقدر تحسینش کردم و آرزو کردم که من هم مثل اون باشم

    دوست دارم که خیلی واضحتر هدایتهای خداوند رو در همه چیز بشنوم سپیده جان گفت پنج سال طول کشید تا با توجه به قانون تکامل درک کنه که هدایت یعنی چی، و این یه پروسه خیلی تکاملیه

    پس برای منم میشه منم میتونم کافیه که عجله نداشته باشم ادامه مسیر بدم و صبر و استقامت داشته باشم اجازه بدم مراحل تکاملم پله به پله طی بشه بقول استاد نمیشه از مرحله صفر برسم به میلیارد بعد از صفر باید برسم به یک بعد به دو بعد به سه و این روند رو ادامه بدم تا برسم به میلیارد، که الزاما نیاز به مدت زمان زیاد نداره، میتونم خیلی زود تسلیم باشم و پله ها رو تند تند برم بالا، بعد زمان نیست بلکه میزان آمادگی من برای دریافت نعمتهاست که مدت زمانو تعیین می کنه

    خیلی تحسین برانگیز بود صحبتها و درک و عمل سپیده جان

    هدایت اینه که تو داری هر لحظه ازش می پرسی و اون هر لحظه بات حرف میزنه نه تنها احساسش می کنی بلکه جوابتو میده، هدایت واقعی رو اون موقع میشه لمس کرد

    هدایت اونیه که میگی و اون جوابتو میده و مطمئنی و منتظری که بهترینها رو تو اون مسیر جلوی پات قرار بزاره

    اصلاً نگرانی برای من معنایی نداره  اصلاً من فراموش کردم این چه احساسی داره یادم رفته این کلمه معنیش چی میشه درکش برای من خیلی سخت شده

    مریم بانو جان استادیار زیبا رو و زیبا سیرتم خیلی ازت سپاسگزارم برای دقت و حسن انتخابت در قرار دادن فایلها روی بنر سایت

    استاد عزیزم خیلی خیلی از شما سپاسگزارم چقدر آگاهی بخش بود صحبتهای شما

    استاد عزیزم داری با ما چکار می کنی… داری ما رو به کجا…میبری به اونجایی که…

    رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند

    در پناه  عشق و نور و هدایت رب العالمین باشیم همه مون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 23 رای:
  9. -
    صمد گفته:
    مدت عضویت: 549 روز

    با سلام و عرض ادب و احترام خدمت استاد عزیز و خانم شایسته گرامی و تمام عزیزان هم مداری.

    خدا را سپاس که من را به سایتی هدایت کرد که در آن بیشترین نام (خداوند) وجود دارد.

    امروز من در حال خوندن کتاب رویاها یی که رویا نیستن

    فصل سوم.موضوع : عواطف، راهنمای رسیدن به خواسته ها ، بودم.

    «این قسمت برگرفته از کتاب استاد می‌باشد»

    ((چندین ماه است که مرتبا در سفر هستم. همواره با خودروی شخصی به کشورهای مختلفی می‌روم. کشورهایی

    که نه زبان‌شان را بلدم، نه دوست و آشنایی در آنجا دارم و نه قبلا به آنها سفر کرده‌ام، اما هر نقطه‌ای را که

    بخواهم به راحتی پیدا می‌کنم،هرهتلی،هر رستورانی هر فروشگاهی،هر ِ مکان تفریحی‌ای و خلاصه هر نقطه‌ای

    که قصد دیدنش را داشته باشم، به راحتی میابم!

    باورتان می‌شود در تمام این مدت حتی یک بار هم از کسی آدرس نپرسیده‌ام؟! می خواهید بدانید چرا این اتفاق

    برایم اینقدر ساده رخ می‌دهد؟!

    دلیلش خیلی ساده است GPS !!!

    ))

    من با مطالعه این قسمت از موضوع gps نتونستم با کتاب ارتباط برقرار کنم و ناامیدی اومد سراغم و خارج شدم ، بعدش هدایت شدم به سایت و این فایل .

    من با تلفیق این دو موضوع ، gps کتاب و فایل روز 145 فهمیدم که وقتی آدما یه هدف مشخصی داشته باشن و تمرکزشون روی اون هدف باشه اگر توی یک مسیر برای رسیدن به هدف به بن بست برسن و خسته بشن یا نا امید بشن باید تسلیم خداوند بشن و با آرامش خاطر خودشون را بسپارن به هدایت خداوند و به این باور برسن که خداوند از بی نهایت راه دیگه اونا را وارد مسیر هدفشون میکند.

    « مثال gps استاد ، وقتی از مسیر اصلی خارج میشی و به یه راه دیگه میری باز هم gps دوباره شما را از یک مسیر دیگه وارد مسیر مقصد میکنه. وقتی که ما با استفاده از gps از یک شهر به شهر دیگه میریم و به مقصد میرسیم نباید ادعا کنیم که خودمان مسیر را بلد بودیم بلکه باید از gps تشکر کنیم که مسیر را به ما نشان داد »

    همان طور که من از کتاب خوندن خسته شدم ، هدایت شدم به سایت و این فایل و با دیدن این فایل با ارزش باز هم به لطف خدا وارد همون مدار اصلی شدم.

    من از خداوند به خاطر این سایت سپاسگزارم.

    توی این مسیر هر اتفاق به ظاهر بد برای من بیفتد من میگویم «هر چه پیش آیدخوش آید»

    همان طور که استاد میفرماید وقتی توی رودخونه هستید دست و پا نزندید و تسلیم بشید بزارید موج ها تو را به اقیانوس آرام ببرد .

    ️️

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 25 رای:
  10. -
    زهرا کاسه ساز گفته:
    مدت عضویت: 1534 روز

    سلام به استادعزیزم و مریم جون ودوستان گلم

    بسیارسپاسگزارم ازشمامریم جان بااین فایلهای عالی که در روزشمار قرارمیدین وبه هدایتهاتون عمل میکنید

    این چندفایل اخیرروی سایت که درمورد الهام وهدایت وخشوع دربرابر خداوندبوده رو دقیقا انگار به صورت تکاملی برای ما خداوندروی سایت قرارمیده تا پله پله بهتربفهمیمش هربار یه کم بیشتر ازقبل

    چقدرلذت بردم از حرفهای سپیده عزیز وتحسینش میکنم که به این درک از این نیرو رسیده

    منم تاچندوقت پیش دقیقاهمین نگاه رو داشتم که هدایت همون اتفاقای خیلی مهم وخوب زندگیمه که خدابرام رقم زده

    درکی ازتسلیم بودن وهرلحظه وصل بودن به این نیرو نداشتم واقعا، البته الان هم یه پله به اگاهیهام اضافه شده ومیدونم که تا اخرعمرم نیاز به کارکردن روی خودم واین موضوع شیرین هدایت دارم

    هدایت وحضورخدا توزندگی من باعث شده هروقت یه نگرانی کوچک توذهنم میاد قبل ازاینکه باعقل منطقیم بخوام تحلیل کنم که اینجوری واونجوری میکنم ودرستش میکنم به یاداین نیرو واین خدای قدرتمندم بیوفتم و انچنان ارامشی وجودم روپرمیکنه که فقط لبخندمیزنم

    امیدوارم برسم به جایی که سپیده جان گفت که دیگه نمیدونم نگرانی چه معنی میده ویعنی چی؟؟.

    البته که برای منم بسییار کم شده این حس به لطف الله مهربانم

    چقدر روی عقل منطقیم حساب کردم خیلی جاها واصلا نفهمیدم که ازکجادارم میخورم

    بعداز فایل توحیدی 11 که بینظیره خیلی به این موضوع هدایت وخاشع بودن اگاهترشدم وهمش سعیم اینه که کلا هرکاری توزندگیم میکنم فقط ازخودش بخوام که بهم بگه چون من هیچی نمیدونم

    ازش میخوام تایادم باشه هرلحظه باید چهطوررفتارکنم به قول یکی از دوستان باید بشینم بغل و فرمون رو کامل بدم دسته خدا

    چقدر هم اولاش تویه سری مسائل برام سخته که دخالت نکنم مخصوصا درموردبچه ها که گاهی اوقات شیطنت میکنند ولی میدونم که بایداین مسیروادامه بدم

    چقدرباعقل ومنطق خودم حساب کتاب میکردم همیشه وازبقیه میپرسیدم برای هرخریدی بدون توجه به داشتن همچین قدرتی توقلبم

    دیروزکه رفتم حموم دوش بگیرم به خداگفتم نمیدونم چقدر شامپوبزنم تابرای موهام خوب باشه توبگو

    گفتم نمیدونم نرم کننده چقدر باید روی موهام بمونه تا مناسب باشه برای موهام توبگو

    گفتم نمیدونم دمای اب چقدر گرم یا سرد باشه تابرای بدنم خوب باشه (اخه من دوست دادم با اب داغ دوش بگیرم همیشه) توبگو ودارم تمرین میکنم تا بفهمم که من دربرابر این نیرو قطره دربرابر اقیانوس هم نیستم

    این جمله رو استاد تک فایل توحیدی 11 گفتن و من چقدر با این جمله اشک ریختم والانم …

    اینکه من یه قطره در برابر اقیانوس هم نیستم این کلمه نیستم نیستم برای من درس هاداشته وداره

    خیلی دوست دارم هرلحظه تسلیم باشم وچون تاالان اینطوری زندگی نکردم که هرلحظه بخوام تسلیم باشم خیلی برام شیرینه

    البته که بااین نیروی هدایت چندساله که زندگیم به صورت کلی تغییرکرده و چقدر عالیترشده ازهرنظری

    ولی این تسلیم بودن واینکه بخوای نجوای ذهن منطقیت روخاموش کنی و به صدای قلبت که شایدبعضی جاها هم اصلا منطقی نباشه گوش کنی اوایل یه کم سخته برام

    هدایت براساس تکامل به ماداده میشه نه براساس ارزوها

    سطح فرکانسی مامشخص میکنه که لایق دریافت چه ایده ایی هستیم

    شرط بردن اینه که با ایمان وتوکل به ایده های غیرمنطقی هم عمل کنی

    چقدرجسارته خلافه بدنه جامعه عمل کردن رو داری؟؟به همون اندازه تسلیمی

    یاحق

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 23 رای: