در بخش نظرات این فایل درباره تجربیات خود در این دو شرایط بنویس:
1.آنجایی که بر علیه ناخواسته ها و نازیبایی های زندگی ات جنگیدی و اعتراض کردی تا آنها را از زندگی ات بیرون کنی. اما در نهایت- حتی آنجا که ظاهرا شما پیروز جنگ بودی، مسئله حل نشد بلکه آن ناخواسته در شکل و قالب دیگری در تجربه زندگی ات گسترش پیدا کرد.
2. آنجایی که تصمیم گرفتی به جای جنگ با ناخواسته یا اعتراض به آن، آگاهانه ذهن خود را کنترل کنی و کانون توجه خود را بر آنچه معطوف کنی که می خواهی تجربه کنی. سپس به خاطر این جنس از توجه، جهان بدون هیچ تقلایی نه تنها آن ناخواسته ها از زندگی شما حذف کرد، بلکه شما را با خواسته ها و زیبایی های بیشتر احاطه کرد.
منابع بیشتر:
با هرچه بجنگی، آن را ماندگار تر می کنی
live با استاد عباسمنش | قسمت 7
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD389MB50 دقیقه
- فایل صوتی قانون تغییر ناخواسته ها49MB50 دقیقه
دختر خانواده:
سلام به استاد خوبم و خانم شایسته و دوستان
این فایل نشانه ی امروز من بود که درباره اش مینویسم:
درباره ی حجاب، من توی زندگیم وقتی جنگیدم و دوست داشتم راحت باشم اذیت شدم.
بعدا ها این اهرم رنج و لذت در من شکل گرفت و به طور ناخودآگاه تمایل داشتم پوشش ام به شکلی باشه که اذیت نشم.
دانشگاه پوشش مناسب متوسط رو داشتم چون اصلا خوشم نمی اومد جلوی در بهم گیر بدن و وقتم گرفته بشه و حس ام خراب بشه.
البته که منم قلبا دوست دارم اونجوری که راحتم زندگی کنم با آزادی انتخاب و عمل اما در شرایط زندگیم یاد گرفتم اولویت فعلی ام باید حس خوب باشه، حتی اگر اون حس خوب با رعایت ایجاد میشه.
فهمیدم که در دانشگاه، سر کار، مهمونی اونم خونه ی ادم های مختلف، در سفر، توی خونه و در خلوت، این ها همه پوشش مناسب خاص خودش رو داره.
البته من قبلا فکر میکنم آدم باید ثابت قدم باشه، اگر سبک خاصی رو انتخاب کرده همه جا باید همونجوری باشه، بعدا دیدم با عمل به این طرز فکر درباره ی مسئله ی حجاب یا هنجارهای اجتماعی دیگه، نمیشه در صلح زندگی کرد.
و من دوست دارم در صلح زندگی کنم.
نمیتونم اینجا تمام تکه های پازل زندگیم رو به تصویر بکشم.
یه مدت زمانی چادری بودم، قبل دانشگاه گذاشتم اش کنار. قبلا مهمونی خانوادگی اقوام درجه 1 هم انرژی میگذاشتم سر انتخاب لباس.
و گذشت و گذشت.
پارسال طبیعت گردی و سفر میرفتم شمال، بدون شال و روسری و گاهی با کلاه چون اینجوری راحتتر تر بودم، و هیچ نوع مشکلی برای من ایجاد نشد.
هدایت شدم به لطف خدا اول تابستان امسال اومدم شمال زندگی میکنم با خانوادم.
تابستان امسال هم طبیعت گردی و سفر همینطور. با آستین کوتاه و کلاه. در صلح کامل.
آنقدری که پیش میاد یادم بره حجاب با خودم ببرم!
ولی خرید و مرکز شهر لباس مناسب میپوشم همیشه. اونم در صلح.
زمانی که این اخبار پخش شد من و خانوادم حتی نمیدونستیم اصلا داستان چیه! چون خونه ی ما اصلا آنتن تلویزیون وصل نیست و چند ساله گیرنده ی تلویزیون رو فروختیم! ماهواره و شبکه ها و کانال های مجازی خبری نداریم.
اون تایم تولد من بود دقیقا همون روزا، کلی هم در حال خوش گذرونی بودم، بعدا که فهمیدم داستان شده باز، حس ام خیلی بد شد و همون موقع انتخاب کردم آگاهانه، چون میدونستم که این ره به ترکستان است و باز هم ورودی هام رو بیشتر فیلتر کردم.
بهاش رو پرداخت کردم، با بعضی دوست هام کمرنگ تر شدم، گاها در مکالمه هام مجبور میشدم بگم من توی اون فضای فکری نیستم و نمیخوام چیزی بدونم.
و باز هم به صلح بیشتری رسیدیم من و خانوادم.
و با تمدید این تصمیم که باید و باید ورودی هام رو کنترل کنم حداقل 6 ماه خودمو جلو انداختم چون این جریانات هیچوقت تمومی نداره و همیشه هست.
و باید تعهد به خرج داد.
(اینم بگم من 88 یک نوجوان بودم و شرایط اش بود که با دوستام برم توی اون جو، خونمون هم نزدیک میدان آزادی بود! ولی هیچی رو به چشم خودم ندیدم. همون موقع اش هم این نوع تنش ها و استرس ها خیلی حالم رو بد میکرد و هیچ علاقه ای نداشتم.)
درباره ی امسال، گاهی بهمون میگفتند که شما خانوادگی راحت شدید “چون از تهران رفتید” و یه روستای ساکت و آروم دارید زندگی میکنید و به شهر زیاد رفت و آمد ندارید.
ولی اون ها ظاهر قضیه رو میبینند.
اون ها جابجایی فیزیکی رو علت اصلی میدونند.
در باطن ما وقتی تهران بودیم آگاهانه ورودی ها رو فیلتر کردیم و هی کنترل بیشتری کردیم.
بارها قرنطینه شد، من تنهایی موندم تهران کلی تنهایی خوش گذروندم، و خانوادم اومدند شمال خوش گذروندند، و اتفاقات دیگه هم همینطور مدیریت کردیم.
تکامل مون رو طی کردیم.
و هدایت شدیم در بهترین زمان، که قبل این شلوغی های اخیر هست، به شمال و روستا.
تاکید میکنم در بهترین زمان.
من اینجا شاید کلا 2 روز هم اینترنت ام قطع نشده باشه و دسترسی داشتم. اما سواستفاده نکردم.
باز هم به خودم یاد آوری میکنم، اول تو خودت رو عوض میکنی بعد جات عوض میشه.
این جا هم خدا شاهده ما مرکز شهر هم رفتیم برای خرید به هیچ مسئله ای بر نخوردیم، چون همون خدا ما رو بهترین زمان میفرسته خرید.
و امید دارم که همین باورها من رو حتی به جای بهتر و صلح بیشتر هدایت میکنه، در صورتی که من باز هم به سمت خوبی ها حرکت کنم و شخصیت ام تغییر کنه.
پدر خانواده:
سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته و دوستان
ما شمال زندگی میکنیم و خونه ها روستایی هستند، بین خونه ی ما و همسایه های خوب مون، دیوار آجری و بلوکی ای نیست و اگر دار و درخت و گیاه نباشه میتونیم هم دیگر رو ببینیم.
یکی از همسایه هامون که دیوار مشترک مون بیشتره، یه حصار سیم توری کوتاه بین مون هست و جوب آب و درخت ها.
یعنی اگر ما درخت های خودمون رو با اون درخت های خودش رو بزنه یا حرس کنه، از خیابون کسی رد بشه ما توی بالکن باشیم ما رو میبینه!
چون خونه های شمالی معمولا کف کرسی هستند یعنی به خاطر رطوبت بالای همکف ساخته میشن.
قبل از اینکه بیاییم اینجا برای زندگی، تهران بودیم، اومدیم سر بزنیم، در رو باز کردیم اومدیم توی حیاط دیدیم روز قبل از اینکه ما بیاییم، بدون اجازه و خبر، درخت های باغ ما رو که نزدیک دیوار مون بود رو زده، و یکی از درخت های باغ ما به چه بزرگی رو، زده برده برای اینکه با پولش سیم توری بخره بزنه و کلی خرابکاری کرده بود.
در واقع از صاحب خانه ی ما دزدی کرده بود.
کلی هم شاخه و برگ ریخته بود روی زمین و باغ رو بهم ریخته بود.
حسابی حس مون رو خراب شده بود و به صاحبخونه گفتیم و اونم ناراحت شد ولی هیچ فایده ای نداشت.
کار جمع کردن هم موند برای ما که انجامش دادیم.
این همسایه رو زیاد نمیشناختیم و نمیدیدیمشون.
ولی به مدت 1 سال دیگه باهاشون سلام علیک هم نمیکردیم!
یعنی در واقع نتونسته بودیم حس مون رو بهشون رو خوب کنیم چون مسئولیت پذیری نمیکردیم و اون رو مقصر میدونستیم.
بعد از یکسال دوباره همین اتفاق تکرار شد، چند تا از شاخه های درخت ها رو زد. ولی خرابکاری کمتری کرده بود.
دیگه به صاحبخونه خبر ندادیم ولی خودش فهمید و ناراحت شد.
دوباره چند ماه بعدش هم اون قسمت از باغ خودش رو که بین بالکن ما و خیابون هست رو کچل کرد!
نمیدونیم چرا ولی بالای همه ی درخت هاش رو زد.
کلا بالکن ما و خونمون از توی خیابون مشخص بود!
وقتی دیدیم خیلی ناراحت شدیم و اعصابمون خورد شد، هربار در خونه رو باز میکردیم بریم بیرون این کچل بودن باغ اش و مشخص بودن خیابون حس مون رو بد میکرد.
ولی سعی کردیم حس مون رو خوب کنیم و گفتیم عیبی نداره زود رشد میکنه و خودمون رو راضی کردیم که باغ خودشه و این جواب ارتعاش ما بوده.
جلوی حیاط ما دو تا تپه چوب خشک روی زمین جمع کرده بود که ویوی حیاط رو خراب میکرد.
چند وقت گذشت چوب ها خشک شد و نیومد جمع کنه.
ما همیشه میرفتیم جنگل بالای محل و چوب جمع میکردیم برای غذا و چای آتیشی.
بعد اینکه بیخیالی طی کردیم این ایده اومد که چوب های خشکی که روی زمین ریخته و ول کرده رفته رو استفاده کنیم.
تلفن زدیم اجازه گرفتیم که میشه شاخه خشک هاتون رو برداریم؟ هم اینجا تمیز بشه هم جونور لونه نکنه و حشره جمع نشه؟
همسایه مون استقبال کرد و خوشحال شد.
ماهم رفتیم جمع اش کردیم و باغش رو تمیز کردیم و ویو مون به حالت اولش برگشت.
زود هم درخت هاش سبز شدند و دوباره رشد کردند.
رابطه مون هم با همسایه مون کمی بهتر شد.
الان که این کامنت رو نوشتم یادم اومد که سومین بار، خونه بودم و دیدم داره شروع میکنه از ته باغ به حرص کردن با اره برقی، ولی نرفتم بهش سلام کنم چون هنوز دلگیر بودم، پیچیدم از یه جای دیگه رد شدم رفتم ته باغ به کارم رسیدم.
الان فکر میکنم اگر اون روز حسم رو خوب میکردم و سلام علیک گرمی میکردم، میتونستم ازش درخواست کنم که تا جایی که ممکنه هوای ویوی حیاط ما رو داشته باشه.
اینم بگم اونم تهرانیه و خیلی کم میاد اینجا و خیلی کم میبینم اش.
تصمیم ام اینه که این تضادها رو رها کنم و حسم رو خوب کنم تا دیگه تکرار نشه و حل بشه و با همسایه ام، با گرمی برخورد کنم.
و دارم همین کار رو هم میکنم، چند ماه گذشته و رابطه مون خوبه و اون ها هم به گرمی با ما برخورد میکنند و مشکلی هم نیست خداروشکر.