«الگوهای موفق» در خانواده صمیمی عباس منش

این فایل در مرداد ماه 1399 بروزرسانی شده است

در این چند روزه، درذهنم مشغولِ مرور مسیری بودم که در ابتدای روندِ موفقیت آغاز کردم و آن، نقش الگوهایی بود که در ذهنم برای رسیدن به موفقیت ایجاد کرده بودم.

در زندگی اطرافیانِ من، الگوهای موفق وجود نداشت. اما در کتابهای زیادی، داستان های زندگیِ افراد موفقی را یافتم که:

توانسته بودند از هیچ، موفقیت بسازند

توانسته بودند، بدون هیچ سرمایه ای کسب و کار موفقی ایجاد نمایند

توانسته بودند، با وجود برخورد به مشکلات، همچنان مسیرشان را ادامه دهند

من بارها و بارها، روندِ موفقیت این افراد را خواندم. آنقدر که انگار آنها را می شناسم و با آنها زندگی می کنم

با هر بار خواندنِ داستان های بیشتری از افراد موفق، ذهنیتی در من ایجاد می شد، که می شود حتی از هیچ، به موفقیت هایی بزرگ رسید و بیشتر باورم می شد که اگر آنها توانسته اند، من هم می توانم

من این روند را آنقدر ادامه دادم که دیگر رسیدن به موفقیت های بزرگ، نه تنها برایم یک رویای دور از دسترس نبود، بلکه ۱۰۰% یقین داشتم که آنچه را می خواهم، بدست خواهم آورد. آنهم درست در زمانی که در واقعیتِ آن روزهای زندگی ام، کوچکترین نشانه ای از موفقیت وجود نداشت…

درصدِ بسیاری از این یقین، را همان الگوها در ذهن من ساختند… و قضیه اینجاست که وقتی ذهنِ ما می پذیرد که موضوعی امکان پذیر است، دیگر رسیدنِ ما به آن موفقیت، حتمی است.

لذا تصمیم گرفتم از شما دعوت کنم که، با کمکِ یکدیگر، کتابی مرجع در مورد الگوهای موفق، از داستان موفقیت های تان تهیه کنیم که:

توانسته اید با اجرای آگاهی های آموخته شده از فایلها و دوره های من، باورهایی ثروت آفرین و برنامه ای قدرتمندکننده در ذهنتان نصب کنید که شما را وارد مدار خواسته هایتان کند،

توانسته اید توانایی را در خود بیدار نگه دارید که حمایت و هدایت خداوند را در مسیری که برای خلق خواسته های خود می پیمایید، در وجودتان زنده نگه دارد،

توانایی ای که حساب کردن روی جریان هدایت را در عمل می آموزد تا بتوانید در لحظاتِ ناتوانی از کنترل ذهن به یادت آوری که:

اوضاع هر چقدر هم سخت باشد، قابل تغییر است، اگر بتوانم خودم را با این جریان هدایت همراه کنم و با این قانون مسلم که احساس خوب = اتفاقات خوب، هماهنگ شوم:

همه چیز تغییر می کند وقتی قادر می شویم، فکر خدا را بخوانیم. وقتی باتغییرِ نگاه مان به خود و توانایی های مان، فرکانس و مدارمان را تغییر می دهیم.

یادمان باشد که در جهانی زندگی می کنیم که همواره در حال گسترش است و همیشه مشتاقِ بیشتر بخشیدن به ماست.

یعنی هر چقدر هم موفق باشیم، باز هم می توانیم موفق تر باشیم. هر چقدر باورهای قدرتمند کننده ای در خود ساخته باشیم، باز هم می توانیم باورهای بهتری جایگزینِ آنها نماییم. زیرا جهان ما همواره به سمتِ بهتر شدن و بیشتر داشتن پیش می رود.

داستان این موفقیت ها، داستان ماندن در لبه های پیشرفت است و هر فردی در هر موقعیتی داستانِ شما را می خواند، می تواند با خود بگوید:

اگر این افراد با وجود این شرایط توانسته اند، پس من هم می توانم.

از اینکه با به اشتراک گذاشتن ارزشمند ترین تجارب زندگی تان، موجب رشد افرادِ زیادی در آینده می شوید و به گسترش جهان کمک می کنید، به شما بسیار تبریک می گوییم و تحسین تان می کنیم.

و تازه این شروع موفقیت های شماست

 

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    279MB
    23 دقیقه
  • فایل صوتی «الگوهای موفق» در خانواده صمیمی عباس منش
    21MB
    23 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

3987 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «مرتضی مکرم» در این صفحه: 5
  1. -
    مرتضی مکرم گفته:
    مدت عضویت: 3680 روز

    ????به نام آنکه معبودی جز او نیست????

    سلام.سلامی به گرمی وحرارت عشق ومحبت موجود بین قلوب تک تک اعضای خانواده صمیمی گروه تحقیقانی عباس منش.سلام استاد عزیزم.سلام دوستان گلم.وهم مداران گرانقدر.خداروشکر میکنم بابت همه داده ها ونداده هایش.واین بار شکر به درگاهش چرا که این فرصت فراهم شد تا برای هیچکس بلکه برای خودم دوباره زندگی ام مرور شود.به نام نامی خودش داستان زندگی ام رو آغاز میکنم.توکل به خودت:

    من مرتضی مکرمی هستم.تو یه روز گرم بهاری ساعت 10صبح 15 خرداد سال 66 در شهر مشهد به دنیااومدم.((همیشه خوشحالم چون هرسال روز تولدم تعطیل رسمی هست.از این پرانتزها زیاد میبینید توی داستان زندگیم.از الان گزاشتم که عادت کنید:-).))تا 5,6سالگی که فقط کودکی بود وچیز خاصی از زندگی متوجه نشدیم فقط بازی کردن ملاک بود برام.پدرومادرم وضعیت متوسطی داشتند.زندگی سختی نداشتیم.نمیگم همه چی برام فراهم بود چون پدرم با رنج وزحمت فراوون خودشو جمع وجور کرده بود وهمیشه قدر زندگیشو میدونست وبه ماهم میگفت ومی گه که قدر چیزهایی که براش رنج وزحمت وعرق ریختید بدونید.((این یکی از باورهای پدرم))مفت از دست ندید.خوب باطبع پول هم زیاد خرج نمیکرد برای چیزهای بی مورد.ولی خدا وکیلی چیزی کم نداشت زندگیمون.من بودم وخواهربزرگترم وبرادر کوچیکترم.دوران مدرسه شروع شد با تمام شور واشتیاق برای وارد شدن به مرحله دیگه ای از زندگی.سال اول ودوم دبستان به خوبی سپری کردم تا اینکه وسط های سال سوم دبستان یک اتفاق زندگی مارو دچار چالش کرد.پدرومادرم از هم جداشدن.((اینو بهتون بگم من هیچ ترس و واهمه ای ندارموهیچ خجالتی از کسی نمیکشم می خوام کل زندگیمو برای همتون بگم چی شده وچی نشده))ما 3تا بچه موندیم وپدرم که حضانت مارو به عهده گرفته بود.مثلا روی حساب اینکه دچار خلأ عاطفی نشیم بلافاصله بعد از 5ماه با دبیر ریاضی خواهرم که اتفاقا همسر ایشون هم فوت کرده بودند آشنا شد ودرنهایت ازدواج کردند.مادر جدیدم((از این به بعد مادر میگم چون واقعا مادری کرد برامون))هم 3تا فرزند داشت دوپسر ویک دختر.جمعمون به عدد 8 رسیده بود.((شهرمشهد,عدد8؟؟؟امام رضا؟؟؟؟نمیدونم این مسئله اعداد وراز ورمزهاش سر درنمیارم))حدود 5,6 ماه گذشت تا ما با هم اخت شیم.اونوقتا برادر بزرگم 21سالش بودوسخت بود براش ولی با درایت پدرومادرم همه چیز خوب پیشرفت.مادرم از نظر مالی وخانوادگی جزوه ثروتمندان حساب میشد((بعدا فهمیدم پدرم شاید از روی ترس واینکه میخواست بقیه عمرما بچه ها خوب باشه این ازدواج انجام داده که یک باور فوق اشتباه داشت.چون الان هیچ ربطی خانواده مادرم وحتی ثروت مادرم به ما وحتی پدرم نداره))دوران جدید زندگی من ادامه داشت تا مرحله کنکور.سال اول کنکور شرکت کردم خیلی امیدوار بودم.البته به حداعلا تلاش نکرده بودم وهدفی نداشتم از ادامه تحصیل,فقط میخواستم دانشگاه برم.سال اول نشد.سال دوم پدرم ناخواسته از اهرم رنج ولذت برای هل دادن من استفاده کرد.یادمه دست منو گرفت وبرد پیش دوشتانش در سطح شهر وشغل های مختلفی رو که همه فیزیکی بودند نشونم داد.از تراشکاری وبنائی ونجاری بگیرتا هرچی که تونظرتون بیاد.میگفت ببین اگه درس نخونی باید این کارارو بکنی.بیای وایسی شاگردی کنی با یه حقوق کم وزندگی کنی.اما اگه تلاش کنی 1سال دیگه بخونی و1رشته خوب قبول شی مثلا دندانپزشکی آیندت تأمینه.خونه وماشین وشغل ودرامد وهمسر خوب همه چس پشت به پشت هم برات مهیا میشه.گفتم اوکی و1سال دیگه شروع کردم به درس خوندن.احساسم بهتر شده بود.امید داشتم که رتبه خوبی میارم.کنکور شرکت کردم اما به یکباره سیستم متفاوت شد وشرط معدل مانع ورود من به دانشگاه شد و شکستی دیگر.خیلی ناراحت بودم.از اینکه مایه سرافکندگی پدرومادرم بودم.آخه برادر بزرگم مهندس عمران.برادر دیگم مهندس زمین شناسی.خواهر بزرگم مهندس میکروبیولوژی وخواهر کوچیکم دکتر داروسازو وقتی نوبت به من رسید هیچ شد.چاره ای نداشتم حس وحالم خراب بود.تو اون سالها خدا برام معنای واقعی نداشت.خدابود ولی فقط بود.مثل یک دوربین مداربسته که همیشه هست.خداهم اینجوری بود برام.خودمو جمع وجور کردم ورفتم سربازی.بعد از 20 ماه خدمت سال 87 وارد عرصه بازار آزاد وکار شدم.ابتدا 6ماه در یک شیرینی فروشی به عنوان همکار شیرینی پز در قسمت شیرینی های تر وخامه ای مشغول به کار شدم.چرا شیرینی پزی حالا؟؟؟بازهم باورهای پدرم دخیل بود.میگفت باید یه هنر یادبگیری تا نیازی به پول وسرمایه نداشته باشه وپول هنرتو دربیاری.من هم فقط اون شغلو به خاطر هنرش انتخاب کردم.وهیچ علاقه ای نداشتم.با وجود ناملایمتی ها وجنگ های اعصاب وروانی که اونجا داشتم بدون اطلاع پدرم تسویه کردم وبا خودم عهد کردم برم دنبال شغل مورد علاقه ام.((همیشه دوست داشتم تو یه بوتیک لباس فروشی کار کنم)) روزنامه هاروباز کردم وصفحه های نیازمندی هارو میخوندم وزنگ میزدم.اما گویا اینجوری کار پیدا نمیشد.بلاخره پدرم فهمید وبا یک جلسه فوق سنگین سرزنش آلود قرار شد با یکی از دوستانش صحبت کنه ومن درشغل مورد علاقم مشغول به کار بشم.مهرماه سال 87 بود که بلاخره در یک بوتیک مشغول کار شدم.بازم اون زمان از شکرگزاری خبری نبود.خدا همچنان برای من همان خدا بود.بمدت 2سال که به عنوان فروشنده کارمیکردم چیزهای خوبی یادگرفتم.منی که ازصفر وهیچ شروع کرده بودم بعد از 2سال توانایی های خاص خودم رو داشتم پیدا میکردم.در یک برهه از زمان وقتی دیدم مقدار کاری که انجام میدم با حقوق دریافتیم برابر نیست بازهم به صورت ناخودأگاه از قانون درخواست استفاده کردم.((مدیر فروشگاه بردم یه گوشه وباهاش صحبت کردم ودرخواست کردم حقوقم اضافه کنه))مدیرفروشمون خیلی راحت گفت;بیشتر از 300هزارتومان نمیتونیم پرداخت کنیم.تشکر کردم وبعد از 1هفته تسویه حساب کردم.بعد از 10 روز وقتی بقیه بوتیک ها متوجه شدن که مرتضی دنبال کار میگرده پیشنهادات خودشونو میدادن.از بین همه اونها مردی که هم اسم خودم بود توجه منو به خودش جلب کرد.آقا مرتضی کاملا مذهبی بود اما بوتیک مردونه داشت ومشتری هاشم جوون بودن وفشن.((یجورایی مذهب وقاطی کارش نکرده بودولباسای فشن هم میاورد))بمدت 2سال الفبای مغازه داری وکاسبی رو از ایشون آموختم.برادر کوچیکم هم وضع بهتر از منو پیدا نکرد وچون دیده بود من نتونستم دانشگاه برم کلا تلاشی هم برای کنکور نکرد ومستقیم بعد از سربازی به من ملحق شد.توی این مدت 2سال خیلی خوب نکات جالبی دستگیرم شد.اول اینکه بازم ناخواداگاه آقا مرتضی از قانون شکر گزاری خیلی خوب استفاده میکرد.بازار خوب بود خراب بود همیشه شاکر خدا بود.با اینکه مذهبی بود اما غم واندوه اهل بیت رومختص زمان هایی میکرد که درمجالس عزاداری میرفت وشرکت میکرد وخارج از اون فضا حالش خوب وبد ونشاط وشادی داشت.((همیشه دعاش میکنم چون مارو ترغیب کرد تا از طریق همین مجالس دیدمون بهتر شه.یادمه تاقبل از اینکه پیش ایشون کار کنمتمام شادیم ودلخوشیم تاسوعا وعاشورا بود که تعطیل بودم.همه ناراحت وعزادار من خوشحال چون تعطیل بودم واستراحت میکردم.کلا شب تاسوعا عاشورا اون وقتا میشستم سریال جومونگ زبون اصلی نگا میکردم تا صبح))با این رویه واحساسات من وبرادرم مجذوب ایشون شدیم وبا اندکی تلنگر ناخودآگاه به سمت شناخت بیشتر خدا وامام حسین سوق داده شدیم.وااای که بیست واندی سال چه چیزهایی رواز دست داده بودم وهیچ چیز بدست نیاوردخ بودم.زمان گذشت وبعد از پیداشدن یک موقعیت عالی تصمیم گرفتم مستقل عمل کنیم ومن وبرادرم شروع به کار مستقل کنیم.اما سرمایه ما فقط یک اتومبیل 5میلیون تومامی بود.از پدرم درخواست سرمایت کردیم.((اشاره به اصل سیرتکامل وصحبت های استاد که میگن اینطور نیست که هرکسی سرمایه زیاد داشته باشه ثروتمند میشه))پدرم نا آگاه تر از ما پول رو براحتی در اختیار ما گذاشت وما شروع به کار کردیم.با اشتباهات فاحشی که داشتیم بعد از 2سال ورشکست شدیم.دیگه واقعا بریده بودم.3ماه قبل از اینکه کلا جمع کنیم بوتیک از خدا خواستم نجاتم بده از این حال و روز بد.((یک شب رفته بودیم حرم امام رضا با دوستام.داشتیم برمیگشتیم دوستم گفت هرکسی یه دعایی که دوس داره بکنه.یکی یکی دعا کردن تا رسید بمن.منم نمیدونم از کجا گفتم ولی اون لحظه از ته دلم این حرف اومد وخواستمش.گفتم یا امام رضا کربلا رو ببینم))کاری ندارم 3ماه بعد سفرکربلا جورشدوچه سفری هم شد وزیر قبه ضریح امام حسین همونجا از خدا خواستم ثروتمندم کنه.برگشتم مشهد.1هفته بعد پیشنهاد کار از یه شرکت نتورک به من شد.این یه نشونه بود.کم کم داشتم با قانون جذب آشنا میشدم.وتکه های پاذل کنار هم میچسبوندم.از اون موقع ها یه خورده بیشتر خداروشکر میکردم.بعد از ورشکست شدن توی کاسبی حالا پا به عرصه شغل دیگه گزاشته بودم.عرصه ای که بین المللی بود.ماه های اول پرانرزی شروع کردم.جنس حرفها وآموزش های شرکت نشون ونوید از آینده فوق العاده دی می داد.اونجا بود که برای اولین بار با فیلم راز آشنا شدم.تازه درک کردم قانون جذب چجوری کار میکنه.اونقدر خوب تمرین میکردم که حتی برای رسیدن به موقع به اتوبوس خط واحد هم از قانون جذب اشتفاده میکردم.گذشت وگذشت ودرآمدم از 600 هزارتومان به ماهی150 هزارتومان رسیده بود یعنی پس رفت.اواخر سال دوم نتورک بدلایلی انرژی اولیه رو نداشتیم.این دلایل فقط برای من نبود بلکه برای تیم قدرتمند مشهد اتفاق افتاده بود.یک شب که با دوست خوبم شهاب جلسه کوچیکی داشتیم طبق معمول میخواست منو آن ننه وانرژی بده تا های بشم.حرف حرف حرف تا یه جایی از صحبت هاش از یه نفری نام برد.گفت این آدم فوق العادس.کسیه که تونسته فقط با تغییر باورهاش وفکرش زندگیشو عوض کنه.گفتم کیه ازکجا میشناسیش.گفت اسمش سید حسین عباسمنش هست.یه سری از فایل هاشو دارم بریزم رو فلشت؟؟؟منم گفتم بریز مثل رندی گیج واستاد فلانی وجوفابرگاس که نگاه کردیم وفقط قشنگ بودن اینو هم گوش میکنیم.اون وقتا اصلا احساس خوبی نداشتم.ترس از آینده.بیکاری وقت تلف شدن.ترس از نگاه دیگران به ما دو نفر که بعد از ورشکست شدن ورفتن به اون سیستم که همه مخالفش بودن حال بدی به من میداد.فایل های استاد رو از شهاب گرفتم وریختم روی هارد کامپیوتر وگوشیم.اولین فایل صوتی بود((چگونه درآمد خود را 3برابر افزایش دهیم))یک کم از فایل گوش دادم .تمرکز نداشتم وهیچ توجهی به حرف های استاد نمیکردم.واسه همین بعداز 5 دقیقه خسته شدم وگفتم ای بابا دلت خوشه مگه میشه؟؟؟گزاشتم کنار وبه زندگی خودم ادامه دادم.بعداز 6ماه بیکاری بالاخره از روی اجبار واینکه بیکار نباشیم در یک شرکت بازاریابی به عنوان بازاریاب موادغذایی استخدام شدم.علاقه ای نداشتپ واقعا از روی اجبار فقط کار میکردم.درهمین حین در یک شرکت بیمه ای هم از طریق یکی از دوستان استخدام شدم.با این کار کمی حس وحال خوب به من برگشت.با اینکه درآمد خوبی نداشت.اما حداقل علاقه واشتیاق داشتم.بعداز 4ماه با کلی ضرر وحال بد ودعوا وجنجال از شرکت بازاریابی کنارکشیدم وتمرکز اصلی روی بیمه گزاشتم.اما بی انگیه وبی هدف.فقط برای اینکه کاری انجام داده باشم کار میکردم.خسته بودم از خودم .به هردری زده بودم هیچ بود.توی اون لحظات یه رابطه عاطفی هم برام پیش اومد که به خاطر نداشتم موقعیت کاری خوب ودرامد متاسفانه شکست عاطفی هم خوردم.روزها از پی هم میگذشت.یه روز که منتظر دوستم بودم تا باهام جایی بریم یه حسی بهم گفت یادته شهاب میگفت یه نفر هست فوق العادس.گوش کن یبار ببین چی میگه.هندزفری گذاشتم تو گوشم وشروع کردم به گوش دادن.فایل صوتی بود.وقتی 20 دقیقه از فایل گذشت ومن با دقت گوش کردم خندم گرفت انگار یه در جدید از درهای رحمت خدا بروم باز شده بود.با خودم گفتم من باید حتما این آدمو ببینم صداش که خیلی باحاله ودل نشین.مثل بقیه کتابی حرف نمیزنه وخیلی تخصصی.ولی تست کنیم ببینیم واقعا اضافه میشه درآمدم یا نه؟؟؟همونجا وقتی روی فایل آدرس سایت معرفی شد با گوشیم رفتم توی سایت.چیزی سردرنیاوردم واومدم بیرون.شب رفتم خونه سریع کامپیوتر روشن کردم تا فایل تصویری نگا کنم.تو اولین نگاه یه لبخند زدم وگفنپ ببین این آدم تونسته.پس توهم میتونی.نمیدونم چی تو وجود استاد دیدم همونجا ولی باخودم گفتم این آدم میتونه کمکم کنه.از اون شب بود که مدار من شروع به تغییر وتحول اساسی کرد.ته دلم فوق العاده حس خوبی پیدا کردم.روز بعد وروزهای بعد دیگه روزی نبود که بدون صدای استادویا تصویر استاد باشه.درسته شرایط کاریم بهتر نشد ولی شروع کردم به دانلود کردن تمام فایل های رایگان استاد.اول از همه فایل های انگیزشی1و2و3 استادرو هر روز صبح بلااستثنا گوش میکردم.تا برسم شرکت.روزی یه فایل صوتی گوش میکردم یا تصویری.تا برسم سر قرار کاری.هندزفری از گوشم نمیفتاد.حالم خیلی خوب بود.باورهام داشت عوض میشد دیدگاهم نسبت به محیط پیرامونم واتفاقات فرق کرده بود .جور دیگه ای دنیارو میدیدم.دیگه نا امید نبودم.به بقیه امید وآرامش میدادم.بداخلاقترین وعصبانی ترین فرد شرکت وقتی میومد پیش من آروم میشد ومیگفت تو چی داری میام پیشت آروم میشم.خیلی حال وروز خوبی بود.تصمیم گرفتم دوره هدف گذاری استاد خریداری کنم.جلسه اول تهیه کردم.وتمریناشو انجام دادم.پول نداشتم برای هفته های بعدش.وضعیت مالی بد بود.تا اینکه اتفاق بزرگتری برام افتاد اتفاقی که شاید بگم در عرض 5ساعت ویک شبه مجبور به ترک شهر وخونه وخونواده شدم.به منزل خواهر بزگترم دریکی از شهرهای شمالی رفتم.بازهم اشتباه جبران ناپذیر از طرف خودم بود.بعداز 4ماه که اونجا زندگی کردم چشم باز کردم دیدم با شوهر خواهرم به اختلاف خوردیم و در شب اولین روز سال 95 من با یک کوله پشتی که حاوی لباس هایم بود از خانه زدم بیرون وآواره خیابان ها شدم.اون لحظات فقط وفقط هیچی برام مهم نبود خدارو یادم میاوردم.اما از خودم متنفر بودم که چرا هروقت گرفتار میشی یادش میفتی خجالت نمیکشی.((پازل دوباره بهم ریخت))وقتی وارد اون شهرشده بودم باید از یه جایی شروع میکردم.دوباره از صفر.بنابراین دنبال کار گشتم وخوب اول شغل مورد علاقم دنبالش بودم.یعنی بوتیک.بطرز معجزه آسایی((که بعدا استاد روشن کرد موضوع برام که معجزه وجود نداره))در یکی از مجتمع های معروف شهر وباز هم در یکی از بوتیک های معروف شهرصاحب مغازه کاغذی مبنی بر نیاز به فروشنده چسبانده بود.((این قضیه خودش داستان داره درحد 10 صفحه بازم فهمیدم اون اتفاق ها برای اون بنده خدا باید میفتاد تا من بهش برسم)).بلافاصله باهم دست همکاری دادیم ومشغول بکار شدم.همین دوستم که الان مثل برادرم حتی بیشتر دوسش دارم در اون شب من رو به مانند فرزند دیگه خونوادش در منزل خودشون راه دادند.دیگه نگم از محبت ها والطاف خونوادگی همشون.چه مادر وچه خواهر های هادی و همه خونوادش.واقعا فکر نمیکردن من غریبه ام.بازم بخوام از این خونواده بگم یه کتاب جداگانه باید بنویسم.بمدت 1ماه در خونه ایشون بودم((آره همین الان خداروشکر کن.تویی که داری این متنو میخونی وخونه وخانواده داری خداروشکر کن.تویی که حساب بانکیت از یک میلیون به بالاهست خداروشکر کن.تویی که پدر ومادر داری خداروشکر کن))بعد از 1ماه با حال وروز فوق العاده خراب جوری که همه چی رو فراموش کرده بودم.خبری از سایت واستاد نداشتم.با خاک کوچه یکسان شده بودم.دوباره تصمیم گرفتم از صفر شروع کنم واینبار یه تفاوت بزرگ داشت.این دفعه وجود خدارو حس میکردم.دیگه خداوجود داشت وبود اما نبود بلکه همه چیز بود.یه سوئیت به لطف خدا پیدا کردیموبا ماهی 250 هزارتومان اجاره و1 میلیون پول پیش شروع کردم زندگیمو.درآمدم به لطف خدا از ماهی 200هزارتومان در ماه به ماهی 500هزارتومان در اینجا رسیده بود.همون هفته اول توخونه جدیدم وتو زندگی جدیدم که تازه متولد شده بودم هرثانیه از فایل های استاد استفاده میکردم وگوش میکردم.تفاوت اساسی وتغییر بزرگی که در زندگی مستقلم بوجود اومده این بود که کلا وسیله ای بنام تلویزیون جایی تو خونه نداشت.خیلی راضیم خداروشکر که این وسیله رو حذف کردم خیلی خیلی.ارتباطم باخدا وقتی بیشتر شد که فایل فقط روی خدا حساب باز کن استاد گوش کردم.خیلی گریه کردم پای این فایل.چرا تا حالا که 28 سال سن دارم باید الان بشناسمش.دیگه ایمانم بخدا واستاد وراه استاد از 100درصد گذشت.همه چی گذاشتم کنار وفقط همین راه ادامه دادم.با استفاده از قانون جذب وتصویر سازی ذهنی کمتر از 1ماه از اون خونه به خونه مورد علاقم که رویام بود نزدیک دریا باشه نقل مکان کردم.شب ها قبل از خواب عکس های خونه هی کنار ساحل تو گوشیم میدیدم وحس خوبی داشتم.یا در طی روز توی مسیری که میرفتم محل کارم وقتی از کوچه های نزدیک دریا میگذشتم میگفتم خدایا شکرت چقدر قشنگ وزیبا.منم بلاخره تو یکی از این خونه ها زندگی میکنم مطمئنم.ونتیجه داد.حس خوبی که داشتم وآدم هایی که من نمیدونم از کجا اومدن تا من به اون خونه برسم.حالا من واین خونه.جالبه بدونید شبا با صدای موج های دریا به خواب میرم.آخه 20 قدم با دریا فاصلست.با استفاده از فایل های چگونه درآمد خود را افزایش دهیم وتعهدی که دادم میانگین درأمد سال 94 من 240 هزارتومن درماه بود که تعهد دادم تا آخر سال 95 درآمد خودم حداقل 3برابر کنم.ولی الان که دارم این متن مینویسم درآمد من نه تنها 3بلکه 4برابرافزایش پیدا کرده((آره بازم خداروشکر کن بازم به سجده شکر بیفت من دارم با ماهی 800 یا900 هزارتومان زندگی میکنم.که 300 هزارتومان اجاره میدم و3میلیون بدهی دارم که به لطف خدا بدون هیچ نگرانی تسویه میکنم بزودی))روز به روز زندگیم داره بهتر میشه.ایده ها وافرادی رو سرراهم میبینم که به من کمک میکنند سیرتکاملی داشته باشم واینا همرو مدیون خدای خوبم واستاد عزیزم هستم.توی کلمات نمیگنجی آخه چجوری توصیفت کنم استاد.آینده رو خیلی خیلی روشن میبینم.هدف هام ورویاهام مکتوب کردم وخوشحالم که خدارو عاشقانه میپرستمش وشاگرد بد استاد هستم;-)وقتی فکر میکنم به اتفاقاتی که برام افتاده بازهم پازل جورمیشه ومیبینم که این اتفاقات افتاد تا از یه شهر با باورهای محدود کننده بیامدبه جایی که میتونم بگم یکی از لوکس ترین شهرهای ایران هست از لحاظ وجود ثروت وفراوانی زیبایی وهرچه نعمت خداوند هست.لوکس ترین خودروها ,رستوران های مجلل مکانوهای تفریحی وهمه همه توی این شهر به وفور دیده میشن.اینجا جائی که خدا بهم ثابت کرد ثروت زیاد هست.زیبایی زیاد هست همه چیز به وفور هست اما تازمانی که تو بخوای .وبخوای باورهات تغییر بدی وزندگی خودت رو تغییر کنی..ومن خواستم .خواستم که تغییر کنم وبی اطلاع از قوانین جهان بودم تا استاد رو پیدا کردم وکائنات وجهان منو تو مدار استاد قرار داد.درحال حاضر شاید موفقیت بزرگی کسب نکرده باشم از لحاظ مالی اما خداروشکر که دراین مدت 1سال به موفقیت های دیگه ای رسیدم.نمونش سلامتی.پارسال اواخر مهرماه تصمیم گرفتم وهدف قرار دارم تا 25 بهمن 94 از وزن 94 کیلویی خودم به حد نرمال برسم.والان بعد از گذشت 6ماه با بدنی ورزیده وسلامت بیشتر خدارو شاکرم.

    دوستون.دارم وبازهم خداروشکر که هم مدار با شما خانواده گرم گروه تحقیقاتی عباس منش هستم.روزهای خوبی رو براتون آرزو مندم.

    Morteza mokaramy

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 13 رای:
  2. -
    مرتضی مکرم گفته:
    مدت عضویت: 3680 روز

    عالی بودبه معنای واقعی عالی بود.خداروشکر واقعا.هیچ لاعلاجی وجود نداره.یچیزی تو مایه های معجزه است.واقعا براتون خوشحالم.آرزوی بهترینهارو دارم براتون.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  3. -
    مرتضی مکرم گفته:
    مدت عضویت: 3680 روز

    وااای داستان زندگی شماهم عالی بود.خوشا بحال شما وخانواده محترمتون.خیلی انرژی گرفتم و نکته های ریز کاربردی.ازخدا میخام یه همچین ایمانی رو به منم ببخشه.ناشکر نیستم ها روز بروز هم زندگیم داره بهتر میشه ولی اون بهترینه اون حد نهایته رو ازش میخام شکرت خدا.ممنونم که اینقدر پرمهرین شما.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  4. -
    مرتضی مکرم گفته:
    مدت عضویت: 3680 روز

    کیارش جان سلام.خیلی خوب بود.استفاده کردم با اینکه فقط از فایل های رایگان استفاده کردی و این نتیجه هارو گرفتی ببین اگه محصول خرید کنی دیگه چه شود.توفیق روزافزون برای تو وخانوادت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای: