نتایج دوستان از آموزه های استاد عباس منش | قسمت 3

دیدگاه زیبا و تأثیرگذار سِواد عزیز به عنوان متن انتخابی این قسمت:

به نام خدای هدایتگرم به سمت خواسته هایم به سادگی و زیبایی و عزتمندانه وبه صورت کاملا طبیعی و بدیهی

سلام به استاد عزیزم و دوستان عزیزم

هادی عزیز از روزهای سختی که داشتند صحبت کردند و مسیری که ایشون با تضادها طی کردند و به نقطه تسلیم رسیدند و جزء نجات یافتگانن و هدایت شدگان این مسیر الهی قرار گرفتند که چند نکته مهم و اساسی این گفتگو رو می نویسم

نکته اول که هادی عزیز از اشتباهاتی که در بیزینس داشتند و قرارداد مکتوب و درستی تو کار نداشتند و با دیدگاه اطمینان کردن به دوست خودشون کار کردند و دچار ورشکستگی مالی شدند بزرگترین آیه که در قرآن آمده آیه ای هست مربوط به مکتوب کردن معاملات قرارداد نوشتن و شاهد و گواه گرفتن در معاملات هست و به شرایط افراد کم سن چه مسایلی باید رعایت بشه تا مشکلی در کسب و کار و اموال پیش نیاد موضوع مهمی که استاد بارها بهش اشاره کردند اما گاهی خیلی مهم ندونستیم و خواستیم همه چی دوستانه و رفاقتی شراکتی یه موضوع مهم مالی رو پیش ببریم که از اعتماد به نفس پایین هم این موضوع رو میشه بهش توجه کرد که از خواسته و حق خودت کوتاه میای مردم داری میکنی و حرفت رو نمیگی قرارداد درست و محکمی نمینویسی و بعد که بلا سرت اومد تازه به خودت میای و یاد آموزه های استاد میفتی که چرا انقدر سر سری از این موضوع مهم گذر کردی من خدا رو شکر در این مورد به مسیله ای جدی برخورد نکردم اما میتونم ضعف خودم رو در مردم داری کردن بیشتر روش کار کنم و خواستم رو رک بگم و دارم سعی میکنم تو کارم این موضوع رو رعایت کنم

نکته مهم دیگه همیشه باید ورودی مالی داشته باشم تو هر شرایطی که هستم بدون غرور کاذب و ارزشمندی پوچ که به عوامل بیرونی گره خورده که مردم چی میگندمن باید خیلی کارم با رامد الا باشه و….خودم رو بیکار نکنم تا مثلا یه موقعیت عالی برام ایجاد بشه بعد کار کنم بیکاری دشمن رشد و پیشرفته که به دنبال اون افسردگی و سقوط به همراه داره من باید هر طور شده حتی یه ورودی مالی کم بسازم من خودم وقتی ورودی مالی ندارم احساس نا توانی و عدم خود باوری وعدم اعتمادبه نفس و به دنبال اون دچار تضاد شدم به همین دلیل ولع پول ساختن دارم و به هر مسیری که هدایت میشم که ورودی مالی من رو کمی بیشتر میکنه بدون غرور کاذب انجام میدم با قیمت پایین هم کار رو قبول کردم که انجام بدم ولی یه ورودی مالی داشته باشم سعی کردم درآمدم رو رشد بدم و انگیزه زیادی دارم که رشد مالی بیشتری رو تجربه کنم به خصوص از وقتی که درک کردم جهان ایستا نیست باید با این روند رشد و پیشرفت همراه باشی چون یا داری تو این جهان درحال رشد تو هم رشد میکنی و دستی از دستان خدا میشی برای ایجاد گسترش بیشتر و جهان هدایتت میکنه حمایت میکنه یا ساکن هستی و این بی حرکتی تو رو به سقوط میرسونه نباید از ورودی مالی خودمو محروم کنم هر طور شده حتی یه مقدار کم هم باشه بهتر از نبود هست چون انقدر بیکاری و بی پولی تو رو تو تضاد و نشتی انرژی قرار میده که رو احساس خوبت تاثیر گذار میشه و می ری تو روند اتفاقات بد این تعهد رو به خودم دادم که من باید همیشه پول بسازم و من توانایی خلق ارزش و خلق پول رو دارم و همیشه از خداوند کمک خواستم که هدایتم کنه به ورودی مالی بیشتر و من در این زمینه به هر مسیری که خدا هدایت کنه تسلیمم و مقاومتی ندارم چون پول ساختن احساس ارزشمندی و اعتماد به نفس و خودباوری و توحیدی تر شدن بیشتر رو به من میده و واقعا منو لایق زندگی بهتر و باکیفیت تر میکنه و من دچار تضاد نمیشم به همین دلیل با تمام وجودم عاشق پول ساختم و ولع زیادی در این مسیر دارم که بتونم ورودی بیشتر مالی رو داشته باشم به امید الله مهربان هدایت میشم

نکته مهم دیگه کنترل ورودیهای ذهنی مناسب هست که چقدر مهمه استاد جان همون طور که گفتید آدمهایی که اخبار و مسایل سیاسی رو دنبال میکنند همشون مسایل مالی و روابط و سلامتی رو دارند چون مسولیت مشکلاتشون رو کس دیگه ای میدونند و بنابراین حرکتی برای تغییر خودشون و شرایطشون نمیکنند و بنابراین رشدی در کار نیست به جز سقوط بیشتر توجه بیشتر به ناخواسته ها و قرارگرفتن در ناخواسته های بیشتر و مشکلات پی در پی و این نکته رو من با تمام وجودم دارم سعی میکنم رعایت کنم و با بودن مستمر در این سایت و گوش کردن به دوره هایی که دارم در این مسیر هستم

نکته مهم دیگه بهترین زمان برای تغییر شرایط اینه که در همون تضاد اول با اولین چک خوردن من تسلیم بشم از منم کردن دست بردارم و از خداوند هدایت بخوام نخوام با زجر و تقلا و سختی خودم رو اذیت کنم دستم رو در دستان پر قدرت خداوند بزارم تسلیم و رها باشم واقعا به نقطه عجز و ناتوانی برسم اون موقعه نقطه عطف زندگی شروع میشه هدایتها از راه می رسه و تو تسلیم وار از یه مسیر راحت و لذت بخش و عزتمندانه به هدایت الهی پیش می ری اینکه من بخوام واقعا دیگه تغییر کنم دست از غرور و سرکشی بردارم به قدرت و نیروی برتری که خداوند هست متصل بشم راهها باز میشه نقطه عطف زندگی من برای هدایت شدنم به این سایت الهی همون نقطه ای بود که من درک کردم توانایی برای تغییر دیگران ندارم و شرایط باید عوض بشه جایگاه و موقعیت و خود من باید عوض بشه بسپارم به خداوند و اجازه بدم خداوند هدایتم کنه و هر چقدر زودتر به این تسلیم بودن برسم زودتر ورق برمیگرده و زیر ضربات سنگین جهان له نمیشم امیدوارم تو این مسیر کتک خوردم ملس نباشه و زود تسلیم خداوند باشم و الان مدتی هست که هرروز این خواسته رو از خدا دارم که خدایا من به هر خیری که از جانب تو نازل گردیده محتاج و فقیرم و تسلیم خداوند هستم تا به بهترین مسیر منو هدایت کنه و آسون کنه منو برای اسونی ها نقطه عجز و ناتوانی من نقطه ای که با تمام وجودم ایمان آوردم به خدایی که میتونه و میدونه و راهش رو بلده و هوشش و برنامه ریزیش بی نظیره انشاءالله هدایت شده و اجابت شده هستم

 

منتظر نظرات زیبا و تأثیرگذارتان هستیم.

نوشته شما می تواند شامل چنین نکاتی باشد:

  • موارد اساسی و نکات کلیدیِ این فایل چیست؟
  • کدامیک از این موارد به شما بیشتر کمک کرده است؟
  • چه تجربیات آموزنده ای در این باره دارید؟
  • برنامه‌ی شخصی‌ِ شما برای اجرای «آن مورد اساسی در عمل»‌ چیست؟

منابع بیشتر:

دوره راهنمای عملی دستیابی به رویاها

دوره 12 قدم | مسیر تکاملیِ «ساختن شرایط دلخواه در زندگی»


سایر قسمت های «نتایج دوستان از آموزه های استاد عباس منش»

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    765MB
    37 دقیقه
  • فایل صوتی نتایج دوستان از آموزه های استاد عباس منش | قسمت 3
    72MB
    37 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

160 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «شهرزاد» در این صفحه: 1
  1. -
    شهرزاد گفته:
    مدت عضویت: 2222 روز

    امروز کامنت سعیده جونمو دیدم در پاسخش یه مقدار از خاطرات قدیمم نوشتم و در ادامه ش ازون موقع خاطراتم شروع کرد به مرور و به یاد اوردن مسیری رو که از اولین روز زندگیم جز ردپای الله هیچ چیز دیگه ای نبود…

    با خودم گفتم الان کارامو بکنم دو تا استوری هم برای بومگردیِ مامان بذارم بعد برم بشینم تو باغ شکرانه بنویسم. نه خواسته، نه آرزو، نه هدف. هیچیه هیچی. فقط شکر و عشق…

    فقط شکرانه از هر لطفی که الله بهم داشته از لحظه تولدم تا الان. حتی از قبل از تولدم. از همون موقع که من اون دنیا بودم و داشته پدر و مادرم و انتخاب میکرده و الحق بهترین گزینه های ممکن رو برام انتخاب کرده…

    برای شما هم مینویسم این مکالمه رو…

    …….

    میپرسم “چی شد اینجوری عاشقم شدی؟ من که کار خاصی نکردم. من که هیچوقت مذهبی هم‌ نبودم.. نمازم که خونه پُرِش همون یک سال و نیمی بود که 14-15 سال پیش پشت هم خوندم، بقیه وقتها هیچوقت دو‌ هفته هم پشت هم نخوندم.. قرآنم که اونجور که باید و‌ شاید نخوندم.. خوندم ولی نه خیلی.. الان میبینم بچه های سایت خیلی بیشتر از من با قرآن عجینن.. پس چجوریه ؟ چجوریه که انقدر دوستم داری؟ اصلا قبل از همه اینها دوستم داشتی.. قبل ازینکه اصلا به سنی برسم که بخوام کاری کنم! یادته نوجوون بودم شبهای یلدا که فامیل میومدن دور هم‌ مینشستیم و من هر سال برای همه فال حافظ میگرفتم و چند سال پشت هم تفسیر فال خودم درمیومد که تو‌قراره به دولت و ثروت زیادی برسی؟ :) یادته ؟ :) کار تو‌ بود نه؟ :) میخواستی از همون موقع بهم پیغام بدی؟ :) میگفتم‌من‌به فال اعتقادی ندارم و برای فان میگیرم، با تکرار اون فال میگفتی میخوای اعتقاد داشته باش میخوای نداشته باش، من تو رو میرسونم :)

    یا اصلا قبلترش… یادته چقدر بچگیها با شیطنت بلا سرم میومد و همیشه حواست بهم بود؟ :) یادته 4 سالگی که قولوپی از ماشین افتادم‌ بیرون و قوانین فیزیک و طبیعی و زیست شناسی خودتم جابجا کردی که منو نجات بدی؟ :)) همون موقعها که بابا ماشین وانت ژیان آبی داشت… یادته روی درهاش جای پنجره هاش کیسه چسبونده بودن؟ :)) تابستون که میشد هوای داخل ماشین غیرقابل تحمل بود و بابا ماشینو برد مکانیکی که درهاش رو بِکَنن و جای کیسه، شیشه کار بذارن که بالا پایین بشه. با ماشین کار میکرد و تا درها رو درست کنن، ماشین رو بدون در از مکانیکی اورد. یادته میخواست بره به دوستش سر بزنه و شهرزاد کوچولو بهش گیر داد که منم میام :) جلو صندلی شاگرد وایساده بودم و دستمو به میله جلوی داشبورد گرفته بودم و بالا پایین میپریدم و شعری که تازه یاد گرفته بودم‌و‌ میخوندم … هی میگفت بشین هی میگفتم خودمو سفت گرفتم‌ و مواظبم :)) “دلفین چقدر باهوشه، مهربون و زودجوشه…” ماشین افتاد رو این ساندویچای سرعت گیر و من هوووورت… پرت شدم بیرون :)) سرم خورد زمین و پشتم کشیده شد رو زمین … یادته تو همون حال خونین و مالین پاشدم دنبال ماشین بابا دویدم که جا نمونم؟ :)) بابا بنده خدا متوجه نشده بود من پرت شدم بیرون، از آینه عقب دیده بود یکی شبیه شهرزاد داره وسط خیابون میدوه و سریع صندلی شاگرد رو‌ نگاه کرده بود دیده بود من نیستم :)) بعد که رفتیم بیمارستان دکتر برگاش ریخته بود که چطور ممکنه یه دختربچه چهارساله با سرعت حدود 40 تا از ماشین پرت شه بیرون و هیچیش نشه؟! حتی یه شکستگی ساده هم نداشته باشه؟ چطوری میشه؟! یادته بابا اون شب به شکرانه ش دو‌تا گوسفند قربونی کرد و تا دو تا کوچه اونورتر به همه گوشت داد؟ :) هر دو‌تا زبون کله پاچه ش هم شد سهم خودم :))

    گم شدنامو یادته ؟ ده بار گم شدم بچگیام انقدر که دوست داشتم تنهایی برم دنیای اطرافمو کشف کنم :) هر بار که مامان رو میپیچوندم و گم میشدم تو چطوری پیدام میکردی؟ :) حتی یادم هم‌ نیست چطور پیدام‌ میکردی :))

    فقط اون باری رو یادمه که تو‌ محله به اصطلاح غربتیها گم شدم :)) یه صبح تا عصر طول کشید.. بازم 4-5 سالم بود. گشنه و خسته جلوی در یه خونه ای رو زمین نشستم. آقاهه از خونه اومد بیرون گفت اینجا چیکار میکنی؟ گفتم‌ گم شدم. گفت خونتون کجاست؟ گفتم نمیدونم گم شدم. گفت چطور ممکنه یه بچه به این کوچیکی تو‌ همچین محله ای گم شه؟! اینجا محله غربتیهاست! بعد ا‌ول برام ناهار اورد و بعدش هم خودش منو‌ برد کلانتری و اونا هم نمیدونم چجوری مامانمو پیدا کردند :) اون آقاهه هم کار تو‌ بود نه؟ :) اینکه یه آدم خوب منو پیدا کنه هم برام ناهار بیاره هم ببرتم کلانتری تا مامانم پیدا بشه؟ :) اونم تو‌ محله ای که خودشون میگفتن آدم گُنده هم امنیت نداره تنهایی راه بره؟ :)

    اون باری هم که داشتم تو دریاچه غرق میشدم و انقدر آب خورده بودم حتی صدام درنمیومد‌ جیغ بزنم و از حال رفتم و یکی یهو دیدتم و نجاتم دادند هم کار تو بود؟ :) میخواستی هر طور شده منو تو این دنیا نگه داری که چیکار کنم؟ :)

    نه فقط به حفاظت ازم بلکه حتی حواست به خوشحالیمم بود.. همیشه حواست بود خوشحال باشم.. یادته آذر رو؟ اون دختر همسایمون که عروسک سخنگو خریده بود و من چیزی نگفته بودم ولی دلم خیلی خیلی خواسته بود.. همون موقع زن عمو رو فرستادی که بیاد دَمِ خونه ما، اون‌ صحنه ببینه و از چشمام بخونه که چقدر ازون عروسکا دوست دارم و میدونستی انقدر دوستم داره که یواشکی میره به مامان میگه و مامان هم به بابا میگه . بابا هم با اینکه یک رنگکار ساده بود ولی همون شب شهرزاد کوچولو رو برد مغازه اسباب بازی فروشی بزرگ محل و براش گرونترین عروسک سخنگوی مغازه رو خرید :) اون سال 3000 تومن پول عروسک برای دخترش داد که خرج یه ماه یه خانواده بود در حالیکه خودش یه رنگکار ساده بود :) کی جز تو‌ میخواست من اون عروسک رو داشته باشم؟ :) میخواستی هیچی تو دلم نمونه؟ :)

    یا اون سالو یادته که برای تولدم پیرهن آبی میخواستم و هر چی به مامان گفتم گفت یه کادوی دیگه برات خریدم، بعد تو ظهر روز تولدم مشتری بابامو فرستادی دم کارگاه و خانمش هم همراهش بود و بهش گفتم شب تولدمه شما هم بیاین ولی حتما برام کادو یه پیرهن آبی بخرین که روی کمرش پاپیون داشته باشه :))) نمیدونم بنده خداها یه نصفه روزه چجوری یه پیرهن آبی با پاپیون روی کمر پیدا کرده بودن و شب بهم کادو دادند و بال دراوردم از خوشحالی :)) اونم کار تو بود نه؟ :) اصلا فکر کنم پیرهن آبی با پاپیون رو کمر رو هم خودت خلق کردی که حرفم رو زمین نمونه :)

    بعدش داداش کوچولوم به دنیا اومد :) شهروز رو بهم هدیه دادی و دنیام رنگی تر شد :) عااااشق این بودم که یه داداش کوچولو داشته باشم :)

    یادته بابا کارش گرفت و هر روز اوضاعش بهتر میشد و به دلش انداختی اون خونه دو‌طبقه ای که وسط حیاطش یه درخت خرمالو و یه تاب بزرگ بود برامون بخره و من خرکیف شم؟ :) توی فیلمها دیده بودم آدم پولدارها تو‌حیاطشون تاب دارن و دلم خواسته بود :)) و تو عاشق دل من بودی و دقیقا اون خونه ای رو برام خلق کردی که توی حیاطش تاب بود :) بابا هر هفته جمعه یا میبردمون پارک یا سینما یا دنیای بازی و ناهار یا شام میرفتیم چلوکبابی برادران یا چلوکبابی جوان :))

    بزرگتر شدم و‌ مدرسه میرفتم و تو مهر منو تو دل همه مینداختی. همکلاسیهام عاشقم میشدن و برام خوراکیهای خوشمزه میوردن.. همه معلمها عاشقم میشدن و میگفتن تو چقدر باهوشی.. تو میخواستی اینطوری پیش بره نه؟ :) میخواستی همه دنیا به کامم باشه :) حتی خانم خزایی هم که همه میگفتن خیلی بد اخلاقه و حتی بعضی وقتها بچه ها رو‌هم‌کتک میزد، اما عاشق من بود :) سپرده بود میز اول جلوی میزش هیشکی جز شهرزاد حق نداره بشینه :)) همه کلاس سه نفری پشت نیمکت مینشستن و من تنهایی میز جلوی خانم خزایی :))) اونم کار تو بود نه؟ :) تو مهر منو به دلشون مینداختی؟ :)

    بیایم جلوتر.. درسم که تموم شد و میخواستم برم سر کار و دقیقا یه ماه بعدش تو برام کار پیدا کردی :)

    بهمن آخرین امتحانمو دادم، اول اسفند اولین روز شروع کارم بود. از روزنامه کارمو پیدا کرده بودم و رفته بودم مصاحبه و قبول شده بودم. اینم کار تو بود :) کلا یک ماه تا عید مونده بود و عیدی به همه کارمندهای شرکت آیپد عیدی دادند و به منم با اینکه کلا یک ماه از استخدامم میگذشت آیپد هدیه دادند و اینم کار تو بود :) یادمه اصلا نمیدونستم آیپد چیه :)) تا از شرکت اومدم بیرون زنگ زدم به مامانم گفتم یه چیزی شبیه گوشی بهم دادند ولی بزرگتره :)) بعد از یه مدت اولین سفر خارج از کشورم رو تو‌ همون شرکت اول رفتم :) فرستادنم چین که برم صحت و سُقم یه کارخونه ای که میخواستن ازش Drill bit بخرن رو بسنجم. حتی نمیدونستم پرواز اماراتی که باهاش فرستادنم به نسبت پروازهای دیگه گرونتره :) اولین بارم بود به قول معروف میرفتم خارج :) بعد بابا که نمیذاشت من غروب به بعد بیرون باشم، با سفر خارج از کشورم مشکلی نداشت :)) اینم کار تو بود :) وارد هتل که شدم از شکوه لابی و بوی عطرش مدهوش بودم :) اون هتل و امکانات هم کار تو بود :)

    بعدها یکی از بچه هایی که تو‌ همون شرکت با هم دوست شده بودیم وارد یه شرکتی شد که تو حوزه کاری بود که من الان بیزینس خودمو دارم، یادته؟ اسمش نیکو بود.. یه روزی توی فیس بوک حال و احوال میکردیم و میگفتیم میخندیدیم که نیکو گفت شرکت ما کارشناس بازرگانی خارجی میخواد، میخوای بیای مصاحبه؟ منم رفتم. مدیرعامل حقوق درخواستیمو پرسید و گفتم. گفت “بعد از شش ماه که اومدی و کارِت رو دیدیم اگه از کارت راضی باشیم قبول میکنیم ولی الان بعنوان شروع بیشتر از فلان عدد نمیدیم.” گفتم “ شما لطفا عدد منو قبول کنید، اگه از کارم‌ راضی نبودید، بعد از 6 ماه من تمام این مبلغ مابه التفاوتِ بین عدد خودم با عدد شما رو‌ بهتون برمیگردنم و ازینجا میرم، اصلا همینو توی قرارداد مینویسیم، اوکی؟” یه لبخندی زد و گفت “معلومه استعداد مذاکره داری، قبوله” و اون شد یه نقطه عطف تو زندگی من و شروع آشناییم با کاری که عاشقش شدم :) اونم کار تو بود :)

    اینکه هر کی تو کار اذیتم میکرد هم میزدی شَتَکِش میکردی هم کار خودت بود؟ :)) چرا انقدر تعصبی برخورد میکردی؟ :)) من بیخیالِ طرف میشدم ولی تو بیخیال نمیشدی :))

    همه اتفاقات بعد ازونم کار خودت بود نه؟ :)

    ……..

    راستی الان تو‌ بالکن باغ نشستم، اینجا هم کار تو‌ بود؟ :) خونه ویلاییشو بالکن بزرگ رو به باغش هم که از نوجونی رویاش رو داشتم هم‌ کار خودت بود؟ :)

    مهمونهای بومگردی مامان توی باغن.. این بومگردی هم کار تو بود :) امشب همشون محجبه ن… این همه مهمون میان اینجا، همه هم با هم غریبه؛ بعد چجوریه که تنظیم میکنی یه روز همه با هم محبه ن یه روز همه با هم شیتان پیتان؟ :)) آخه ما اگه خودمون میخواستیم مهمونهایی که از لحاظ روحیه با هم هماهنگ باشن رو تو‌ یه روز براشون رزرو بذاریم چطور باید هماهنگ میکردیم؟ :)) اصلا عقلمون به اینجاهاش میرسید؟؟

    چطوری به این همه جزییات فکر میکنی؟ :)

    …….

    واسه امشب بسه؟ :) صدای خر و پف مامان میاد منم برم بخوابم؟ :)) این فرشته خر و پف کنون هم کار خودته یا خودم انتخابش کرده بودم؟ :) فکر کنم استاد یه بار تو اون فایلهای قدیمیش گفته بود پدر و مادرمون رو قبل از تولد خودمون انتخاب کرده بودیم.. اگه خودم انتخاب کردم دَمَم گرم :)) اگه هم تو انتخاب کردی دَمِت گرم :)

    عاااشقتم عاشقترین :) ولی آخرم نگفتی چی شد که اینجوری عاشقم شدی :)

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 145 رای: