در این قسمت، استاد عباسمنش از خلال تجربیاتی که دانشجویان در بخش نظرات قسمت قبل نوشتهاند، این اصل مهم را به ما یادآوری میکند که:
اتفاقات به خودی خود هیچ معنای خاصی ندارند، اما این پیشفرضها ذهن و باورهای ما هستند که به آن اتفاقاتِ خنثی معنا میبخشند و آنها را به واقعیت زندگیمان تبدیل میکنند.
ما در تمام جنبههای زندگی خود، داریم اثر پیشفرضهای ذهنیمان را تجربه میکنیم؛ در کسبوکار، در روابط، در سلامتی و…
بنابراین، حالا که میبینیم چطور پیشفرضهای ذهن ما، رفتار و عملکرد ما را رهبری میکند و زندگی ما را — و حتی خود ما را — تحت کنترل دارد، باید حداقل در این موضوع تأمل کنیم که:
- آیا این پیشفرضهایی که خیلی راحت پذیرفتهام و هرگز درستی آنها را زیر سؤال نبردهام، به من کمک میکنند یا به من آسیب میزنند؟
- آیا در خدمت من و خواستههایم هستند یا بر علیه من؟
- آیا این پیشفرضها، باور به امکانپذیر بودن خواستههایم را در ذهنم پرورش میدهند یا باور به غیرممکن بودن آنها را؟
- آیا رسیدن به خواستهها را برایم آسان میکنند یا سخت؟
مثلاً:
- پیشفرضهایی که دربارهی کسبوکار دارم، آیا به رشد کسبوکارم کمک کردهاند یا باعث شدهاند که موفقیت شغلی را غیرممکن تصور کنم؟
- پیشفرضهایی که دربارهی روابط دارم، آیا موجب تجربهی یک رابطهی عاشقانه، محترمانه و پایدار شدهاند یا من را به این باور رساندهاند که «پسر خوب» یا «دختر خوب» کم است و داشتن یک رابطهی موفق و عاشقانه، اصولاً غیرممکن است؟
توضیحات استاد عباسمنش و مثالهای روشن ایشان را در این قسمت بشنوید،
و با توجه به نکات مطرحشده، تجربههای شخصی خودتان دربارهی پیشفرضهای ذهنی و درسهایی که از این قسمت گرفتهاید را در بخش نظرات همین قسمت با ما به اشتراک بگذارید.
منتظر خواندن تجربیات سازنده شما هستیم
مطالعه اطلاعات کامل درباره دوره «هم جهت با جریان خداوند» و نحوه خرید این دوره
درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 1
درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 2
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 3129MB34 دقیقه
- فایل صوتی درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 333MB34 دقیقه
به نام خدا
سلام استاد جان
سلام دوستان عزیزمـ
چه مثال های خوبی دوستان زدند و چقدر ذهنیت مهمه. یادمه چند سال پیش دل درد شدید داشتم و تو خونه دنبال یه مسکن قوی بودم، به برادرم زنگ زدم ک از داروخانه برام مسکن بخر، گفت تو یخچال استامینوفن هست استفاده کن من نمیرسم بیام بای. انقدر درد داشتم ک از دست داداشمم دلخور شدم گفتم ولش من نمیتونم تحمل کنم همین استامینوفن رو میخورم. خلاصه خوردم و خوابم برد وقتی بیدار شدم کاملا خوب بودم، قرصه کنارم بود خواستم برش دارم دیدم عه اینک مسکن نیست قرص سرماخوردگی هست. گفتم نه بابا اشتباه میکنی من دل درد میشم مسکن های قوی جواب نمیده بعد با قرص سرماخوردگی خوب شدم یعنی؟؟؟ خلاصه همونجا اهمیت باور رو فهمیدم.
مورد دیگ اینک زن داداش من خیلی به کیفیت لباس اهمیت میده و همیشه جنس خوب میخره، یبار بامن اومد خرید،گفت ببین عیب نداره پول بیشتر بدی لباسی بخر ک کیفیت عالی داشته باشه.از اونجایی ک من بهش اطمینان داشتم ک همیشه جنس خوب انتخاب میکنه خرید کردم. یه کت و شلوار خریدم. اون موقع برام گران تموم شد، اولین باری ک کت رو شستم دیدم کلی پرز در اورده اصلا پارچع اش خوب نبوده و برای یه جنس نامناسب،من پول زیاد دادم. یعنی من مطمئن بودم نه این جنسش عالیه،چون زن داداشم جنس شناسه و محاله بد دربیاد. یادمه دفعه اول پوشیدمش خیلی حس خاصی داشتم ک ببین من چی خریدم.خخهخ
من یاد گرفتم از این قابلیت ذهنم به نفع ام استفاده کنم مثلا یه میوه میخورم میگم ببین این بمن انرژی میده ،یه محصولی استفاده میکنم تصور میکنم مسالع منو حل میکنه و واقعا هم حل میکنه.
امیدوارم خیلی بهتر بتونم از این بازی ذهن برای خلق خواسته های بیشتر و بزرگتری استفاده کنم.