روح ما به «سادگی» گرایش دارد. روح ما نگاه سادهای به همه چیز دارد و وقتی به خودمان ساده میگیریم، با روحمان هم داستان میشویم.
جادوی سفر هم، «سادگی» است. هرچه سفر طولانیتر، ضرورت سادهگرفتن نیز بیشتر.
دارم به چشم خودم میبینم که چگونه این سفر شاخ و برگهای اضافیام را هرس و مرا سادهتر میکند. برای همین میگویم همراه با این سفر تجربی، سفری عمیقتر و معنویتر در وجودم آغاز شده که مرا بیش از پیش سادهتر گردانیده است و هرچه این سفر طولانیتر میشود، ضرورت ساده گرفتن نیز، بیشتر. دارم به چشم خودم میبینم که برای تجربهی عمیق زندگی، راهی جر ساده بودن و ساده گرفتن نداریم.
به اندازهای زیباییهای جهانمان را تجربه میکنیم که به خودمان ساده میگیریم و از وقایع لذت میبریم. به همان اندازه که موضوعات را سخت و پیچیده میکنیم، خودمان را از تجربهی آنها محروم میکنیم.
البته ساده گرفتن، ارتباط بسیاری با عزت نفسمان دارد. هرچه بخشهای بیشتری از عزت نفسمان را میسازیم، بیشتر خودمان میشویم و سبک شخصی خودمان را زندگی میکنیم و درباره همه چیز، «سادگی» تنها انتخابمان میشود:
- میهمانی گرفتن را ساده میگیریم،
- میهمانی رفتن را ساده میگیریم،
- صحبت با غریبهها را ساده میگیریم،
- حتی لذت بردن را هم ساده میگیریم و از اتفاقات کوچک، شادیهای بزرگی میسازیم.
- سوال از غریبهها را ساده میگیریم،
- اعتراف به ندانستنهامان و اشتباهاتمان را ساده میگیریم،
و در یک کلام با تمامیت وجودمان در صلح قرار میگیریم. خودمان میشویم، همان موجود ارزشمندی که، نیازی به اثبات ارزشمندیاش به دیگران ندارد. همان موجودی که، میزان ارزش او را «میزان کارهایی که میتواند انجام دهد، تعیین نمیکند». چراکه ذات او ارزش است.
چرا که ساختهی دست نیرویی است که، جز ارزش نیافریده است.
برای همین هرچه بیشتر خودمان میشویم، بیشتر و بیشتر از «اثبات تواناییهامان به دیگران»، پرهیز میکنیم.
برای همین است که هرچه بیشتر خودمان میشویم، بیشتر و بیشتر از« تأیید شدن توسط دیگران» بینیاز میشویم.
یک توضیح کوتاه درباره اتفاقی که در انتهای این قسمت دیدید:
آنچه بیش از همه من رو تحت تأثیر قرار داد، زمانی بود که خانم Rachel، همان خانوم مهربونی که شما توی فیلم میبینید، وقتی به محل استقرار ما در state park میره تا با ما عکس بگیره و میفهمه که ما اونجا رو ترک کردیم، سوار ماشینش میشه و یه عالمه راه تا در ورودی state park میاد، فقط برای اینکه بتونه با ما عکس یادگاری بگیره.
آهنگ آخر این فایل رو تقدیم میکنم به خانم Rachel مهربون و همه شما همسفرای عزیزم که تک تک کلماتتون قلبم رو آگنده از عشق و اشتیاق میکنه تا بیشتر و بیشتر این مسیر رو ادامه بدم.
منتظر خواندن نظرات زیبای شما هستیم.
سایر قسمت های سریال سفر به دور آمریکا
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری سفر به دور آمریکا | قسمت ۱۵190MB13 دقیقه
واااایییی خدای من سلام به روی گلت سهند عزیز خیلی خوشحالم که هستی و کلی ذوق کردم حاجی (ذووووق)
پسر تو خیلی باحالی من تازه پیدات کردم میدونی چجورییییی؟؟ صبر کن الان میگم
آقا داستان من داستان خدمته که قراره شنبه 2 تیر خودم رو به پادگان ثامن الائمه مشهد (مرزبانی) معرفی کنم به امید خدا خودم ساکن شهرستان های اطراف مشهدم و وقتی رفتم پلیس نظام وظیفه و برگه سفیدم گرفتم و اون لحظه که بهم گفت افتادی مرزبانی مشهد فقط گفتم بنازم…. خخخ که افتادم مرزبانی اونم آموزشیش که افتاده مشهد شهر به این زیبایی و البته نزدیکی به محل زندگیم یه کلام بهترین جا برای من…
خب خب روزای آخره و دارم نزدیک میشم به خدمت واسه همین تصمیم گرفتم کلی روی باور هام کار کنم و با خودم تکرار کنم که من تا الانش که بهترین جا افتادم پس بعدش هم موقع تقسیم یگان جای خوبی هستم و همون خدایی که این کارو کرد برام از الان به بعدش هم با منه فقط بستگی داره من خودم رو چجوری بهش ثابت کنم البته که کلی نجوا هم میومد که اگه بعدش بندازنت سیستان و زابل و… خخخخ خودت میدونی چی میگم دیگه کار ذهن رو خوب میشناسی و درک میکنی عزیزم خب ولی اومدم به این احساس هایی که توی این لحظه و شرایط بهم روحیه خوب میده رو پیدا کنم پس اومدم توی سرچ باکس سایت استاد کلمه سربازی رو سرچ کردم کلی صفحه اومدم از کامنت ها و عقل کل که همشو خوندم ولی از اونجایی تقریبا همه اونها ماله شرایط اعضایی بود که میخواستن تصمیم بگیرن اصلا برن خدمت یا نه یا اینکه چه باوری بسازن که معاف بشن و امثال اینها بهم کمک زیادی نکرد چون من تصمیمم خدمت بود و رفتنی ام خخخ
آقا جات خالی جامو عوض کردم اومدم تو بالکن سر صبحی بقیه کامنتم بنویسم اصلا هوا عالی یه چای آنخ فقط بزاری کیف کنی بفرما چایی درخدمتیم..
بگذریم بعدش یه ایده اومد که آقا کلمه مرزبانی رو سرچ کنم که بیشتر به شرایط من نزدیک باشه و ببینم آیا کسی هست از خاطرت اون دورانش که توی مرز ها نوشته باشه که دیدم چند نفری رو برام آورد بالا شکر خدا خیلی خوشحالم که خانواده ام دوره دوازده قدم رو خریدند چون در لا به لایه نتایج جست و جو کامنت های این دوره هم آورد برام که من از اون طریق کامنت قشنگت رو خوندم کلی کیف کردم پسر میدونی چقدر به من روحیه دادی با اون تجسم خلاقت و اون اعتماد به نفست که با وجود مسخره شدنت ادامه دادیییی من که توی این زمینه تجسم هنوز خیلی کار دارم و من که اصلا باورم نمیشه خدا چجوری هدایت میکنه واقعا آدم از زابل که همه ازش وحشت دارن بیوفته تو بهترین جا یعنی کیش با اون آدمای ثروتمندش و کلی عشق و حال کنه دمت خدا گرم حالا جالب ترش میدونی چیه دیدم اون کامنتت ماله عید امسال بود اصلا چشمام یه لحظه برق زد همونجا گفتم من باید با سهند ارتباط بگیریم
بلافاصله اومدم تو پروفایل خودم و آدرس پروفایلت کپی کردم اومدم توی پروفایلت باز دیدم بعلهههه سهند جان هر روز داره کامنت میزاره آخرین کامنتش هم ماله چند ساعت پیشه دیگه گفتم تموم دلم رو زدم به دریا و اومدم بهت بگم میدونی خدا هدایتم کردم که از تو درخواست کنم برام بیشتر بگی بیشتر ازت یاد بگیرم پاسخت رو کلمه به کلمه و حرف به حرفش رو با عشق میخونم و میدونم که خدا داره بهم اینا رو میگه پس ازت میخوام توام دلت بزن به دریا برام بنویس هرچی بهت گفته میشه….
فقط بزار یکم از خودمم و باور هام هم بگم که منو بیشتر بشناسی من از جایی که یادم میاد اصلا حرف خدمت که میشد توی ذهنم این بود خیلی گنده نیست و چیز خاصی نیست انگار که مثلا طوری که بقیه بهش به عنوان یه مانع بزرگ نگاه میکردن و دلیل عقب افتادن از زندگی میدونستن من اونطور نگاه نمیکردم نمیخوام بگم اصلا خدمت خوبه یا نه هرکسی یه شرایطی داره ولی من بشخصه زیاد روش حساب نمیکردم انگار که وجود نداره برخلاف یکی از پسرایه فامیلمون که به شدت باور های مخربی از سربازی برای من میگفت و خب نتیجه هم معلوم بود خودش کلی اذیت شد و بهش سخت گرفتن که داستان اونم شاید بعدا یه جا دیگه گفتم خب حالا این گذشت و من میخواستم دانشگاه برم که یه اتفاق افتاد وااییی خدای من واقعا قانون چجوری داره کار میکنه سهند جان میدونی چی شد؟؟
آقا بابام از طریق یکی از همکاراش فهمید که میتونه بره و درخواست کمیسیون برای بررسی جانبازی که توی دوران جبهه براش اتفاق افتاد که فقط در حد یک موجی شدن بخاطر خمپاره نزدیکش افتاد شده بود و چون چیز خاصی نبود و فقط چند روز بستری بود و بعد کاملا نرمال شد تا جایی که من میدونم دیگه پرونده پزشکیش توی همون درمانگاه موند و حالا ببین که همون اتفاق اصلا چندین سال قبل از اینکه من به دنیا بیام سبب شد چندین سال بعدش بابام پیگیر بشه و از طریق همون کمیسیون بهش 10 درصد جانبازی بدن و خودت میدونی که اینا چقدر توی کسر خدمت اثر داره یعنی من قبل از اینکه به دنیا بیام بابام جانباز شده بود ولی خودش خبر نداشت میشه براش اقدام کرد و بعد که من به دنیا اومدم و بزرگ شدم حالا یه باور توی ذهن من شکل گرفته بود که آقا سربازی من خیلی نیست و کوتاهه فارغ از اینکه روحم خبر داشته باشه پدر من قراره بعدش جز ایثارگران بشه و اینا شروع شد رخ دادن اتفاقات از اون داستان همکار بابام و درصد تعلق گرفتن جانبازی به ایشون که باعث میشه در کنار مدت حضور در جبهش و درصد ایثارگریش و البته با فعالیت هایی که خودم توی یه دفتر بسیج کاملا سالم که فقط یک مسئول خیر خواه با باور های خیلی قشنگ توحیدی که داشت بشه اندازه 11 ماه کسری خدمت بگیرم به امید خدا. داستان اون مسئول و اینکه چطور شد من به راحتییییی خدا شاهده به راحتییی و بدون حضور در هیچ گشت و حلقه صالحین و این قبیل فعالیت ها شناخته شده بسیج که اصلا در حیطه اون دفتر نبود و روحیات من هم اصلا بهش نمیخورد و بجاش با کلی کار مفید با هفته ای یا دوهفته ای چند ساعت برسم بهش کارایی مثل ثبت فعالیت و تخصیص دادن کسری خدمت به سربازایی که باعث میشد خیلی خوشحال بشن از اینکه یه همچین دفتری هست با یک همچین مسئول سالمی که راحت براشون کسری خدمت میزنه و درک میکنه اونهارو که همون باعث شد من دیدم نسبت به هیچ ارگان خاصی کلی نباشه مثلا بگم همه بسیجیا فلانن یا همه مسئولا بی اخلاقن و غیره بلکه آدم با فرکانس خودش انتخاب میکنه با چه آدم هایی میتونه ارتباط برقرار کنه…
خب دیگه منو یکم شناختی حالا فهمیدی چرا من قند تو دلم آب شد اونجا که اون آقا بهم گفت افتادی مرزبانیییی
بلههه به دو علت چون خود مرز کلی کسر خدمت داره منم که از همینجوری خودم کلی کسری خدمت دارم دیگه بقول یکی از دوستان میگفت حمید تو فقط میری یه سلام میکنی میای که یعنی اصلا خدمت نمیکنی قبل عیدم احتمال زیاد تمومی خخخخ و علت دوم اینکه حتما فهمیدی که من آدمی ام که دوست دارم از من در انجام کارهای مفید استفاده بشه و با تمام احترام به سایر یگان های دیگه و فارغ از اینکه اصلا من معلوم نیست لب مرز خدمت کنم یا نه ولی خدمت توی اونجا بهم احساس ارزشمندی ویژه ای میده و خداروشکر احساس بیهودگی و بی مصرف بودن نمیده.
آره سهند جان خدا بخواد بچینه خیلی قشنگ میچینه. البته اینم بگم اونجایی میفهمم این راهم درسته که وقتی این سوالو از خودم میپرسم که حمید اومدیم و اصلا بهت یه ماه هم کسری ندادن تو که هنوز اقدام نکردی و هنوز تازه داری میری آموزشی درسته که اینا قانون داره و ثبت شده ولی در کل اصلا هرچی آیا تو به این برگه ها و وعده های این افراد حساب کردی یا روی خدا ؟؟
پاسخ من اینه اون خدا خودش از همه بهتر میدونه کی کدوم شرایط براش بهتره شاید من ازش هرچیزی بخوام ولی اونه که میدونه چی برای من از همه واجب تر و بهتره خلاصه خواستم بگم اینطورم نیست که من روی این کسری خدمت ها خیلی حساب کرده باشم البته که خیلی خوشحالم میکنه چون احساس میکنم اینا همه نشانه های تحقق خواسته هاست و اینکه درخواست های ما واقعا مورد اجابت قرار میگیره و وقتی خودم رو میسپارم دستش و ازش میخوام که هدایتم کنه به بهترین شرایط دیگه میدونم هر اتفاقی حتی به ظاهر خیلی بد توی هر کجای این مرز و بوم برام بیوفته قطعا میخواد یه پله خیلی گنده منو بکشه بالا
سهند جان نمیدونم واقعا توی شرایط به ظاهر سخت هم میتونم این احساس رو در خودم نگه دارم و حسم رو خوب کنم یا نه ولی به خودم قول میدم هرجا احساس کردم دیگه کم آوردم یا خسته شدم یا بهم فشار اومده نهایت تلاشم رو بکنم از خدا میخوام اون لحظه ها من رو خیلی بیشتر هوام رو داشته باشه توام برام همین دعا رو بکن یه حسی بهم میگه سربازی خیلی بهم قراره درس یاد بده و واقعا دگرگونم کنه
الان دوست دارم فقط از روز به روز اون دوره آموزش لذت ببرم و به بعدش که قراره کجا تقسیم بشم فکر نکنم به نکات مثبتش توجه کنم به اینکه حقوق بالایی میگیرم با اینکه مجردم نسبت به بقیه یگان ها و از الان دارم روی بازوی دست چپم عکس پرچم عزیز ایرانم رو توی لباس مرزبانیم حس میکنم با اون عینک دودی های خفنشون وای پسر چه استیل گنگی بشه که قراره خدمت ارزشمندی برای این خاک بکنم البته هیچوقت تعصب نداشتم خیلی آدم ها میان و میرن رئیس جمهور ها عوض میشن ولی تهش این ایرانه که میمونه
در حال حاضر دوست دارم بعد دوران آموزشم که توی مشهده که البته نمیدونم 2 ماهه یا 3 ماه چون شنیده بودم مرزبان ها بیشتر از 2 ماه آموزشی دارن بعدش توی یکی از مرز های استان خودم خراسان رضوی خدمت کنم البته اینم بگماااا منم از دریا بدم نمیاد بد نیست بیاییم یه سلامی هم با لباس سربازی به دریا بکنیم مثل خودت خخخخخ و منتظرم بیای از باور هایی که توی روزای سخت دوران آموزشی روی خودت کار کردی بگی چون من تحرکم کم بوده و ورزش نکردم قبلش یا اصلا روزای خیلی سخت هم داشتی؟؟ در کل اگه نصیحتی دوست داشتی بکنی چه دوران آموزشی چه بعدش کیف میکنم بخونم. سبز باشی دوست خوبم (سلام و احترام نظامی) خخخخ
ای نام تو بهترین سرآغاز
بی نام تو نامه کی کنم باز؟
ای نام تو مونس روانم
جز نام تو نیست بر زبانم
بانو شایسته زحمتکش و دوست داشتنی و استاد بزرگ و گرانقدرم خداقوت بهتون و سلام به روی ماهتون و درود و عشق تقدیم خودت سهند جان
خدایا خودت بنویس من نظاره میکنم فقط
دقیقا یکماه پیش همین موقع ها میرفتم بالای برجک مرزی و روز زیبام رو با زمزمه همون شعر اول کامنتم شروع میکردم همزمان از سمت راستم طلوع خورشید رو از پشت کوه های افغانستان میدیدم و از سمت چپم صدای شکرگزاری پرنده هارو از رودخانه مرزی ترکمنستان میشنیدم اون موقع هایی هم که نگهبان نبودم میشستم زیر سایه یه درخت و شروع میکردم به خوندن کتاب «بخواهید تا به شما داده شود» شبا هم زیر آسمون پر ستاره کنار آتیش با چای آتیشی و یک دوربین دید در شب هم داشتیم قشنگ برات مثل روز نشون میداد چقدر با اون حال کردم یاد این بازیا جنگی میوفتادم که دارم الان با اون تجهیزات کار میکنم چیزایی که دیگه هیچ وقت تجربه نمیکنم یادش بخیر و قرار بود بیام و تعریف کنم که واقعا قانون داره درست کار میکنه بله چون من همین دو هفته پیش رفتم تسویه کردم و سربازی تمااااام…
حساب کردم اگه بخوام رد پای خدا رو توی تک تک این 4 ماه سربازیم (2 ماه آموزشی + 2 ماه یگان) توی این کامنت اشاره کنم شاید وسطش دیگه کم بیارم خودتم تائید میکنی که آدم مهم نیست چقدر خدمت کرده باشه میتونه تنها از روز اول آموزشیش یعنی از اولین روز سربازیش یک کتاب خاطره بنویسه برای همین میخوام خلاصه کنم
خب من توی کامنت قبلیم که دفترچه پست کرده بودم و میخواستم تازه برم از خودم گفتم (29 خرداد) درباره اینکه به چه شکل درخواست کرده بودم و چه باور هایی از بچگیم داشتم توضیح دادم حالا میخوام بگم به چه طرز معجزه آسایی بهم بخشیده شد:
روز اول… صبح ساعت 7 دم در پادگان ثامن کلی خانواده اومده بودن شلوغ شده بود منم با یک روحیه عالی و شاد روی بابام رو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم و از در رفتم داخل پادگان. بله رفتم که رفتم خخخ و این شد شروعی از یکی از بخش های زندگیم که توش خدا بهم ثابت کرد قانون درسته یکجوری هم ثابت کرد که مو به تنم سیخ میکنه
رفتم داخل و کنار بقیه راحت نشستم رو زمین تا توجیهات اولیه داده بشه و بعد ورودمون رو یکی یکی ثبت کنن تو همین حین بعضیا نگران خاکی شدن شلوارشون بودن بعضیا تیپ زده بودن بعضیا کچل کردن بودن مثل من بعضیا هم هنوز باورشون نمیشد که سرباز شدن بعضیا هم با رفیقاشون بودن. منکه کلا راحت گرفتم چهار زانو نشستم رو خاکا و سخت نگرفتم کلا جو خوبی بود (شاید هم کسایی بودن که به اصطلاح کما زده بودن خخخ ولی طبق قانون فرکانس توی دید من قرار نگرفتن) اتفاقا یاد روز اول دبیرستانم افتاده بودم یک همچین حسی داشت
رد پای خدا: دقت کردی اولین ها همیشه یاد آدم میمونه اولین برخوردی هم که از طرف پرسنل یا به قول معروف همون دژبان با شخص من شد موقع ثبت کردن ورود یک سلام گرم و خوش آمدگویی بود خدا خیرش بده طوری که با نفر جلوتر از من یه برخورد معمولی با یک سلام ساده داشت شایدم اصلا سلام نداد (یاد خاطره استاد از اولین ورودشون به خاک آمریکا و طرز برخورد اون آفیسر آقا با استاد و تفاوتش با نفر جلوتر از خودشون افتادم). میبینی سهند جان همینا نشانه هست ببین من همین اتفاق به ظاهر کوچک رو توی یادم نگه داشتم چون این نشونه های کوچیک از معجزات بزرگ خبر میدن
اون اتفاقی که برای استاد اون موقع افتاد و اون آفیسر با اینکه به نفر جلوییشون مدت زمان اقامت کمی داد و تازه باهاشون هم بحث کرده و گویا یکم داغ هم کرده بود و اما نوبت به استاد که رسید اصلا انگار از این رو به اون رو شده بود اولین چیزی که گفت این بود که چه لباستون بامزه و باحاله لباس استاد هم یه چهره خندون داشت مثل همین لباسی که توی فایل اخیر با خانم شایسته ی عزیز پوشیده بودن و اون آفیسر براشون بیشترین مدت اقامت که میشد ثبت کرد رو به استاد داد و تازه چمدونشون هم خودش برداشت و راهنماییشون کرد و به همکارش توی بخش بعدی سفارش کرد که کار اینها رو راحت تر راه بندازه اگه حافظم درست یاری کنه… درسته این اتفاق دربرابر اتفاقی که برای من افتاد خیلی بزرگتره ولی نشونه ها همشون از یک خدا و از یک قانون ثابت میان وچون استاد ریشه هاش خیلی عمیقتره و بیشتر روی خودش کار کرده نتایج هم به همون مقدار بزرگتره ولی مسیر یکیه و این باوریه که من توی خودم ساختم که میشود واقعا به نتایج شبیه به استاد و خانم شایسته عزیز و حتی فراتر از اونها هم رسید.
خیلی حرف دارم من به معنای واقعی به تک تک خواسته هایی که دوست داشتم توی خدمت برام اتفاق بیوفته رسیدم و حتی به قول استاد فراتر از اونها
و میدونم این کامنت میشه یک سند محکم برای اثبات قانون اول از همه به خودم و ادامه مسیر زندگیم…
خدایا شکرت
دوست داشتم خدمت رو تجربه کنم برعکس کسایی که دوست دارن معاف بشن کلا اما خدمت کوتاهی داشته باشم حتی مشخص کرده بودم 4 ماه باشه
که دقیقا خدا جورش کرد و کسری هام هم با موفقیت ثبت شد و مهمتر از اون سر وقت رسیدن جوابش بود طوری که باور نمیکردم اینقدر زود ظرف مدت یکماه همشون بیاد مخصوصا بسیج که در حالت معمول 2 حتی 3 ماه طول میکشید حتی مسئول اون بخش بنده خدا پرونده من رو شخصا برای اینکه زودتر بشه رفت استان و آورد و خدا خیرش بده فرمانده پایگاهمون برام 5 ماه کسری رد کرد که اونم باور نمیکردم چون من قاعدتاً بیشتر از 4 ماه بهم تعلق نمیگرفت و مجموعا با کسری های دیگم شد 348 روز کسری خدمت و خداروشکر نه کسی از سر حسادت خواست اذیتم کنه و نه کارم رو عقب بندازه و اتفاقا بهم تبریک هم میگفتن برعکس نتیجه پسرخالم که میگفتن باید حداقل 6 ماه خدمت کنی تا نامه اشتغال به خدمت بهت بدیم و اذیتش میکردن
دوست داشتم خدمتم مفید باشه حتی مشخص کرده بودم مرزبانی و جایگاه خوبی داشته باشه که به لطف الله یکتا همین هم شد اتفاقا آموزشیم هم افتادم مشهد نزدیک شهر خودمون و اونجا فهمیدم که ممکن بود جاهای سختی هم بیوفتم مثل استان خراسان جنوبی پادگان محمد رسول الله (که معروف بود به جهنم سبز) درحالی که به پادگان ما میگفتن هتل ثامن خخخ و پاسگاهم هم شدش یه نقطه استراتژیک دقیقا محل مرز سه جانبه که یک پاسگاه نوساز و شیک و مجهز و با امکانات عالی بود و فرمانده عالی و جو خوب بین همه سربازا بدون پایه بازی و این چرت و پرتا طوری که واقعا فکر میکردی اومدی هتل من حتی چندتا عکس که تونستم از داخل آسایشگاه سربازا بگیرم رو نشون هرکس دادم باورش نمیشد که اینجا جای سربازایه کف اتاق سرامیک شده و فرش و اسپیلت و نگهبانی هاش هم پشت مانیتور از چندین تا دوربین دور تا دور پاسگاه و روی صندلی و پاسگاه هم مجهز به رادار بود یک ژست مثل فیلمای پلیسی که عاشقش شده بودم و برجک هاش هم دارای امکانات مثل تلویزیون و برق و یخچال و اتفاقا برجک هاش رو بیشتر دوست داشتم چون رفتن تو دل طبیعت و آتیش و ستاره و حیوانات اهلی و وحشی و طلوع و غروب خورشید و مطالعه کتاب توی فضای باز و… رو بهم هدیه داد
خیلی حرف توی دلمه که میخوام با جزئیات بهش اشاره کنم و قانون رو ازش در بیارم اما ترجیح میدم تا همین جا کافی باشه که طولانی نشه چون یکی از 3 تعهدی که روزای آخر خدمت به خودم دادم این بود که بیام و کل داستان خدمتم رو توی سایت کامنت کنم که میدونم خیلی برای خودم مفیده و چون میخوام کامل و با جزئیات بنویسم پس بخش بخش میکنم و به امید خدا زودی ادامش رو میام زیر همین کامنت مینویسم
همیشه سبز باشی دوست خوب من…
بسم الله الرحمن الرحیم (1) الحمد لله رب العالمین (2) الرحمن الرحیم (3) ملک یوم الدین (4) ایاک نعبد و ایاک نستعین (5) اهدنا الصراط المستقیم (6) صراط الذین انعمت علیهم غیر المغذوب علیهم و لاالضالین (7) سلام مجدد به روی ماهتون سلام سهند جان چقدر حس خوب بهم تزریق کردی با کامنت پر مهرت انرژیم خیلی بالا برد مرد ایشالا به اون رابطه عاطفی که همیشه خیلی قشنگ تجسمش میکنی خیلی زود و در بهترین شرایط و زمان و مکان با بهترین و عاشقانه ترین همراهت برسی (آمییین) یجا چشم اتفاقی به یکی از کامنتات خورد داشتی درباره تجربه سقوط آزاد میگفتی که استاد با عزیزدلشون هم توی اون قسمت از سفر به دور آمریکا تجربه کرده بودن و گفتی که قبلا توی مسابقه ای به اسم فرمانده چنین چیزی رو تجربه کردی… چشمام برق زد گفتم واووو تو بزرگترین ترس فیزیکی من رو تجربه کردی سهند جان راستی شما احیانا سهند اسفندیار پور نیستی؟؟ رفتم راجب این مسابقه سرچ کنم که کلیپی توی آپارات برام آورد یه نفر بود خیلی شبیهت بود اتفاقا اسمش هم سهند بود بگذریم خلاصه دم خودت گرم(لایک)
از خدا میخوام بهم فرصت بده بتونم یک بخش دیگه از الطافش رو که توی دوران سربازی شامل حالم کرد رو اینجا بهش بپردازم. خدایا شکرت پادگان آموزشی ما داخل خود شهر مشهد در یک منطقه خوش آب و هوا و بدور از آلودگی بود من همیشه آرزو داشتم چندین روز متوالی در مشهد زندگی کنم که قبل از این فرصتش برام پیش نیومده بود. خدایا هزار مرتبه شکرت چون نزدیک باند فرودگاه بودیم تقریبا هر 20 دقیقه یک هواپیما از کنار ما به پرواز در می اومد و ما لحظه اوج گرفتنش توی آسمون رو میدیدیم که همین صحنه من رو یاد این مینداخت چقدر ثروت و فراوانی هست که یک عالمه آدم هر روز خدا میدونه چندتا مسافر جا به جا میشدن تازه اونایی که فقط ما میدیدیم و اتفاقا یک حس مهاجرت طور هم لهم دست میداد و میگفت همین همین روزای خدمت داره کلید مهاجرت و گذرنامه تورو بهت میده و کلی ذووق میکردم و میگفتم اینا همش یه نشانه هست.
آقا سهند عزیز به قول خودت اگه فشاری هم بهت میاد تو خدمت بهت قراره کمک کنه واقعا هم همینطور شد شاید به ظاهر شرایط آموزشی و با خواب کم و یکسری نگهبانی های الکی مثل نگهبانی از آب خوری یکم مسخره بود ولی درواقع اون یک تمرین برای آماده شدن شرایط جسمی و روحی توی برجک ها بود البته که کلی هم میشد توی همون ساعات نگهبانی تو دل شب با خدا کلی عشق بازی کرد واقعا اون لحظات سخت بهم کمک کرد سهند جان صبر من بیشتر شد و خانوادم بهم گفتن تو خیلی رفتارات بهتر از قبل شده (خدایا شکرت)
میدونی که نه من نه خودت اصلا نمیگیم که برین خدمت که خیلی خوبه و فلان هرکس بسته به مقاوتمی که نسبت به این موضوع داره شرایطش رو رقم میزنه من خدارو شکر چون مقاومتم تقریبا صفر بود راحت تموم شد برام و صرفا به معنی خوب یا بد بودن چیزی به اسم سربازی نیست درکل برای منکه خیلی خوب شد چون خوابم تنظیم شد و یکسری عادت های بد مثل استفاده مداوم از تلفن همراه خب اونجا مثل یک کمپ ترک اعتیاد میمونه خخخ.
آقا دو سه روز اول آموزشی ما گروهان و گردانمون مشخص شد.
رد پای خدا: من رفتم پرس و جو کردم از کسایی که 10 ماه توی اون پادگان دوره کادری مرزبانی میدیدن (فراگیری) همه به اتفاق گفتن که شما توی بهترین گردان از لحاظ امکانات و بهترین گروهان از لحاظ فرمانده قرار گرفتین و گفتن که تا همین دوره قبل از شما این گردان برای سرباز ها نبود و اولین باره این گردان رو میدن به شما این گردان کولر داره درحالی که گردانی که قبلا ماله سربازی بود آسایشگاهش اصلا کولر نداشت خب توی گرمای برج 4 مشهد بنظرت بدون کولر آخه مگه میشه خخخ
رد پای بعدی:
یادمه اولین صحبت های فرمانده گروهانمون با ما این بود که من نمیخوام همکارام رو خدای نکرده تخریب کنم ولی شماها خودتون آخر دوره خواهید گفت که این گروهان نسبت به سایر گروهان های دیگه بهتر بود.. دقیقا همینم شد آخر دوره ما واقعا فهمیدم بهترین فرمانده رو داشتیم توی مرخصی ها همیشه ما اول از همه از پادگان میرفتیم بیرون و بعد نوبت به گروهان های دیگه میرسید و توی نظم و انظباط انصافا خوب تربیتمون کرد و درعین حال که رفیق بودیم باهاش ازش هم کلی حساب میبردیم خخخ
درباره مرخصی گفتم بزار اینم بگم که من شنیدم از بچه های محمد رسول الله بیرجند که کل دوماه آموزشیشون رو نه میان دوره دادن بهشون نه مرخصی آخر هفته این در حالی بود که ما از هفته سوم بهمون پنجشنبه عصر تا جمعه عصر رو مرخصی میدادن و چقدر همون مرخصی ها واقعا خوش میگذشت با اینکه کلا مفیدش شاید 8 ساعت هم نبود ولی خیلی حال میداد (البته اینم بگم که این به معنای خوب بودن یک پادگان نسبت به یک پادگان دیگه نیست اینها صرفا تجربیاتی بود که برای شخص من رقم خورد ممکنه کسی توی اون پادگان خیلی براش بهتر میبود ولی برای من قطعا پادگان ثامن بهترین بود یعنی دیگه خب از این بهتر و نزدیکتر دیگه پادگان مرزبانی وجود نداشت کلا کسایی که از شمال شرق کشور دفترچه پست میکنن و میوفتن مرزبانی یا به احتمال زیاد پادگانشون میشه محمد رسول الله یا درصد کمی هم میوفتن ثامن مشهد حالت دیگه ای نداره عرفش همینه) واقعا آموزشی خیلی زمان دیرتر میگذشت و اون سه هفته اول برای من به معنای واقعی کلمه اندازه 2 ماه کش اومده بود طبیعی هم بود کلا توی شبانه روزی 5 ساعت میخوابیدیم و تایم بیداریمون دیگه فقط فعالیت داشتیم یادش بخیر چقدر زیر آفتابا سوختم خخخخ
یک ردپای خیلی مهم هم بگم و دیگه برای امروز کافیه:
درحیرتم واقعا خدا چقدر قشنگ چید من قرار بود برج 3 برم سربازی ولی سر یک اتفاق تصمیم بر این شد فعلا دفترچه پست نکنم و یک ماه دیرتر برم و چقدر پی بردم که واقعا یکسری اتفاقات وقتی میوفته شاید اون لحظه نفهمی ولی وقتی زمان میگذره و با دید بزرگتر و بالاتر میتونی نگاه کنی به گذشته میفهمی که چه حکمتی داشته…
من برج 4 رفتم و فرقش با برج 3 این بود که توی برج 3 هیچ مناسبتی به اون صورت وجود نداشت واین درحالی بود که دقیقا اولین جمعه آموزشیم خورد به انتخابات دور اول ریاست جمهوری و خودت میدونی دیگه انگار یک زنگ تفریح خیلی خوب به حساب میاد چون کل روز جمعمون کاری به ما نداشتن و بردنمون مهدیه پادگان و تا نوبت به رای دادن ما شد چند ساعتی راحت لم دادیم و از کولر و هوای مطلوب اونجا جات خالی استفاده کردیم و تازه انتخابات هم که به دور دوم کشیده شد و هفته بعدش هم همین داستان خخخخ آخ جون
حالا اونکه رو هم رفته کلا دو روز بود بعذش بلافاصله خوردیم به دهه اول محرم آخ آخ این بهترین اتفاق توی آموزشیم بود دیگه کل اون ده شب رو فقط مهدیه میبردن و عشق و حال خخخ
خدایا شکرت
میدونی شاید من دیگه یادم نیاد شبا چیکارمون میکردن ولی فقط از جنس احساس اون موقعم که یادم مونده میدونم مهدیه رفتن برامون واقعا نفس راحت کشیدن بود چون واقعا خستمون میکردن از ساعت 3 صبح تا 9 یا 10 شب
یک چیز خنده دار: اولین مرخصیم که بعد 3 هفته بود وقتی اومدم خونه یادم رفته بود چطوری کمربند شخصیم رو سفت میکردم تا 3 ثانیه مغزم ارور میداد خخخ
ادامه میدم بقیش رو به امید خدا به زودی
سبز و پرانرژی باشی دوست خوبم…