سفر به دور آمریکا | قسمت ۸

خاصیت سفر‌، دیدن و شناختن تنوعی است که این کره خاکی را زیباتر از هر کره‌ی دیگری در کهکشان نموده و  هدیه‌ای به نام «زندگی» را برای‌مان ارزانی داشته است. گاه با طبیعتی بکر احاطه می‌شوی که آواز پرندگان‌، طراوت فضا‌، بوی آتش‌، آواز جنگل و… به کلی زندگی شهری را از یادت می‌برد‌، گویی هیچوقت آنجا نبوده‌ای.

گاه در دل شهر با ساخت و سازها و کسب و کارهایی احاطه می‌شوی که‌، از خلاقیت آدمها و شیوه‌های متعددی که برای حل مسائل مختلف بکار برده‌اند و اینهمه پیشرفت را رقم زده‌اند‌، به وجد می‌آیی.

ملاقات آدمهای متعدد با علائق متنوع‌، گوناگونی سبک‌های زندگی‌‌، پوشش‌های گیاهی متفاوت‌، آب و هوای متفاوت‌، کسب و کارهای متنوع و شیوه‌های متفاوتی که برای ارائه محصول و خدمات‌ ارائه شده است‌‌، همه و همه خلاقیت‌مان را رشد می‌دهد.

پس درست است که بگوییم‌، سفر به زندگی‌مان عمق می‌بخشد‌، از روزهای تکراری‌اش می‌کاهد و به میزان تنوعی که تجربه می‌کنیم‌، می‌افزاید.

عمده‌ی شناختی که ما از جهان‌ و حتی خودمان‌، علائق و خواسته‌هامان کسب می‌کنیم‌، به واسطه‌ی ارتباط‌ ما با جهان اطراف‌مان و آدمهایی است که‌، در طول مسیر زندگی ملاقات می‌کنیم. هر آدمی که ملاقات می‌کنیم‌، راهکارهایی را به ما هدیه می‌کند که‌، آموختنش برای او ده‌ها سال طول کشیده‌،

مشاهده‌ی نتایج باورها و نگرش‌های متفاوت، ما را از آزمون و خطاهای بسیاری بی‌نیاز می‌کند‌، حق انتخاب‌های بیشتری پیش روی‌مان قرار می‌دهد و در یک کلام‌، به روزهای عمرمان‌ برکت و غنا می‌بخشد.

حالا که در سفر هستم‌، با تمام وجودم این بیت شعر را درک می‌کنم که می‌گوید:

بسیار سفر باید‌، تا پخته شود خامی.

این بخش از سفر‌، بازدید از موزه کوکاکولاست‌. از دیدن این برنامه لذت ببرید و یادمان باشد  کار ما این است که‌، ساده گرفتن همه چیز و تمرکز بر نکات مثبت هر لحظه‌ قدرتی دارد که‌، از جزئی‌ترین لحظات زندگی‌‌، برایمان شادی‌های بزرگی خلق می‌سازد.

منتظر خواندن نظرات زیبای شما هستیم.

سایر قسمت های سریال سفر به دور آمریکا

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری سفر به دور آمریکا | قسمت ۸
    250MB
    16 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

473 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «ابراهیم خسروی» در این صفحه: 1
  1. -
    ابراهیم خسروی گفته:
    مدت عضویت: 1421 روز

    سلام خدمت عزیزای دلم،امیدوارم قلبتون به نور خدا روشن باشه همیشه

    سلام به استاد عباسنمش عزیزم و خانم شایسته ی نازنین.

    امروز روز دوم سفرم به شهر زیبای همدان بود

    قبل از هر چیزی دوست داشتم بگم لطفا شما همدانیا اصلا نرید ورزشگاه!

    شما به درد جو ورزشگاه نمی‌خورید!

    آخه شما چچچقدر آرومید!

    چقدر آرامش دارید!

    اصلا تو شلوغی بازار که دیگه ولوله وسروصدا همه جا هست اونا همه آرومم، همه با صدای آروم با همدیگه حرف میزنن،نه داد و بیداد میکنن ،نه مغازه داری برای فروش جنسش سروصدا میکنه و فریاد میزنه من واقعا تاحالا هیچ جایی نرفتم که مردمش اینقدر آروم باشن، شاید برای خودشون عادی باشه آپا برا منی که از اهواز اومدم و کلا انگار جزو شخصیت رفتاری شده که با صدای بلند حرف بزنن،این موضوع خیلی توجهم رو جلب کرد.

    صبح ساعت 9 وقتی بیدار شدم که برم شهر رو بگردم دیدم برق نیست!

    نبود برق یعنی در پارکینگ باز نمیشه و دلفین رو نمیتونم با خودم ببرم.

    به خودم گفتن حتما باید با اسنپ برم و دلفین استراحت کنه و بعد اسنپ گرفتم و رفتم موزه ی طبیعی .

    وقنی ساعت 10 صبح وارد موزه شدم دیدم همه جا سکوته محضه و گفتم هیییچکس حالا اینجا نیست ،برای اثبات خلاف آنچه که فکر کرده بودم چند قدم رفتن به داخل موزه کافی بود!!!

    دییییییدم 30،40 تا بچه فسقلی دختر و پسر دبستانی مثله مدرسه موش‌ها تو هم میچرخن و سوصداشون تماااامه اون موزه رو برداشته بود!

    4،3 تا خانم معلم و ناظم هم داشتن ولی بیچاره ها درمونده شده بودن از دستشون!

    موزه ی طبیعی همدان تعداد زیادی از خزندگان،پرندگان،دوزیستان،پستاندارن، ماهی ها و…رو داره.

    من که اولش شروع کردم به فیلم گرفتن از اون جک و جونورا ،در ادامه پشیمون شدم و از گودزیلاها(بچه های آتیش پاره)گرفتم

    یه خانم معلمی بود حدود 15 تا بچه مچه دورش بودن و این مسؤل اونا بود،منم دیدم لینا خیییعلی باحالن هممش باهاشون بودم و ‌قتی خانم معلمه داد میزد بچه های من نرید جلو اینجا جمع شید!منم میرفتم کنارشون و دست به سینه می ایستادم!!!

    آقا تو این گیرو ویری رسید به گرگ!

    معلمه برا اینکه بهشون آموزش بده که گرگ صداش چجوریه و چه خصوصیاتی داره و … بهشون گفت بچچچه هاااا!!

    صدای گرگ چه شکلیه!!؟؟

    دیدم به پسر بچه ای گه کلاهش تا رو مژه هاش اومده بود،چشاشو کوچیک کرد گردنشو کج کرد،سرشو سمته سقف بالا برد و مثله گرگ آلفا شروع کرد به زوزه کشیدن !

    چچچنان از اعماق وجودش میگفت

    عااووووووووووووو

    عاوووووووووووووووو

    که هرکی بیرون اون صدا رو میشنید فکر می‌کرد گرگه نره داره دنبال جفتش میگرده!

    لامصب اگه میزاشتنش چند دقیقه دیگه بمونه تو نقشش به یکی دوتا از همکلاسی هاش حمله می‌کرد!!!

    محو بچه های همون خانم معلم رفتیم جلو تر رسیدیم به چندتا طوطی!

    خانم معلمه گفت ببچچچه ها!

    دیدین بعضی طوطی ها حرف می‌زنند!؟

    صدای طوطی چه شکلیه!؟

    دیدم یهو از ‌کنج مجلس یکی بانگ برآورد:

    غاااار

    غاااار

    غاااار

    معلمه گفت دیونه اونکه صدای کلاغه!!!!

    ییییعنی ممممن فقط مونده بودم خدایا بخندم یا فیلم بگیرم!!!

    آخه یکی نیست به همون خانم معلمه بگه خودت میتونی صدای طوطی رو دربیاری که از بچه ها میخوای !؟

    بیچاره مجبوره یه صدای از خودش در بیاره دیگه!

    دوباره می‌دیدی معلمه میگفت بچه ها این خروسه،صدای خروس چه شکلیه!؟

    می‌دیدی تمااامه موزه رو صدای خروس برمیداشت و یک ارکستر سمفونیک قوقولی قوقول با رهبری خانم معلمه جوان در حاله اجراست!

    بیچاره اسکلته نهنگه!

    من با چشمای خودم دیدم از هیبت این قوقولی ها و زوزه های بچه های گرگ نما و …لرزه بر اسکلت نهنگه افتاد!

    خلاصه خخخیلی خوش گذشت بهم ،خوده ناظمشون بهم گفت اینقدر که از دیدنه بچه ها لذت میبری فکنم از دیدنه جانداران تو موزه لذت نمیبری!؟

    گفتم دقیقآ!!!

    رفتیم جلو تر یه پسر بچه ای بود از شدت دیدنه مار تو شیشه هیجان زده شد و میخواست این هیجان رو هم به بقیه انتقال بده بلند بلند میگفت ،خانم معلم ماااار ماااار

    خانم معلمه هم که میخواست هیجانه اون پسره رو بیشتر کنه گفت

    ووووووی

    ووووووی

    !!!!

    گفتم خاله په چته !

    مگه اومدی بهشت آباد وی وی راه انداختی!!!

    والا بخدا!

    یعنی کلا همه جا سوژه بودن!

    خداروشکرت بخاطر این همزمانی ورود بچه ها و من تو این موزه که این لحظات رو تجربه کنم!

    بعد از موزه رفتم دلفین رو برداشتم و با خودم بردم تو شهر چرخوندمش،رفتم آرامگاه باباطاهر،یه آقای مسنی نشسته بود که فکنم اهل عرفان بود و داشت مراقبه می‌کرد کنار سنگ قبر باباطاهر،و یک آهنگه بسیار زیبای تنبور نوازی گذاشته بود با موبایلش و واقعا لذت بردم!

    این همزمانی ها فوق‌العاده بود!

    فوق‌العاده!

    بعدش رفتم میدان امام خمینی چچچقدر لذت بردم و کیف کردم و عطر مورد علاقه ام ‌که بیییینهایت بوی این عطر رو دوست دارم از یه آقای محترمی خریدم و الان بعد از 4 ساعت از استفاده کردن از اون عطر ،هنوز بوی خوشه عطر(جوب قرمز)روی گردنم هست با همون خط بو!

    حدود یکساعتی چرخیدم تو بازار و لذت بردم و بعدش رفتم آرامگاه ابوعلی علی سینا!

    وقتی با شخصیت این انسان عالم آشنا شدم بیشتر ارزش آیت شخصیت برام مشخص شد.

    ابو علی سینا به گفته خودش در سن 16 سالگی بقدری عالم و آگاه میشه که میگه که:

    من در سن 16 سالگی هیچ علمی نبود که دیگه یاد بگیرم و همه ی علوم رو یاد گرفته بودم و از 16 سالگی به بعد همه ی علمم خود آموز بود!

    جالی اینجاست کتاب های ایشون در سال‌های گذشته ،در اروپا،بعد از کتاب مقدس ،پر تیراژ ترین کتاب در اروپا بود!

    آرامگاه ایشون از 12 ستون تشکیل شده که هر ستون نماد اینه که ایشون به 12 علم دنیا آگاه بود

    علومه فلسفه،نجوم،ریاضیات، پزشکی،سیاست ،موسیقی و…

    و جالب اینجاست خوده ابو علی سینا که بعد از چند صد سال هنوز کتاب های طبابتش کابردی هستن،خودش بر اثر بیماری در سن 58 سالگی فوت میکنه!

    و این شهر رو می‌نویسه:

    از قعر گِل سیاه ، تا اوج زُحَل

    کردم همه مشکلات گیتی را حل

    بیرون جستم ز قید هر مکر و حِیَل

    هر بند گشاده شد مگر بند اجل!

    این نشون میده که تو هرچقدرم علم داشته باشی،حتی ابو علی سینا هم باشی باز تو محتاج خداوندی برای درمان و هیچ قدرتی در برابر رب العالمین نداری!

    بعد از اون ،تو شهر یه مقدار چرخیدم و با آهنگه(قربونه رنگه چشات از سهیل مهرزادگان)لذت بردم و لذت بردم و لذت بردم و رفتم به بام شهر!

    جایی که تمااامه شهر زیر پام بود!

    هرچه که من تو عمرم برف ندیدم تو همین یک ماه کللللی برف دیدم !

    یه جایی بود فکنم 300،400تا پله بود و روی پله ها تمام یا برف بود یا برف یخ زده بود و خودم بودم و خودم بودم و خدا!

    تو دله شب رفتم بالای بالای بالا!

    بعضی وقتا ذهنم میگفت ممکنه حیونی سگی ،گرگی بهت حمله کنه تو این برف و زمستون تو شب،اما من به خوم میگفتم من مهمون خدام !

    و یک زیبایی بینهایتی رو تجربه کردم.

    خداروشکر

    خداروشکر

    بعدشم یه آهنگه کردی حرفه ای گذاشتم و صداشو زیاد کردم و عششششق کردم

    عصری دوستم بهم زنگ زد گفت خواستم حالتو بپرسم و بهت روحیه بدم و بگم تو فکر نباش اما وقتی باهات حرف زدم حقیقتش بجا اینکه من به تو روحیه بدم تو بهم روحیه و دادی!

    گفتم بله!

    بله!

    گفت هرکی گرفتاری یا مشکلی واسش پیش میاد نگران میشه و بهم میریزه اما تو رفتی برا خودت خوش گذرونی و گشت و گذار!

    نمیدونم تو اینقدر حالت خوبه این واقعیه یا داری تظاهر میکنی!

    گفتم ببین!

    هیچ چیزی نیست که تو دنیا منو بقدری بهم بریزه که نتونم خودمو جمع کنم و این قدرتم تنها از لطف خدای واحده.

    خداروشکر میکنم

    خداروشکر می‌کنم

    خدایا عاشقتم

    تو برا من کافی هستی

    برا حال خوبم

    برا قلبم که آروم بشه

    برا اینکه زیبایی هارو نشونم بدی

    و جالب اینجاست وقتی من ذهنم رو کنترل کردم، همون پدر مادری که کلللی نگران بودن اونا هم امروز عصری با خنده و شوخی داشتیم با همدیگه حرف میزدیم.

    خدایا!

    ادامه ی سفرم رو به دسته تو میسپارم و از تو میخوام هررر دعایی که 6ر کردم از بچه های سایت در حقم میکنن برام اجابت کنی و ده برابرش رو تو زندگی خودشون قرار بدی.

    با ققلبم دوستون دارم

    بوس به چشاتون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 95 رای: