خاصیت سفر، دیدن و شناختن تنوعی است که این کره خاکی را زیباتر از هر کرهی دیگری در کهکشان نموده و هدیهای به نام «زندگی» را برایمان ارزانی داشته است. گاه با طبیعتی بکر احاطه میشوی که آواز پرندگان، طراوت فضا، بوی آتش، آواز جنگل و… به کلی زندگی شهری را از یادت میبرد، گویی هیچوقت آنجا نبودهای.
گاه در دل شهر با ساخت و سازها و کسب و کارهایی احاطه میشوی که، از خلاقیت آدمها و شیوههای متعددی که برای حل مسائل مختلف بکار بردهاند و اینهمه پیشرفت را رقم زدهاند، به وجد میآیی.
ملاقات آدمهای متعدد با علائق متنوع، گوناگونی سبکهای زندگی، پوششهای گیاهی متفاوت، آب و هوای متفاوت، کسب و کارهای متنوع و شیوههای متفاوتی که برای ارائه محصول و خدمات ارائه شده است، همه و همه خلاقیتمان را رشد میدهد.
پس درست است که بگوییم، سفر به زندگیمان عمق میبخشد، از روزهای تکراریاش میکاهد و به میزان تنوعی که تجربه میکنیم، میافزاید.
عمدهی شناختی که ما از جهان و حتی خودمان، علائق و خواستههامان کسب میکنیم، به واسطهی ارتباط ما با جهان اطرافمان و آدمهایی است که، در طول مسیر زندگی ملاقات میکنیم. هر آدمی که ملاقات میکنیم، راهکارهایی را به ما هدیه میکند که، آموختنش برای او دهها سال طول کشیده،
مشاهدهی نتایج باورها و نگرشهای متفاوت، ما را از آزمون و خطاهای بسیاری بینیاز میکند، حق انتخابهای بیشتری پیش رویمان قرار میدهد و در یک کلام، به روزهای عمرمان برکت و غنا میبخشد.
حالا که در سفر هستم، با تمام وجودم این بیت شعر را درک میکنم که میگوید:
بسیار سفر باید، تا پخته شود خامی.
این بخش از سفر، بازدید از موزه کوکاکولاست. از دیدن این برنامه لذت ببرید و یادمان باشد کار ما این است که، ساده گرفتن همه چیز و تمرکز بر نکات مثبت هر لحظه قدرتی دارد که، از جزئیترین لحظات زندگی، برایمان شادیهای بزرگی خلق میسازد.
منتظر خواندن نظرات زیبای شما هستیم.
سایر قسمت های سریال سفر به دور آمریکا
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری سفر به دور آمریکا | قسمت ۸250MB16 دقیقه
به نام خدای مهربانم :)
خدای عزیزم گاهی انقدر دیدن زیبایی ها برام سخت میشه…نه اینکه دیدنشون برام سخت بشه بلکه برام عادی میشن که وقت حرف زدن در موردشون که میرسه میگم چی بگم؟ خیلی عجیبه که ذهن ما اینجوری کار میکنه یعنی هر شب میام داشته هام رو مرور میکنم و گاهی انقدر احساسم خوبه که با اشک شوق میخوابم…اما وقتی بیدار میشم انگار همه چیز دوباره عادی به نظر میرسه…یعنی اول صبح انگار که این عادیه که من به این دنیا اومدم….انگار نه انگار که یه عده در این جهان دیگه صبح امروز رو ندیدن و به زندگی ابدی شون شتافتن…اما من هنوز فرصت زندگی دارم….انگار نه انگار که من سلامتم و نیاز به کسی ندارم و منتظر کسی نیستم که بیاد نظافت شخصی منو انجام بده…یا داروهام رو بهم بده یه زیرم رو چک کنه…به واسطه شغلم با آدمهایی که از نظر حرکتی وابسته هستن برخورد زیادی دارم…انواع بیماری ها رو میبینم…و میدونم خیلی ها وقتی صبح بیدار میشن یکی دو نفر باید بیان نظافتشون رو انجام بدن…از شدت درد یا بی حسی نمیتونن از جاشون بلند شن…خیلی هستن به علت افسردگی یا بیماری های دیگه انگیزه ای برای حرکت کردن ندارن….یا خیلی ها کار ندارن و شاید با خودشون میگن که مثلا از خواب بلند شن برن چیکار کنن؟ خیلی ها از ترس طلبکارهاشون نمیتونن یا دلشون نمیخواد که از خونه در بیان….خیلی ها برای دیدن عزیزانشون یا باید برن بیمارستان یا مراکز توانبخشی یا به آرامگاه ها میرن….واقعا شرمم میشه که چرا من همه این نعمتها رو دارم اما اول صبح انگار مغز من توی خواب ریست میشه خبری از اون شوق و ذوق دیشب نیست…اصلا اینکه امکان زندگی دارم سالم هستم عزیزانم سالم هستن زنده هستن مکان امنی برای زندگی دارم شغل خوب آبرومندی دارم…درامد دارم…به کسی بدهکار نیستم و اینا همه لطف خدای منه باعث نمیشه که از رختخواب بپرم بیرون…با ذوق به خداوند سلام کنم و ورودم به یه روز جدید رو به خودم تبریک بگم…این یکی از خواسته های من هست…و باید هی درش بهتر بشم…البته الان خیلی بهتر شدم…یعنی بداخلاقی اول صبح یکی از عادات ناپسند منه که به مرور داره بهتر میشه…و از خدا میخوام بیشتر و بیشتر هدایتم کنه…اصلا ناشکری و تمرکز روی بدی ها یکی از نقاط ضعف بزرگ منه…من در دسته کذب بالحسنی قرار میگیرم…با اینکه انقدر روی خودم کار کردم و به نظر خودم اما هنوز نتونستم به جایگاهی که میخوام برسم…پس سعی میکنم با دیدن و تحسین کردن بیشتر زیبایی ها ذهنم رو رام کنم…بیشتر بهش خوراک خوب بدم…البته وقتی من با استاد و این سایت آشنا بودم توی شرایطی بودم که شبها دیگه دوست نداشتم روز باشه یا اگه روز بشه من توش نباشم…همیشه اون آیه قرآن یادم میاد که مریم در شرایطی که درد زایمان داشته از شدت درد و اون افکار ناراحت کننده در مورد اینکه چطور باردار شده و چطور با خانواده و جامعه روبرو بشه به خداوند میگه که ای کاش هیچ وقت دنیا نمی اومدم تا کسی نام منو نمیشناخت…و بسیار مستاصل بوده…و من کاملا یه همچین حسی رو درک میکنم…من توی اون شرایط بودم و الان که میبینم انقدر انگیزه پیدا کردم و انقدر بهتر شدم…خدا رو شکر میکنم…یکی از چیزهایی که باعث میشه امیدم رو همیشه حفظ کنم…استادم هست…وقتی استاد از گذشته خودش میگه که چقدر دعوایی بوده و چقدر همیشه تمرکزش روی مسائل ناجالب بوده خیلی با گذشته استاد ارتباط برقرار میکنم…و خیلی به گذشته خودم نزدیک میدونم…با اینکه دختر بودم اما همیشه شر بودم و همیشه دعوا و دردسر درست میکردم…و اما الان با گذشته خودم خیلی از زمین تا آسمون تفاوت کردم….گاهی به خواهرم حسادت میکردم که چرا اون ذاتا مهربونه و همه دوستش دارن…و بعد که از خودش شنیدم که ناراحته که چرا انقدر ضعیفه و نمیتونه از حقش دفاع کنه و همیشه زود گریه اش میگیره…کمی آرومتر شدم و متوجه شدم همه ما نقاط ضعف داریم و حالا اونم به من حسادت میکرد که همیشه از حق خودم دفاع میکردم و جلوی بقیه وای می ایستادم…
…………
اما این روزها با بیشتر حضور داشتن در سایت چه به صورت خوندن کامنتها و چه هدایتی دیدن فایلها و چه نوشتن در مورد این فایلهای سفرنامه مدت زمان بیشتری در احساس خوب هستم…و به این فکر میکنم که منظور خداوند رو از هدایت من به این فایلها تازه دارم درک میکنم…من نیاز داره خیلی روحم پاکم بشه خیلی لطیف تر بشم…خیلی با تحسین زیبایی ها به خداوند متصل تر بشم و از نزدیکی به خداوند نعمتهای بیشتری رو که پرودگارم مشتاقانه میخواد برای من به راحتی و به طور طبیعی دریافت کنم… خدای من میخواد آسان شدن برای آسانی ها رو بهم بیشتر یاد بده…چون من از خدای عزیزم که صاحب قدرت و دانش هست خواستم که سرپرست و معلم من باشه…و منو تعلیم بده در مورد قوانین جهان و در کارم…برای خلق زندگی دلخواهم…و هر روز ازش میخوام :)
……………..
به نام خدای خالق زیبایی ها :)
خدایی که چند وقته منو 5 صبح بیدار میکنه تا آواز یه پرنده ای که فقط همون موقع میخونه رو بشنوم :) اون موقع صبح هیچ صدای مزاحمی نیست…و انگار صدای این پرنده توی تمام آسمون خدا میپیچه…وقتی میخونه تنم به رعشه می افته… به خودم میگم صلاه باید همین قدر زیبا باشه و باشکوه :) که رعشه بندازه به قلب آدم…از بزرگی خالقم…از عشق من به خالقم :)
دوباره فایل رو از ابتدا میبینم
……………….
استاد عزیزم…من اون اوایل شما و خانم شایسته رو که میدیدم که میگفتید عاشقتم….توو دلم میگفتم این لوس بازی ها چیه…میدونید توی فضایی که من بزرگ شدم گفتن این چیزا عجیب بود…کسی به کسی ابراز عشق نمیکرد…مادرم که همیشه میگفت به زور مجبورش کردن با پدرم ازدواج کنه…و همیشه این حس رو به ما منتقل میکرد…و به ما هم ابراز محبتی نمیکرد فقط عملی…نه کلامی…و ما اصلا در مورد ابراز عشق و علاقه در خانواده و اطرافیان چیزی ندیده بودیم…البته خانواده پدری کمی بهتر بودن اما به دلایلی ما با اونها رفت و امد نداشتیم…و همیشه وقتی کسی اینکارو میکرد بهمون میگفتن اینا احترام بقیه رو رعایت نمیکنن…شما اگه همدیگه رو دوست دارید برید خونه هاتون ابراز عشق کنید بچه های مردم یاد میگیرن….(من اینجا مثل کیانوش برره داخل دوربینی فرضی به خلا خیره شدم:) خوب چه میشه کرد اونا هم همین چیزا رواز والدین خودشون یاد گرفته بودن و به نسل بعد منتقل کرده بودن…اما من وقتی میدیدم که دوستام چقدر با خونواده هاشون و بقیه راحت هستن این رو بیشتر میپسندیدم…اصلا یادمه اولین بار دوستم بهم گفت دوستت دارم من نمیدونستم چی باید بگم…تازه حالا این دوستم دختر بود…حالا شما برو تا ته خط….اما انقدر این فضای فکری من با دیدن این سریالها تغییر کرده که الان خودم هم ازین عبارات استفاده میکنم…نه خیلی زیاد و راحت مثل شما…اما نسبت به خودم خیلی تغییره…حالا وقتی شما میگید عاشقتم اصلا حس بدی که ندارم خیلی هم کیف میکنم
دقت کردم که دید من به همه چیز به این برمیگرده که ارتباطم با خداوند چطوریه…هر وقت بهتره و از نزدیکی به خدا حس بسیار عالی دارم اصلا انگار به همه دنیا میخوام بلند بگم عاشقتم :) و این ویژگی خالق ماست که سراسر خوبیه…یعنی هرجا هست نوره و زیبایی و حس خوب :) حسادت و کینه و قضاوت میره کنار و جاش فقط تحسین و آرزوی خوب برای همه است :)
حتی اون وقتا اون اوایل که با سایت آشنا بودم وقتی شما میگفتید احساس شادی و حس خوب همه چیزه و باعث میشه که در فرکانسی قرار بگیرید که لاجرم و خودبخود اتفاقات خوب هستن…من نمیفهمیدم…و کاری که میکردم این بود….سعی میکردم حسم رو خوب نگه دارم…مثلا میرفتم گردش و تفریح حتی اگه کار داشتم بعد خدا رو چک میکردم که چه اتفاق خوبی برای من ایجاد کرده…میخوام بگم تا این حد اون اوایل آدم بد برداشت میکنه…و اگه اتفاقی نمیافتاد میگفتم ببین الکی رفتیم وقت تلف کردیم…حتی ازین هم گمراه تر بودم وقتی اتفاق بدی می افتاد به جای اینکه این باور رو داشته باشم که الخیر فی ما وقع…به خدا اعتراض میکردم…و دیگه نجوای ذهنم دست از سرم بر نمیداشت…تا مدتها….که تو الکی اینکار ها رو میکنی اما زندگی ات همون قدر بده
اما الان خیلی بهتر اصل رو فهمیدم که احساس خوب حاصل دو چیز هست:
1. کار کردن روی باورها…به شکلی که بتونیم باورهای قدرتمندکننده قبلی مون رو بهتر کنیم و باورهای محدود کننده رو با باورهای جدید قدرتمند کننده جایگزین کنیم…حالا قویترین باورهای محدود کننده اونایی هستن که استاد بهشون میگن پاشنه آشیل که بیشتری ضربه رو به ما میزنن….مثلا برای من باورهای شرک الود سمی ترین و بدترین بودن…و همه باورهای محدود کننده دیگه من مثل باور احساس لیاقت…مثل کمالگرایی که برای تایید گرفتن از بقیه بود…اعتماد به نفس پایین…سخت گرفتن به خودم و خود دوست نداشتن…احساس گناه همه برمیگردن به همین باورهای توحیدی و رابطه من با خداوند..و هرچی روی این باورها بیشتر کار میکنم میفهمم که همه جنبه های زندگی من بهتر و بهتر میشه…مثلا میتونید فکر کنید که من با اینکه تمرکز و هدف اصلی من چیز دیگه ای بود و هیچ تغییری در رژیم غذایی و عادات ورزشی ندادم اما همین که رابطه ام با خدا بهتر شد و شوق و انگیزه بیشتری پیدا کردم و خودم رو بیشتر دوست داشتم یکدفعه به خودم اومدم دیدم به وزن و اندام دلخواهم رسیدم :) یا یکدفعه دیدم دیگه اصلا کابوسهای شبانه که از سن نوجوانی داشتم اصلا دیگه آزارم نمیدن و شب بیهوش میشم و صبح بمب انرژی از خواب بیدار میشم…و اینا برای من معجزه بود….یعنی من تمرکزم روی کارم بود و بهبود مهارتهام بود اما انرژی خداوند که یکپارچه است…وقتی روی بهبود باورهامون به این انرژی روی اصل کار میکنیم همه جنبه های آهسته خودشون درست میشن
2.اما دومین کار برای داشتن احساس خوب برای من …وقت گذاشتن برای کیف کردن لذت بردن جستجوی زیبایی ها تحسین زیبایی هاست البته اینکار دقیقا جدا از کار اول نیست…اما با هم فرق دارن….مثلا من مدتی چون نمیفهمیدم استاد میگه روی باورها کار کنید یعنی چی…پس میرفتم اون بخش احساس خوب از راه تمرکز روی زیبایی ها رو انجام میدادم واقعا حس ام بهتر میشد و یه جنبه هایی از زندگی بهتر میشد اما تغییرات اساسی و بزرگ ایجاد نمیشد…مثلا رفتم به یکی از سفرهایی که واقعا آرزوش رو داشتم…سفر واقعا عالی بود در طول سفر ما همیشه در زمان درست در مکان درست بودیم و کلی زیبایی باور نکردنی دیدیم و من باز آرزو دارم اونجا رو ببینم…اما وقتی از سفر برگشتم انگار که من بادکنکی باشم که بادم خالی شده…یعنی دوباره چون همون باورها رو داشتم و اون مدت هم به اون شکل متمرکز روی باورها کار نکرده بودم…وقتی برگشتم نجواها شروع شدن…تو توی این اوضاع مالی رفتی سفر…الکی پولتو دور ریختی…اوضاع مالی ایت اینجوری…و کلی احساس ترس از جنبه باور کمبود بهم داد…با اینکه من قبل سفر خیلی خوب روی خودم کار میکردم و به همین علت هم سفر خیلی عالی بود…اما در طول سفر به علت اینکه آهسته آدمها با حرفهاشون باورهای محدود کننده بهم میدادن و من نجواهای محدود کننده قبلی رو هم که داشتم که داشت بهشون غذا میرسید و باورهای قدرتمند کننده من هم که اصلا تغذیه نمیشدن خوب حاصل اش چی شد این بود که دیدن اونهمه همزمانی، فراوانی زیبایی دستان خدا هدایتهای خدا که باید منو به خداوند نزدیکتر میکرد باعث شد که من بعد از سفر دوباره برم توی احساس بد…پس نتیجه اون سفر برای من این بود که اتفاقا یک درس بزرگ بود برام که برای اولین بار فهمیدم که منظور استاد از کار کردن روی باورها چیه…که تمرکز روی زیبایی ها باید همراه با دادن ورودی خوب همراه با ندادن ورودی بد باشه باید همراه با درس گرفتن از همون زیبایی ها و اتفاقات برای تایید شدن قانون در ذهن باشه…و ایمان بیشتر بسازه…
………استاد یه کلمه عاشقتم شما چقدر خاطرات در من زنده کرد :) چقدر این سایت فرق داره…الان میفهمم شما میفرمایید که قبل هر فایلی هیچ ایده ای ندارید و گفته میشه بهتون یعنی چی :) عاشقتونم که انقدر همه ما رو با خودتون رشد میدید
………….
ارزش ساختن
استاد این مفهوم رو اولین بار از شما شنیدم…هرچند قبلا سعی میکردم که ارزشمند باشم اما ارزشمندی من با کمالگرایی آمیخته بود که کاری رو جدی شروع نکنم مگه اینکه توش عالی باشم و همه جنیه هاش رو بدونم تا مبادا به کسی اسیب بزنم با عدم اعتماد به نفس آمیخته بود یعنی استاندارهام در کار انقدر بالا بود که فقط خود خدا میتونست بهش برسه نه من که خودم رو از خدا جدا میدونستم… یعنی به خودم سخت میگرفتم که کارم رو عالی با بالاترین کیفیت انجام بدم اما برای این جنبه از وجودم ارزشی قایل نبودم…و جهان هم متقابلا براش ارزشی قایل نمیشد….تا با شما آشنا شدم…
یادمه شما توی یه فایلی گفتید اوایل کارتون شما هم این ترس رو داشتید که نکنه مردم چیزی ازتون بپرسند و شما ندونید…و به شما گفته شد که شما برو شروع کن در موقع مناسب بهت گفته میشه شما هدایت خواهی شد :)
استاد نمیدونید همین حرف شما چقدر بهم اعتماد به نفس داد و همیشه تکرارش میکنم…وقتی که ترس ها بهم هجوم میارن…وقتی رفتم کارم رو شروع کردم هیچی نمیدونستم…و واقعا صفر بودم…البته من همیشه سماجت رو داشتم و میرفتم در دل کار اما از ترس همیشه در یک استرس دائمی بودم…نمیدونید چقدر خدا هدایتم میکنه گاهی لحظه آخر یه حرفی رو میاره توی دهنم که تا لحظه قبل هیچ ایده ای نداشتم و بعدش که حرفه درست از آب درمیاد اصلا دیوونه میشم میگم خدایا تو کی هستی و چی هستی چقدر بزرگی با شکوهی چقدر دانا هستی چقدر توانایی…نمیدونید چطور خداوند در لحظات آخر که داشتم یه اشتباهی میکردم منو متوجه کرده…مثلا 4 صبح از خواب بیدارم کرده که تلگرام رو چک کنم بعد فهمیدم ایمیل مهمی دارم از یه سمت دیگه دنیا که همون موقع باید جوابش بدم…وگرنه یه موفعیتی از دستم میرفت….اصلا نمیدونم چی بگم به این خدا…به قوانین اش…فقط به خودم میگم تو تلاش ات رو بکن…خدا این قدرت رو داره که آدمهایی رو به سمتت هدایت کنه که کار تو براشون ارزشمند خواهد بود و از کارت استقبال میکنن اگه کسی باشه که کارت به درش نخوره اصلا نمییاد سمت تو…و در کار کردن واقعی هست که آموزش میبینی…و بهتر میشی هرچقدر خونه بشینی مطالعه کنی خوب این دانش اصلا کاربردی نیست ارزشی هم نداره…و من در کارم مهاجرت هم کردم… در سه شهر مختلف و دو استان کشور کار کردم…در هر کدوم از اون شهر ها هم جاهای بسیار متفاوتی کار کردم سمتهای مختلف رو تجربه کردم…الان که داشتم مینوشتم متوجه شدم که من بعد از فارغ التحصیلی چقدر تجربه اندوختم…خدا شاهده تا قبل از نوشتن این متن اصلا ارزشی قائل نبودم برای این حد از بلوغی که در کارم پیدا کردم…چقدر جاهای مختلف و چقدر با آدمهای مختلفی کار کردم…چقدر کامنت نوشتن خوبه…فارغ از اینکه بقیه میخونن یه خیر…یعنی من حتی با اینکه گاهی خطاب به استاد مینویسم اما خدا شاهده که برای به یاداوری خودم مینویسم…و اصلا شاید خیلی کامنت نمینوشتم به این علت بود که خیلی احساس میکردم همیشه مقایسه با بقیه میکردم…همیشه لایک گرفتن برام مهم بود…دیده شدن برام مهم بود…اما الان برام مهم نیست فقط این برام مهمه که خدا هدایتم کرده و باید انجامش بده با این دید که خدا چیزی میدونه که من نمیدونم…حالا بقیه میخونن نمیخونن..خوششون بیادبدشون بیاد…حتی استاد اگه یکی ازین کامنتها رو منتشر نکنه…خوشش بیاد بدش بیاد واقعا برام مهم نیست…الان من فقط هدایتهای خدا برام مهمه که تا جایی که میتونم انجامشون بدم…چون حتما خیری قرار برام برسه و این میشه نتیجه اش …که خدا چیزی رو به ذهنم میاره که بنویسم که اصلا تا بحال توجه نکرده بودم…که من چقدر با ترجبه هستم…و چقدر جاهای مختلف کار کردم…و خدا شاهده همیشه جز افراد مفید و موثر بودم…که باعث جلب اعتماد میشدم و به کارهای دیگه دعوت میشدم…هیچ جایی ثابت نشدم با این باور که توی حاشیه امن خودم نمونم…همین چند وقت پیش برای بزرگترین مجموعه توی شهرم درخواست کار دادم و مستقیم رفتم شماره رئیس اون مجموعه رو پیدا کردم و بهشون توی واتساپ پیام دادم…شرایط خودم رو توی یه وویس واتساپ با احترام و با اعتماد به نفس توضیح دادم…و ازشون خواستم که اگه نیاز داشتن با من تماس بگیرن ایشون هم بلافاصله جواب دادن که اگه نیاز داشتن حتما منو در جریان میذارن…یعنی اگه من تمرینات دوره عزت نفس رو انجام نداده بودم اصلا هیچ وقت چنین کاری نمیکردم…و اصلا نمیگم که چرا یکماه شده با من تماس نگرفتن برای کار…من توی همین مدت با هدایت خدا به یه مجموعه دیگه رفتم که کوچیکتره اما از جاهای قبلی برای من بزرگتره و دارم هر روز اونجا رشد میکنم و هر دفعه کلی چیز یاد میگرم…اولش عضو مازاد بودم…اما الان ثابت شدم و باهام قرارداد بستن…و دارن بیشتر بهم اعتماد میکنن…و باورم اینه که خدا تنها اموزش دهنده منه…خودش وقتی به حد کافی اموزشم داد و به حد کافی رشد کردم منو به جاهای بهتر میبره…و من فقط دارم لذت میبرم از هر پیشرفت توی اون مجموعه…و همزمان برای مهاجرت به امریکا هم اقدام کردم و میدونم اون هم در زمان درست انجام میشه…و من فقط باید رشد کنم…هر روز باورهام بهتر بشه بخصوص باور به اینکه “تنها ارباب و فرمانروای جهان الله هست” و “هرجایی میخوام باشم میخوام برم چه برای زندگی چه برای کار اونجا ملک شخصی خداونده…فرمانروای اونجا فقط خداست”و “خدا فقط با بنده های صالح کار میکنه پس من باید بنده صالح باشم” به قول استاد وظیفه من فرد مناسب بودن هست…وظیفه من خدایی کردن نیست…خدا خودش میدونه که کی به من بده…
امروز اولین روز از سال 2024 هست…من میخوام بعد از این برم چکاپ فرکانسی شروع سال جدید و اهداف سال جدید رو بنویسم…هر سال برای مهمترین هدف اون سالم از الله هدایت میخوام…و واقعا اون هدف مهم نیست به چقدر ازش میرسم واقعا به طرزی جادویی تمام جنبه های زندگی ام رو بهتر میکنه…میخوام ببینم که الله برای امسال منو به چه هدفی دعوت میکنه و نیاز میبینه که من توی چه حوزه ای با تمرکز بیشتر رشد کنم
……………….
وای خدای عاشق این نمایشگاه هایی هستم که اشیا با آرم اون محصول میفروشن…خیلی باحالن…دیگه هرچی ایده خلاقانه داشتن رو به کار بردن…چقدر دیدنشون آدم رو خوشحال میکنه…من تیشرت ها و اون کپ های کوکولایی رو دوست داشتم…ماگ های کوکولا…رنگ قرمز و سفید با هم ترکیب جادویی هیجان انگیزی هستن…چقدر خوبه که فردی ایده اش رو پیش برده و با اون ایده اولیه این حد از فرصت شغلی ایجاد کرده…خدا رو شکر :) توپ مایک هم خیلی خوشگله…دفتر خانم شایسته رو هم دوست دارم…برای نوشتن سپاسگزاری…من و خواهرم یه گروه تلگرامی داریم و با هم شکرگزاری میکنیم…چه جالبه که از سپاسگزاری همدیگه هم ایده میگیریم….خیلی عالیه…این ایده هم از خود سایت پیدا کردیم…باعث میشه که انرژی شکرگزاری مون بیشتر بشه…و اینکه همه جا در دسترسمون باشه…باعث شده که بگردیم دنبال جنبه های زیبا تو زندگی مون و رشدشون بدیم
این ایده که وسیله هایی که نیاز نداریم رو به کسی ببخشیم و چیز بیخودی نخریم رو خیلی دوست دارم و شما الگوی عالی این شیوه هستید…یادمه اولین بار اون خونه بزرگ با 8 اتاق خواب تون رو که دیدم تعجب کردم…البته من خودم هم همیشه وسیله کم دوست داشتم ما همیشه تو خونه فوتبال میکردیم یه چیزی رو میشکستیم خوب این چه وضعش بود اخه :) اما دیدم چقدر عالیه این ایده که خونه انقدر خالی باشه…و چقدر میشه باز هم کمتر وسیله داشت…
چقدر رقص و شادی پایانی زیبا بود و ممنونم که این لحظات شادی رو با ما به اشتراک میگذارید :)
عاشق اون دوتا کوچولو هستم که عاشق شادی هستن :) و چقدر کوچولو ها خودشون هستن باید بیشتر ازشون یاد بگیریم :)
……………
از آفرینندگان این مجموعه سپاسگزارم
در شروع سال جدید میلادی برای همه روزهای شادتر، سلامت تر، سرشار از ایده های آسان کننده تر و لذت بخش تر، عشق بیشتر، آرامش بیشتر، ثروت بیشتر، آزادی بیشتر، عزت بیشتر، احساس لیاقت بیشتر در پناه الله یکتا آرزو میکنم
سلام یاسمن عزیزم دوست خوبم
چقدر دیدن نقطه آبی از سمت شما ذوق زده ام کرد:)))
البته که واقعا ما با نوشتن این نظرات خودمون رشد میکنیم و منم برای عهدی که با خدا بستم مینویسم اما ایده های ما واقعا به همه مون کمک میکنه…
کمالگرایی خیلی آسیب زننده است و ریشه در شرک داره…ریشه در اهمیت دادن به قضاوت بقیه داره…ریشه در حساب نکردن روی قدرت خداوند و خیلی حساب کردن روی عقل خودمون (مهمترین پاشنه آشیل من) و بقیه عوامل محیطی داره…و باید از ریشه نابودش کرد
و جالبه که وقتی میری توی دل هر کاری بدون اهمیت به حرف بقیه کم کم ایده ها و الهامات میان…دستان کمک رسان میان که باعث میشن رشد کنی و بعد که آدم حمایتهای خداوند رو میبنیه اعتمادش و ایمانش بیشتر میشه…بعد گاهی به خودم میگم اگه من مینشستم خونه اصلا این اتفاقات می افتاد؟؟؟ اصلا امکان داشت که من بتونم حدس بزنم که خدا قراره به چه شکلی کمکم کنه؟؟؟ یاد پیامبر و یارانش می افتم که به یک جنگ نابرابر دعوت شدن…و حتما ترس توی دلشون بوده چون چشم اونها چیزی رو میدیده که ترسناک بوده…قطعا نگاه اونها مرگ حتمی شون رو میدیده اما ایمان قلبشون چیزی رو گواهی میداده که اونها رفتن وارد میدان شدن و بعد کمکهای پروردگار وارد شده و به میزان ایمان اونها کارساز شده…و به قول قرآن “ما رمیت اذ رمیت لکن فالله رمی” رخ داده :))) چیزی که فقط مومنان به غیب میتونن ببینن و میتون تجربه اش کنن…باید خیلی بیشتر از این به غیب ایمان بیارم و برم توی دل نشدن و نتونستن ها و هر بار به این چشم زمینی ام نشون بدم که من خدایی دارم که قدرتش ” علی کل شی القدیر” به هر کاری تواناست…تا این چشم زمینی من هر بار باورش بزرگتر بشه…تا با من همراه تر بشه…تا باورش بشه برای الله آفریدگار کیهان هیچ کاری ناممکن نیست و اونایی که تو بعنوان شکست میاری جلوی چشمم یا نتیجه بی ایمانی بوده نه ناتوانی و یا نتیجه ندونستن قانون تکامل بوده که ما میخواستیم مسیر تکامل رو دور بزنیم و اونها شکست نبودن تجربیاتی بودن که ما باید کسب میکردیم تا رشد کنیم و ظرف مون برای مراحل بعد آماده بشه…
چقدر خوشحالم که توی این سایت با دوستانی هستم مثل تو که روی خودمون کار میکنیم و هربار از قبل بهتر میشیم…کمالگرایی رو با تبر توحید از بین میبریم و هر لحظه کانون توجه مون رو اصلاح میکنیم تا خداوند ما رو به مسیر درست به صراط مستقیم راه دریافت آسان نعمتها بیاره :)))
خوشحالم شما هم با خواهر و دوست عزیزت در مسیر هستی…داشتن یه فرد نزدیک که با آدم هم مسیره خیلی بهمون اشتیاق و انگیزه میده:)))
موفق و شاد و پیروز باشی دوست عزیزم :))