ایده جالب خانم شایسته خیلی برام تازگی داشت. اینکه تو سفر از آینه ماشین استفاده کنی واسه رخت آویز لباسهای خیس تا زودتر و راحت تر خشک بشن. به قول استاد از این راحت تر،از این آسانتر،از این زیباتر
دم امریکایی ها گرم با این قوانین محکم وبا منطقشون:
اینکه در صورت نبودن توالت در کمپ گراند، باعث کثیفی و آلودگی طبیعت نشویم. بلکه گودالی حفر کنیم، کارمون رو انجام بدیم و روش روبپوشونیم.
اینکه زباله ها وپسماندها رو جمع کنیم که به حیوانات آسیب نرسونیم از همه جالب تر ایده عکس گرفتن از این مقررات هست تا دیگه بهونه ای برای فراموش کاری نداشته باشه. آفرین،آفرین
چه رودخونه بی نظیری چه آب پاک و زلالی. چقدر زیبا به سنگها شکل و حالت داده با موجها و شدتی که داشته تمام صخره ها را صیقلی کرده. خداجونم شکرت به خاطر عظمت و خلق این نعمت حیات بخش. در لابلای شکاف صخره دو تا درخت رشد کردن قد کشیدن که این به ما میگه:در این دنیای بی نظیر، توی هر شرایطی که هستیم فرصت رشد و پیشرفت داریم از زندگیمون باید لذت ببریم. گل سنگهای سبز و خوشرنگ و زیبا که قسمتی از سطح سنگها روپرکردن، بهشون زیبایی بیشتری دادن.
چه جالب در حین لذت بردن از طبیعت اون دوتا موتور سوار اومدن و از دیدنشون کلی لذت بردیم. خیلی جالب بود که وقتی به مانعی نزدیک میشدن روی موتور می ایستادن تا به بدنشون خدمت کنن و به بدنشون آسیب نرسه.
چه مردم باشعوری. موقع رد شدن از مسیر دستش رو بالا میبره و به نشانه ادب سلام میده. چه استاد بی نظیر و عزیز دل شایسته ای که قطعا پاسخ سلام اون فرد رو با لبخند و اشاره دست میدن.
سنگها انگار در راستای حرکت آب، روشون طراحی و نقاشی شده بود که به قول استاد این آب با شستن سنگهای بین مسیرش، سرشار از آهن و منیزیم و کلسیم و کلی چیزهای مفید دیگست و این باعث شده این آب مثل قند شیرین باشه.
بازهم یک صبح زیبای دل انگیز دیگه با استاد جان و عزیز دلشون توی این طبیعت بی نظیر. چه پل زیبایی وسط این همه زیبایی طبیعت خداوند. چه صخره ی بزرگی. شکاف بزرگی که روی صخره به وجود اومده نشون دهنده ی اینه که قدرت آب چقدر زیاده و این شدت و قدرت باعث این شکاف بزرگ توی صخره به این عظمت شده.
خدایا من توی قدرت آب و خلق این شکاف در وسط این صخره، عظمتت رو میبینم.
چه غاری… چه ساییدگی زیبایی روی صخره ها ایجاد کرده و چه عظمت و شکوهی. «فتبارک الله احسن الخالقین »
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری سریال سفر به دور آمریکا | قسمت 213469MB25 دقیقه
به نام خدای شنوای دانا .
سلام به اساتید عزیز و سخاوتمندم و دوستان توحیدی بالیاقتم که با سخاوت و مهربانی جاری میکنن آگاهیهاشون رو.
قدردانِ این جریان هستم که چقدر باعث گسترش وجودمون میشه و خیلی قدردان و سپاسگزارم به خاطر دست و قلب و چشمهای زیبابینتون که وقتی در هماهنگی باهم قرار میگیره شگفتانه و باشکوه مینویسن .
امروز صبح که از خواب بیدار شدم بلافاصله هندزفری رفت توی گوشم و به تمرینی گوش دادم که دیروز برای خودم نوشته بودم و به ویس تبدیلش کرده بودم .
چند وقتیه که خیلی متعهدانه این کارو انجام میدم به لطف خدا . با هر ریشه یابی یه تمرین به تمرینای قبلی اضافه میشه و در طول روز به خورد ذهن و وجودم داده میشه . اما من فکر میکردم که پس چرا نشونه ی بهتری غیر از احساس بهتر فعلا برام نداشته. میدونی، قلبم آروم نمیشد. میگفتم خب الان یه مدته دارم اینکارارو میکنم . نکنه دارم توهم میزنم که دارم تمرین میکنم؟ تا اینکه پریشب یه برنامه نوشتم و گفتم عزیزم فردا همه زمانت رو باید بابرنامه سپری کنی . این چیزیه که من از غزل بودنت میخوام. دیروز صبح که از خواب بیدار شدم واقعا سعی کردم در کنار تمریناتم به همه برنامه هام برسم. در طول کارهامم هی سعی کردم باخدا حرف بزنم و ازش تو هرکاری کمک بگیرم و براش بگم و تعریف کنم از همه چیز .این دوره سومیه که من شروع میکنم باخدا حرف زدنو و یهو جون میگیره همه چیز. تا قبل اون انگار دارم آب تو هاونگ میکوبم.
خلاصه دیروز بعد از ظهر دست غزل خانومو گرفتم و باخدا رفتیم پیاده روی . گوشیِ تمرینامم برداشتم تا اگر حوصله م سررفت هندزفری بذارم و تمرینارو گوش بدم اما تا رفتم بیرون گفتم نه ! این پیاده روی پیاده رویِ صحبته. باید حرف بزنی باهاش.
میدونی، آدم یه مدت که حرف نمیزنه و فقط درخواست میده انگار این رابطهه خشک میشه . بده بستون باید داشته باشی .. فکر کن تو یه رابطه ای. بعد هیچ حرفی رد و بدل نشه که رابطه رو نرم کنه ، بعد همش درخواست کنی که فلان کارو بکن. فلان چیزو برام بخر. تشکرم بکنیاا اما باهاش حرف نزنی.
این حرف زدنه مثل روغن کاری میمونه.
حالا دیروز تا قبل پیاده روی تقریبا به همه برنامه ها رسیده بودم و دیگه وقت پیاده روی بود. چون خیلی سخت بود که تنهایی برم و از درِ گیت رد شم .
اما فووری بلند شدم و آماده شدم و راه افتادم . همون اول اولین جایزه مو گرفتم . آفتاب مثل زرده تخم مرغ محلی نارنجی بود از لابه لای درختای بلوط محوطه پیدا بود. انقدر زیبا بود که دلم میخواست تا غروب کردن و پایین اومدنش بشینم و نگاهش کنم اما باید میرفتم و توراه باهاش حرف میزدم.
اینبار از مسیرای تازه ای رفتم که هیچ وقت نرفته بودم.
یکی از علایقم هم که جدیدا کشفش کردم اینه که تو مسیر با آدما حرف بزنم. بنابراین از یه خانومه که داشت رد میشد یه سوال پرسیدم بااینکه جوابشو میدونستم. یجورایی فکر میکنم که آدمایی که سرراهم قرار میگیرن شبیه خودمن بذار ببینم چقدر رشد کردم.
از خانومه سوال پرسیدم و ایشون بامحبت و کااامل برام توضیح داد که باید کجا بری و چیکار کنی. خیلی لذت بردم:))
تو راه یه عالمه حرف زدم . میدونی آدم وقتی با خدا حرف نمیزنه نمیدونه چی بگه .. منم اولش نمیدونستم چی بگم . همش شکر میکردم . بعدش نطقم باز شد گفتم خدایا ببین من نمیدونم چی بگم . تو بهم بگو که چطوری باهات ارتباط برقرارکنم . چی بگم .
این که من گاهی غرر میزنم به این معنا نیست که رضایت ندارما … من واقعا راضیم ازین زندگی که تو برام ساختی اما میخوام بهترش کنم .
قلبم گفت که اقا این راهش نیست . تو باید تحسین کنی .. بعد همون لحظه همزمان شدم با یه آقا و خانوم که دست تو دست هم داشتن پیاده روی میکردن . انقدر انرژیشون خوب بود فوری شروع کردم به تحسین . بعدش یه آقاییو دیدم که خیلی تیپ مناسبی داشت . خیلی شیک نبود اما خیلی تمیز بود فوری تحسین کردم . یه گربه رو دیدم که کنار سطل آشغال نشسته دستاشم برده زیر بدنش منتظر بود بعد انگار یه موشی چیزی دیده باشه فوری بلند شد بازی بازی رفت دنبالش . تحسینش کردم .
بعد وارد یه راه آسفالت پیچ در پیچ شدم که با این که اطرافش خاکی و خالی بود تحسین کردم .. خیلی باشکوه نبود زیباییش ولی میخواستم تمرین کنم تا از هرچیزی زیباییشو بیرون بکشم .
بعدش یهو چشمم افتاد به چنتا مجمتع و ساختمون زیبا که تو شهر دارن میسازن . یادم اومد که من همیشه وقتی توی شهر خودمون راه میرفتم میگفتم خدایا من میخوام تو یه شهر ثروتمند زندگی کنم و الان خدا منو اورده توی شهری که هربار که بری بیرون یه چیز جدیدی میبینی که دارن درست میکنن .
راه میکشن . سنگفرش میکنن .هربار ساختمونای جدید ساخته میشه . درخت میکارن. انقدر سرعت رشدش زیاده که انگار خدا زمان اینجارو هایپرلپس کرده.
بعدش بهش گفتم خدایا یه نشونه بده بهم که بفهمم دارم راهمو درست میرم .. الان یه مدته مداوم دارم گره های ذهنمو باز میکنم و هیچ اتفاق خاصی نمیفته .
دیگه داشت شب میشد و من تو مسیر برگشت به خونه بودم . توی برنامه امروزم بود که جلسه اول قدم چهارو دوباره گوش بدم . اونو پلی کردم و بعد دو دقیقه دستم خورد ویس عوض شد و جلسه آخر قدم چهار که جلسه قرآنی بود پلی شد . باخودم گفتم ببییین این هدایته بذار ببینم خدا چی بهم میگه قطعااا که بعد اینهمه صحبت میخواد بهم بگه که راه درست چیه…. میدونی، گاهی اوقات میدونی راه درست چیه ها اما میخوای یکی که خیلی برات مهمه بهت بگه تش.
استاد داشتن درباره سوره لیل صحبت میکردن و چندتا جمله شون قلب منو چنان روشن کرد که الان که دارم میگم اشکهام جاری شدن.
گفت بین فرکانسی که میفرستی و اتفاقی که انتظارشو داری یه فاصله ای هست. باید انقدر ادامه بدی که فرکانسهات قدرتمند بشن و بعد وارد مدار جدید بشی .
ببین یعنی اگر کل دنیا جمع میشدن باهم یکصدا این حرفو بهم میزدن حتی یک درصد، اندازه تاثیر این جمله که آخر پیاده روی با خدا از زبان استاد اونم اتفاقی با خوردن دستم و عوض شدن فایل شنیدم ، نمیشد .
انقدر ذوق کردم. انقدر ذوق کردم. اومدم خونه و دراز کشیدم رو تخت و گفتم خدایا من قول میدم که متعهدانه این مسیرو و تمرینامو ادامه بدم و باجزئیات ببینم زیباییهارو و تحسین کنم. دیدم همسرم کتری گذاشته روی گاز و رفته وضو بگیره . وقتی اومد با ذوق در حالی که قیافه ش رو بامزه کرده بود گفت خوش اومدی جوجه خانووم . یه فیلم عالی دانلود کردم که امشب با هم ببینیم .. ببین مثلا یکی از نجواهایی که من داشتم همیشه ، این بود که یکی از مواردی که باعث میشه ما بیشتر در کنار هم باشیم همین فیلم دیدن یا نهار و میوه خوردنه. وگرنه چون ایشون اهل قانون و کنترل ذهن نیست ما حرفای مشترک قانونمندی باهم نمیزنیم و حتی خبرای منفی و سیاسی رو هم برای من میخونه. حتی اگر توجه نکنم بازم میخونه بلند .. اولشم میگه وای ببین چی گفته اینجا غزل … :)))
من همش فکر میکردم که خب من چطوری میتونم ذهنمو بهتر کنترل کنم . تمریناام که اینطوری نتیجه نمیدن که . هی من تمرین کنم هی از طریق فیلم و خبر نشتی انرژی داشته باشم ( البته همسرم هربار انصافا میگرده دنبال فیلمهایی که باب میل منم باشه ها. حق انتخابم بهم داده که خودم بگردم و فیلم دلخواه پیدا کنم که فاز منفی نداشته باشه :))) *) که برخوردم به اون آیه از قران که توی کامنت قبلی قسمت قبلی نوشتم که میگفت قدرت خدا بیشتر از مسائل توعه و اون خودش حل میکنه و ازت مراقبت میکنه. ..
بعد اینکه فیلم دیدیم من اول فکر میکردم که این فیلمه ورودی مناسبی برای من نداشت اما وقتی اومدم تمام نکات مثبتی که داشتو نوشتم دیدم بابا کجا ورودی منفی داشت ؟ اتفاقا خیلیم باحال بوود و من یه عالمه درباره ش نوشتم. بعدش هم درباره کل روز با جزئیات از خدا تشکر کردم و تمرینارو گذاشتم تو گوشم و خوابیدم اما باز به این فکر میکردم که هربار که یه ریشه یابی جدید انجام میدم و یه تمرین اضافه میشه باید چند وقت دیگه رو به مدت زمان تمریناتم اضافه کنم که مدارم تغییر کنه ؟
من چند وقته که توی ستاره قطبیم میگفتم خدایا من ازت یک نقطه آبی پرمحتوا میخوام . انصافا خیلی حال خوبیه تجربه کردنش که ببینی یه دوست همفرکانسی و هممسیرت برات نوشته ولی اتفاق نمیفتاد . منم گفتم اوکی . لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی .
تا اینکه امروز صبح از خواب بیدار شدم و فوری هندزفری رفت توی گوشم تا قبل بلند شدنم از روی تخت ، تمرین امروزو گوش داده باشم . بعدش اومدم توی سایت و دیدم یه نقطه ی آبی داره کنار اسمم میدرخشه .. اولین تجربه ی امروزم یک نقطه ی آبی بود . با ذوق اومدم که بازش کنم دیدم عه .. یکی نیست . دوتاست .. نه سه تاست .. عه ! چهار، پنج ، نه نه شش ، هفتتت.. وااای هشت تا پیاام. یعنی هشت تا نقطه ی آبی پرمحتوا ..
قلبم داشت در میومد از جاش از خوشحالی. من وقتی یه نتیجه ای میگیرم اواین جیزی که در اون نتیجه باعث خوشحالی و هیجان من میشه اینه که قانون جواب میده .. این مسیر درسته .
میدونی یهو بعد اون سوالای دیروز و تعهدی که داده بودم ازین که قول میدم ادامه بدم و باجزئیات همه زیباییهارو ببینم . قول میدم که با ریشه یابیا ناامید نشم و تمرین بنویسم و گوش بدم و ادامه بدم ، یهو بعد اون صحبتها انگار جون داده بود به من و لحظه هام . یبار دیگه فهمیدم که تو اگر همه کااراتو هم درست انجام بدی اما خدارو توی مکالماتت و در رفاقتت نداشته باشی انگار هیییچ کاری نکردی . انگار نقشه ی یک گنج بزرگو با کف روی موج دریا نوشتی که با یکم اینور و اونور شدن در لحظه محو و نابود میشه
گفتم ببین خدایا من فقط ازت یکی میخواستم . تو هشت تا دادی !
این یعنی شاید الان داری تمرین میکنی و سعی میکنی آدم بهتری بشی اما نتیجه ای برات نداره . یعنی تو فکر میکنی نتیجه ای نداره اما به قول استاد در توضیحات ستاره قطبی در قدم دوم بود فکر کنم : که مثل این میمونه که تو درخواست نون میدی اما اون نونه داره گندمش آرد میشه و بعد خمیر میشه و توی تنور میپزه ولی تو نمیبینی این مراحلو . تو فقط اون مرحله رو میبینی که مثلا یکی از همسایه ها نون میاره جلو درتون میگه من این نونارو خریده بودم رفتم خونه دیدم خانومم نون خریده گفتم اینو بیارم برای شما که همسایه مون هستین . این به این معناست که کار داره انجام میشه اون پشت مشتا . و تو باید ادامه بدی ….
انقدر دلم گرم شد که گفتم بذار بنویسمش. در حالی که هنوز قسمت جدیدی رو که استادای قشنگم لطف کردن و به اشتراک گذاشتن رو ندیدم . قبل این هم که بیان بنویسم ، انقدر ذوق داشتم ازینکه مسیرم درسته گفتم بذار زووود بیام و اینجا ثبتش کنم . بعدش یهو یادم اومد که اینو خدا برات انجام داده رسم ادب در روابط خوب اینه که تو اول از اونی که این نعمتو بهت داده تشکر کنی و با اون خوش و بش کنی و قدردانش باشی و بهش عشق بدی . بعدش بری و برای بقیه تعریفش کنی.
این که انقدر با جزئیات نوشتم برا اینه که گاهی یادم میره و انجام نمیدم و عقبگرد میکنم .پس الان اینارو جدا از ذوقی که داشتم برای نوشتن ،یادداشت کردم تا یادم بمونه که چی به چیه و چی باعث این خوشحالی شده.
چند روز پیش که شروع کردم با خدا بیشتر حرف زدم با خودم گفتم خب قراره همین یکی دوروزه معجزه های مسیرت پررنگ تر بشن و تو بیشتر لذت ببری. حالا بشین و تماشا کن .
در آخر هم من خیلی تشکر میکنم از همه دوستان بینظیری که دستان نشانگر خدای شنوا شدن تا ازین طریق بهم بگه که آقا این راه درسته .
و خیلی ممنونم از اساتید نازنینم و این فضای بینظیری که ایجادش کردن تا بتونیم رد پا بذاریم و بنویسیم و از خواندن هم لذت ببریم و یاد بگیریم .
سلام به برادر بزرگوارم جناب آقای شیخی . در طول دیروز همش فکر میکردم به آیه ی فوق العاده ای که شما لطف کردین و نوشتین . خیلی برام دلپذیر بود وقتی اول کامنتتون وَإِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَهَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْیَسْتَجِیبُوا لِی وَلْیُؤْمِنُوا بِی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ رو دیدم .
سپاسگزارم ازین که از روندی که خودتون هم طی میکنید نوشتین . دقیقا دوباره دیروز این سوالم بود که خدای من این طبیعیه ؟ آیا بچه های دیگه ی سایت هم احساسات منو تجربه میکنن؟ خدای شنوا و آگاهم اینبار هم این سوال رو از طریق شما که تکه ای از وجودش هستین پاسخ داد.
شما هم بینظیر و فوق العاده هستید . براتون آغوش گرم پروردگار قدرتمند هستی رو آرزو میکنم
سلام فیروزه جون . دوست نازنین و ارزشمندم .
چقدر زیبا قانون رو به طور کوتاه توضیح دادین .خیلی ازتون ممنونم.
قانون؛ احساس خوب مساوی با اتفاق خوب است.
و سپاسگزاری همیشگی از خداوند. از کوچکترین تا بزرگترین نعمتها را به خودمان یادآوری کنیم و انجام دهیم.
شماهم در آغوش گرم پروردگار جهانیان پایدار و سلامت باشید همیشه
سلام به روی مااهت عزیز دلم
دقیقا در بهترین زمان نقطه ی آبی رو دیدم .چه دعای خوبی در حقم کردی مهدیه جانم :)) ممنونتمم
خوابم نمیبرد و گفتم بیام توی سایت کامنت بخونم .اومدم و دیدم پیامتو ندیده بودم
عزیزم منم خیلی خوشحال میشم از پیامت .
من دیروز صدای یکی از دوستانمو شنیدم. همون که تونسته یک رابطه رویایی خلق کنه. از تمرینهایی که باهم درباره ش صحبت کردیم گفته بود .میخوام برات بنویسم. امیدوارم که موثر باشه. برا ما که بوود
من عاشقتم
ببین، قطعا اولویتهات کاملا مشخصن. بیا هرطور که میدونی برای خودت منطقی کن که پسرای مدنظر تو وجود دارن.
مثلا من برام مهم بود که همسرم اصالتا همشهریم باشه.اون شغل خاصی که مدنظرم بود و میزان تحصیلات و سرشناس بودن و نابغه بودن و عزت نفس و توحیدی بودن و حتی محل زندگیش هم برام مهم بود تو کدوم منطقه باشه. (من خیلی ریز و با جزئیات مشخص کرده بودم)
بعد اومدم گفتم تو شهرما مثلا 5000 نفر جنس مرد هست. اگر یک سومشون پسرای مجرد با اصالت قصد ازدواج دار باشن میشه مثلا 1500 تا.
ازینا مثلا 500تاشون تحصیلات عالی و اون ویژگیهایی که من میخوامو دارن.
حالا چون من اصلااا ندیده بودم کسی با اون شغلی که من میخوام و با اون خانواده، گفتم اوکی من نمیبینم و نمیشناسم ولی دیگه 50 نفر که تو این شهر هستن با همممه ی ویژگیهایی که من میخوام .که یه شخصیتی مثل منو بخوان. این نحوه منطقی کردن خیییلی کمک کننده ست .
یه روش دیگه که حتما خودت میدونی اما محض یادآوری میگم ؛ اینه که اون ویژگیهایی که مدنظرت هست رو در بقیه آدما پیدا کن و آگاهانه تحسین کن . از هرکی یدونه ویژگیم که مدنظرته رو تحسین کنی عالیه
من تو تاکسی ام بودم یه نفرو اون بیرون میدیدم که شبیه به ویژگیهای فردیه که من دوست دارم ، خیلیی تحسین میکردم و هرروز سه چهاربار درباره خواسته م باخودم حرف میزدم. و اون تمرین منطقی کردنو میخوندم.
خودخواه باش و از ویژگیهایی که میخوای کوتاه نیا. تو میتونی خلقش کنی.
من خیلی خودخواهانه اگر کسی میومد سمتم که خیلیم شیفته م میشد اما 100 درصد اولویتهامو نداشت راااحت رد میکردم. طوری که دوستام و اطرافیان میگفتن تو مثل رباتی. مامان و بابام همیشه نگران بود که من آخر باهیچکسی ازدواج نمیکنم انقدر که همه رو رد میکردم. فکر میکردن من الکی بلندپروازم. ولی من واقعا میخواستم با اونی که خودم میخوام خلقش کنم زندگی کنم.:)
ما میتونیم به هررچیزی که میخوایم برسیم و خلقش کنیم . با قدرت ادامه بده .احساساتی نشو وسط کار. چون به بیراهه میبرتت.فکر کن داری زندگیتو میسازی به عنوان یه مهندس. با قدرت و بدون احساسات ضعیف پیش برو . خیلی هم رو معنویتت کار کن . من منتظر خوندن نتایجت هستم . میبوسمت از راه دور .
عزیز دلم سلام به روی ماهت .
خوشحال شدم .. بوسه ت از راه رسید و من در تبریز با عشق دریافتش کردم:)) سپاسگزاارم.
مهدیه جانم قطعا همه کامل نیستن . اما ما یه سری اولویت ها داریم از شخص ایدئالمون …
من اولویت بندی کردم ایدئالهامو..
مثلا خانواده ، اخلاق، فرهنگ ، شخصیت ، عزت نفس ، اهل مطالعه بودن ، باایمان بودن ، رو به رشد بودن ،اصالت برام خیلی اهمیت داشت. بنابراین هرکسی غیر ازین بود رو قلبا نمیتونستم بپذیرم .. واااقعا نمیتونستم .
در مرحله دوم شغل،میزان رفت و آمد یا ارتباط با دیگران و تیپ ظاهری و یه سری چیزای دیگه اهمیت داشت .
یعنی اگر کسی بود که اولویت های دوم رو داشت اما اولی هارو نداشت من نمیتونستم بپذیرم .
حالا تصور کن مثلا یکی باهات آشنا بشه که تماااام ویژگیهایی که تو میخوای رو داشته باشه اما مثلا وضع مالیش معمولی باشه . ولی به فکر رشد باشه .
یا مثلا 95 درصد ویژگیهایی که میخوای باشه اما مثلا تیپش اونطوری نباشه که تو میخوای ..
دیگه این جا غیر منطقیه که آدم نپذیره . چون یه سری چیزارو بعدا میشه تعییر داد با مزاکره. اما اولویتهای اصلی رو نمیتونی هیچکاری بکنی.
به نظرم اولویت های اصلی و درجه اول خیلی خیلی خیلی مهمن ..
به قول یکی از دوستانم هر آدمی یه سری ویژگیهای عالی داره . یه سری ویژگیهای معمولی و یه سری ویژگیهای بد . تو باید ببینی که ویژگیهای عالیش انقدر خوب هستن که تو بتونی بدهارو درنظر نگیری ؟
اما به طور کلی اولویتهای ثانویه رو فدای اولیه نکن . به هیییچ وجه .
یه سری ویژگیها در داشتن یک همراه همیشگی توی زندگی خیلی اهمیت بالایی داره !
ولی یه سری چیزا بعد از یک هفته یا نهایتا یک ماه کاملا طبیعی میشه . تو باید اون ویژگیهای اصلی رو درنظر بگیری .
درباره شغل یه چیزی بهت بگم.
من انقدر عاااشق اساتید دانشگاه بودم که همیشه میگفتم من فقط با یک استاد دانشگاه ازدواج میکنم وگرنه تا آخر عمرم مجرد میمونم. یعنی واقعا اگر یکیو میدیدم که استاد دانشگاه بود قند توی دلم آب میشد .
بعد پدرم میگفت بابااا تو باید خودتم سطحت در اون حد باشه یا باید محل کارت یه طوری باشه که همچین آدمی تورو ببینه دیگه .
من میگفتم من اعتقادی ندارم به این چیزا . قانون میگه میشه پس میشه بدون این که من بخوام کار خاصی انجام بدم .
خلاصه جونم برات بگه که ؛من به صورت سنتی ازدواج کردم و همسرم علاوه بر همه اولویت های اصلی که مدنظرم بود، شغل مورد علاقه منو داره :))
امیدوارم با توضیحاتم تونسته باشم پاسخ سوالتو بدم مهدیه ی زیبای من .