سریال سفر به دور آمریکا | قسمت 199

دیدگاه زیبا و تأثیرگذار صفا عزیز به عنوان متن انتخابی این قسمت:

استاد شما بسیار تحسین برانگیزید که تواین سن تقریبا میشه گفت نصف بیشتر کره ی زمین رو سفر کردید و جز زیبایی خدا چیزی بهتون نشون نداده.

وقتی شمارو با آدمای هم سن وسالتون توی فامیلمون مقایسه میکنم میفهمم که چقدر شما متفاوت از اکثریت جامعه هستید. اون طرز فکرتون رو کاملا متفاوت از بقیه آدمها کردید و چه عادلانه خداوند با توجه به ایمانوافکاروتعهده هرکس پاسخ میدهد. استاد جان چقدر عالی تمرین ستاره ی قطبی رو اول صبح انجام میدید و هردوتون هم پایه ی همدیگه، فرکانس تون رو روی خوبیهای دورو اطرافتون تنظیم میکنید و چقدر خوب اتفاقاتوشرایط همسنگ با کانون توجه تون رقم میخوره و خداوند دقیقا به جایی هدایتتون کرده که اون آدما هم درست مثل شما به تمیز بودن اهمیت میدن و طبیعت رو تمیزتر از اون چیزی که تحویل گرفتن تحویل میدن.

استاد جان شما تو سفرهاتون اونقدر با خودتون در صلح هستید که هیچوقت ندیدم که بگید آب و هوای فلان منطقه جالب نیست،یا بگید منطقه ی کویری رو دوست ندارم و … 

شما نقطه ی کویری، سرسبز، کوهستانی، هررر نوع پوشش آب و هوایی که داشته باشه رو با عشق تجربه کردید و از هر منطقه ای بخوبی یاد کردید. چقدر این ویژگیتون رو دوست دارم و خیلی علاقه مندم که من هم این ویژگی درونم به صورت بنیادین رشد بدم. 

چون قشنگ میفهمم این ویژگیم، پاشنه ی آشیلمه. اگه بهترین جا هم سفر کنم و از نکات مثبتش تعریف کنم دست آخر میگم ولی این ویژگی منفی هم داشت… اما چیزی که من از شما میبینم این نیست که هم جنبه ی مثبتش رو بگید و در کنارش جنبه ی منفیش رو هم به زبون بیارید.

چقدر خوب میتونید ذهنتون رو کنترل کنید وقتی که دیدید هنوز ویزیتور سنتر بسته است، چیزی که من تازه از شما یاد گرفتم که حتی تو این موقعیت هم نخوام بی دلیل از کوره در برم و سریع خودمو به یک چیزی مشغول کنم که ذهنم نخواد برا خودش اسمون ریسمون ببافه. مثل الانِ مریم جان که شروع کرد به دیدن اطلاعات راجب اون پارک و تعریف کردن از هوای بی نظیر اون محیط

تحسین میکنم اون خانم مسئول رو که با تمیز نگه داشتن سطل زباله ها کمک میکنه فضای اونجا مرتب و تمیز بمونه. 

تحسین میکنم استادم رو که از هر موقعیتی استفاده میکنه برای اینکه یک انرژی عالی به تک تک سلولهای بدنش برسونه. استاد ماشالله به این همه عضله های هیولایی که ساختید واقعا که بسیار تحسین برانگیز شد و چقدر عالی دارید پیش میرید

چقدر این قسمت رو دوست داشتم که اومدن دوران قدیم انسان ها را به صورت مجسمه در آوردن و قشنگ به نمایش گذاشتن که از چه شرایط و با چه خونه هایی، الان بشر به این حد پیشرفت اقتصادی و … رسیده.

خدای من چقدر بعضی از شکل خونه ها شبیه خونه های مناطق ایران خودمونه. اون خونه هایی که سقف خونشون حیاط خونه ی دیگست. خیلی برام جالب بود مجسمه هایی رو اینقدر طبیعی درست کرده بودن قشنگ اون شرایط قدیم رو بهتر میتونستم احساس کنم

چقدر اون مدل گردنبند رو دوست داشتم که مریم جان برای دوستاشون انتخاب کردن، اون هم به عنوان هدیه،خدای من خوشبحال اون دوستانی که میخوان این هدیه های ارزشمند رو از شما دریافت کنن.

استاد اون موقع که وارد تونل شدید چقدر حسش رو دوست داشتم که ازون دور داشتیم به نور بیرون از تونل نزدیک میشدید انگار یک حس روحانیی یک لحظه بهم دست داد.

مریم جان اینکه گفتید استاد تو یوتیوب راجب نشنال پارکها اطلاعات زیادی کسب میکنه، واقعا چقدر دوست دارم این ویژگی استاد رو،که خیلی عالی راجب یک مکان اطلاعات کسب میکنه و وقتی که میخوان راهی سفر بشن دیگه رودوش خدامیشینید و اجازه میدید اون خودش هدایتتون کنه به جایی که براتون بهتره.

اینکه گفتید آدمای ویزیتور سنترا با عشق و با حوصله به سوالاتون جواب میدن، واقعا که چقدر تحسین برانگیزن. این نیست که بگن ما کلی اطلاعات رودرو دیوار براتون چسبوندیم برید اونا رو بخونید. 

وقتی که باورت این باشه که درجهان آدمهای خوب و مهربون هست و خودت هم این ویژگی رو درونت رشد بدی ،جهان لاجرم هدایتت میکنه به آدمای فوق العاده و مهربون

سپاسگزارم از شما مریم جان که انقدر عالی، دوره ی تکامل  رشد و گسترش انسان رو از جوامع ابتدایی تا به الان برامون توضیح دادید:

اینکه چطور ظرفهای سفالی رو با ذهن خلاقشون هربار یک شکل جدید به سفالهامیدادن و رنگ میکردن،اینکه بیشتر ابزارشون با سنگ بوده،و خیلی جالب تر اینکه از پربوقلمو لباس درست میکردن،و با انتهای پرهای اونها سوزن خیاطی و میل قلابی درست میکردن.

واقعا که خدا هم با توجه به شرایط شون بهشون ایده الهام میکرده. چقدر این موضوع بهتر برام جا افتاده که ایده های الهامی همیشه با شرایط حال حاضرت تطابق دارد نه کمتر ونه بیشتر.

خیلی خوب وعالی در مورد تکامل انسانهای نخستین تا به الان برامون توضیح دادید و اینکه چقدر انسان میتونه قوه ی خلاقیتش رو به کار ببنده و خودشو به حدی از رشد و پیشرفت برسونه که هم خودش خوب زندگی کنه و هم جهان رو جای بهتری برای زندگی بکنه.

واقعا که خلاقیت و ایده ی کارساز یک آدم چقدر میتونه چندین هزار نفر دیگه رو در آسایش بگذاره و از همه مهمتر چقدر میشه در کنار اون ایده پولسازی کرد

چقدر ازین موزه درس گرفتم که واقعا انسان چقدر هربار ونسل به نسل به دنبال بهبوده و همیشه دوست داره که با باوره “چطور ازین بهتر” خودش و دنیای اطرافش رو بهبود بده.

منتظر خواندن نوشته تأثیرگذارتان هستیم
  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری سریال سفر به دور آمریکا | قسمت 199
    419MB
    22 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

393 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «ابراهیم خسروی» در این صفحه: 4
  1. -
    ابراهیم خسروی گفته:
    مدت عضویت: 1419 روز

    سلام به استاد عزیزم، خانم شایسته و عزیزای ددددلم.

    یه جای صحبت های خانم شایسته قلبم رو تکون داد، اونجا که تو ماشین در مورد توضیح دادن و ارزش دادنه پرسنل اون نشنال پارک به مردم صحبت میکنن و اون جمله ی جادویی رو میگن

    (من از همینجا بهشون خدا قوت میگم)

    این یعنی مهم نیست شما حضوری از شخص تشکر کنی، یا تحسینش کنی!

    مهم نیست اون شخص متوجه بشه که شما از خوبی‌اش گفتی یا نه!

    مهم اینه که تو شخصیتی بسازی از خودت که هر لحظه نکات مثبت افراد رو تو ذهنت باز گو کنی!

    به قول استاد که میگه بزرگترین سرمایه ی زندگیتون تحسین کردن دیگران و یا از خوبی های دیگران گفتنه حالا چه پشت سرشون که جلو روشون.

    شما فکر کن، شخصیتی پیدا کنم که از خوبی های همسرم به دیگران تو جمع بگم یا تو ذهنم مرور کنم، از زیبایی های شهرم تو جمع بگم یا در استان های دیگه بگم!

    اونجوری دیگه خوبی و خوبی وخوبی تو زندگیم رقگ میخوره

    با اینکه این فایل زیبایی ها و نکته های زیادی داره اما من میخوام به حرمت عشق و محبتی که دوستان گلم بهم دارند از سفرم بنویسم و بگم که تمامه دعاهای خیرشون تو سفرم به عمل نشست

    استاد من وقتی رسیدم تهران، مقصدم شهر پل سفید بود، اومدم ترمینال، یه ماشین گفت بیا بریم من مسافر نمیزنم فقط خودتو میبرم!

    من با این آقا افتادم تو جاده، خودمو خودش تنها بودیم!

    وااااای خدای من چچچه منظره هایی!!!

    اون راننده بببقدری از ذوق من به وجد اومده بود که هر دقیقه میزد کنار میگفت اینجا پل ورسک هست، اینجا جاده ی سه خط طلا هست و…

    استاد باورتون میشه این آقا تو اتوبان دنده عقب میگرفت میگفت من بهت قول دادم سه خط طلا رو نشونت بدم!!!

    و میزد کنار میگفت برو رااحت عکس و فیلم بگیر و لذت ببر!

    من رسیدم یه جایی قبل از پل سفید، توسط هدایت خدا با یه نفر آشنا شدم، و من رو برد به جایی که باید میبردم.

    حالا من از فضا میگم شما فققققط تصور کنید!

    یه کلبه ی چوبی، تمامه دیوار ها از کاه و گل، پنجره ی چوبی و درب ورودی کوچیک چوبی که وقتی باز و بسته میشن جیر جیر میکنن، با پرده های رنگ رنگی که پایینش گره خورده، و سقف بلند و مثلثی و کااملا چوبی، دوتا حوضچه ی ماهی غزل که هررروقت بخوام برام ماهی تازه میگیره و کباب یا سرخ میکنن، سمت چپم، روبروم و پشت سرم سه تا کوه بزرگ وهست که عصرا نوک کوه ها کااملا توسط ابر محو میشن، و صدای آب که از یه جویی میگذره، و یک کوهی که خییییلی بزرگه و فاصله ی من تا دامنه ی کوه ربع ساعته و تو اون کوه (ریل راه آهنه سه خط نقره)، روبرومه و هر چند ساعت یک بار یک قطار از اون مسیر و تونل رد میشه و صدای خیییییلی قشنگی تو دل کوه میپیچه که بیییینظیره و شبا هم وقتی قطار رد میشه چراغاش خیییییلی قشنگ میشن،جلوی کلبه ی من یک سکوی پهن هست واسه نشستن و صبحانه خوردن، به فاصله ی 2 متری این سکو 2 تا بوته‌ی گوجه از این کوچیکا هست که هم قرمز و رسیده داره و هم سبز ترررررش، و به فاصله ی 10 متری ام یک رودخانه بسیار زیبا و جاری هست و 4،5 تا اردک کاااملا شبیه اون اردک شما که مهاجره و کلی مرغ و خروس و دوتا توله سگ کوچیک سفید مشکی که خییییلی بازیگوشن و اگه هواسم بهشون نباشه دمپاییامو میییبرن قایم میکنن و میان روبروم می ایسته یکیش هی سرشو کج میکنه و گوشاش هم آویزونه روی چشاش هی میاد پیشم که باهاش بازی کنم و علکی صدای گرگ رو درمیاره و زوزه میکشه،روبروم چند تا درخت گیلاس ناز هست و پشت کلبه ام درختچه ی کوچیک تمشک و توت وحشی هست که پره از میوه، از هوا هم بخوام بگم وزش باد به شکلیه که بسسسیار باد لطیف و نسیم خنکی میاد و بالای سرم هی ابر های مشکی و بزرگ سایه میندازن و رد میشن.

    استاد این ها گوشه ای از فضایی بود که اونجا خدا هدایت کرد با کم ترین قیمت برام فراهم بشه.

    من عصر خسته بودم و خوابیدم یکی دو. ساعت، خدای خودم رو گواه میگیرم با ییییه نسسیم خنکی بیدار شدم و وقتی بیدار شدم سر دوراهی مونده بودم که کدوم طرفی دراز بکشم که این تصاویر رو از دست ندم!

    اما این فققققط ذره ای از فضا بود

    میخوام از خانواده ای بگم که اینجا هستن.

    من اینجا تنها هستم و هیچ مهمانی نیست جز من و خانواده صاحب ملک!

    این خانواده 3 نفره که اینجاست یه پسر خیییییلی هدف مند و پر انرژی و با عشق هست، با یک پدر با عشق که فقط دنبال لذت بردن از زندگیه با یک مادر بسیار مهربان!

    این خانواده عصر که میشه برام چایی منقلی درست میکنن، پنیری که محصول گاو خودشونه، گوجه کوچیکایی که تو باغ خودشونه، نونی که ماله محله خودشونه، آماده میکنن و من رو دعوت میکنن که کنار جمعشون عصرونه بخورم!

    دیروز که داشتم پنیر محلی و گوجه کوچیک میخوردم یاده شما افتادم که تو سفر به دور آمریکا قبلا همچنین غذایی می‌خوردین و من اون غذا رو با توجه کردن بهش درخواست کردم و من دیروز اون رو تجربه کردم

    بعد از اینکه عصرونه خوردم و یکی دو ساعت صحبت کردیم و خواستم برم، پدره گفت ایشالا واست شام آماده شد میاریم خدمتت!!!

    و دیدم بعد از 1 ساعت با چچچچه تزئینی واسم کوکوسبزی، دور تا دورش از این گوجه کوچیکا، خیارشور، نون بربری و ماست آورد واسم و نوشه جونم کردم!

    من برای تقویت عزت نفس و قانوو درخواست کردن، ازشون خواستم وعده‌های غذاییمو تأمین کنن هزینه اش رو میدم و اونها هم با عشق پذیرفتن.

    پسره گفت فردا بیا تا ببرمت با اسبم سوار کاری، اسبم رو زین میبندم هرچقدر دوست داری دور بزن، پدرش گفت پس فردا با من بیا تا ببرمت یه جای خوشکل به اسم اوریم رو نشونت بدم که دریای مه تشکیل میشه

    الان که اومدم بیرون دراز بکشم رفتم پتو بیارم یه لحاف قدیمی مخملی قرمز رنگ که بوووی خاطرات بچگیمو میده دیدم و الان که دراز کشیدم از حاله خوبی و هوای فوقالعاده خوابم نمیبره خداروشکر

    خداروشکر

    اما استاد یادته گفته بودم با یکی آشنا بشم که هم مدارم باشه و عباس‌منشی باشه!؟

    این پسر تماااام قانون و گفته های شما رو 80%داره اجرا میکنه و واقعا بینظیره.

    خداروشکر

    من تو تمامه مکالمه هام با این پسر حتی یک بار نشنیدم اسمم رو صدا بزنه بعد به خودم گفتم حتما اسمم رو فراموش کرده، روش نمیشه بپرسه، بهش گفتم تو اسمم رو میدونی!؟

    گفت آره ابراهیم، گفتم خوب چرا اسمم رو نمیگی!؟

    دیدم با یه حالت حجب و حیا گفت شما 13 سال از من بزرگتری من چجوری شما رو به اسم صدا بزنم!؟

    میشه مگه!؟ (با همون لهجه ی خیییییلی قشنگه شمالی)

    خییییلی سر ذوق اومدم از این همه احترام و ادب و حرمت این عزیز.

    من صبح ساعت 8 بیدار شدم، دیدم اون خانواده صبحانه دادن به نگهبانشون که واسم بیاره و چقدر لذت بردم از خوردنه اون صبحانه

    اما شروع امروز میتونم بگم یکی از بزرگترین روزهای زندگیم بود!

    من برای دیدن آبشار و پل ورسک(هر کدوم از این جاهایی که میگم اگه دوستان علاقه داشتن میتونن سرچ کنن و ببینن چون من واااقعا عاجزم از گفتن اون همه زیبایی) حرکت کردم و رفتم سمت پل، تو مسیر خداشاهده یه صحنه ای دیدم و جوری نفسم از ذوق و این همه زیبایی بند اومد که انگار یه لیوان آب یخ ریختن روم!

    یه کوه بزرگ پوشیده از درخت های زییییبا

    خییییلی بینظیر بود، من تو مسیر رفتن داشتم تند تند راه میرفتم که زودتر به آبشار برسم، قلبم گفت آروم تر عجله نکن، از مسیرت لذت ببر!

    یه کم آروم آروم رفتم اما باز نتونستم جلوی راه رفتن خودمو بگیرم، تا اینکه رسیدم به آبشار و دییییوانه شدم،

    تو مسیر رفتن خدا بهم گفت بلند داد بزن بگو خدایا شکرت، با تمامه ووجودت، من دو سه بار این کار رو کردم اما انگار خجالت میکشیدم یا وقت کسی منوببینه و قضاوتم کنه ولی به خودم خیلی سخت نگرفتم و خودمو اذیت نکردم.

    تو مسیر برگشت دیدم 10،12 تا خانم بالای 55،60 سال اومده بودن آبشار رو ببینن و واااقعا تحسینشون کردم!

    جالب اینجاست تو مسیر برگشت خیلی از منظره ها بیشتر لذت میبردم و توجه میکردم چون من آبشار رو دیده بودم!

    تو مسیر برگشت به کلبه، تصمیم گرفتم برای قوی کردن قلبم و ایمانم و رفتن تو دل ناشناخته ها از مسیری برم که هیچ کس نیست، تصمیم گرفتم از دل جنگل، دل کوه، تو تونلها و روی پل ها برم تا برسم به کلبه ام، از حراست راه آهن راهنمایی خواستم و بهم گفت از کجا برم، و شروع کردم به پیاده روی، روی ریل راه آهن، دیدم یه قبرستون سر راهمه، شنیده بودم یکی از مهندس های پل ورسک تو اون قبرستون خاکه، رفتم سر قبرش و به خودم گفتم چقدر این انسان بزرگ بوده، که تونسته خدمتی کنه که ده ها سال بعد از مرگش، هم اینکه مورد احترام قرار میگیره و به نیکی ازش یاد میکنن، وهم اینکه با رشد خودش و برطرف کردن یک چالش بسیار بزرگ تونسته یک آثاری از خودش بجا بزاره که تا سالیان سال مردم از علم و توانایی این آقا بهره ببرن و واقعا تحسینش کردم(مهندس والتر ایگنر)

    دوباره راه افتادم، هوا ابری بود، یه نسیم خنکی میومد در حدی که برگ های درختا رو تکون میداد، یه بارونی میومد که مثله شبنم روی صورتم و دستام مینشست لذت بود و لذت بود ولذت

    دوباره به راه افتادم تو دل کوه یه تک درخت دیدم که از دور رنگش قشنگ بنظر میومد، برگاش زرد و قرمز شده بود، اما چون یه مقدار از مسیر ریل دور بود دو دل بودم برم ببینمش یا نه. وقلبم گفت برو از نزدیک نگاش کن، وااای خدای من ووووقتی از نزدیک اون درخت رو دیدم چشمام عاجز بودن از حضم اووون همه زیییبایی!

    شما فکرش رو کن یه درخت تنها، با برگ هایی کوچیک اندازه‌ی برگ کنار، با رنگ های قرررمززز وزززرررددد،قلبم خوشحال شد از دیدنه ایین همه ززیبایی!

    وقتی چند قدم از اون درخت دور شدم دیدم هدایت شدم به مسیری که من زودتر به ریل می‌رسیدم، فهمیدم قلبم درست هدایتم کرد هم زیبایی رو دیدم هم به مسیر هدایت شدم.

    همینکه داشتم از اون درخت دور میشدم یه نگاه پشت سرم کردم قلبم گفت باید ادامه بدی، باید بگذری! و من گذشتم تا زیبایی های بیشتری ببینم(نچسبیدن به کسی یا چیزی و فکر نکردن به اینکه هرچه حال خوبی و خوشبختیه توسط اون موضوع، اون خواسته، اون شخص بدست میاد، بگذر تا زیباتر بهت نشون بدم!بگذر یشتر بهت بدم! )

    وقتی ادامه دادم مسیرم رو رسیدم به یه تونل،من باید از دل تاریکی تونل میگذشتم،چون شارژ گوشیم کم بود نور موبایلم روشن نمیشد، به خدا گفتم از عمد اینکارو کردی آره!؟

    باشه بریم ببینم برنامت چیه،

    ،اون نگهبانه گفت اگه قطار اومد تو مسیر تونل یه حفره های قوس شکل هست برو تو اونها،

    به تونل نزدیک و نزدیک تر میشدم و تاریکی ملللططقققق رو میدیدم و چون تونل قوس داشت اونورش مشخص نبود

    کم کم ترسیدم، حس کردم دوست ندارم برم داخل، اما من باااااید میرفتم، خیییییلی خیییییییییییلی ترسیده بودم،میتونم به جرأت بگم سالها بود اینقدر ترس رو در قلبم حس نکرده بودم، از ترس یه کم بلند داد زدم خدایا شکرت، حس کردم سقف تونل خیلی بلنده، ترسم بیشتر شد، دوباره داد زدم و دوباره داد میزدم و صدا بیشتر میپیچید رسیدم تو قوس تونل هیچی معلوم نبود دیدم سمته راستم یه جای خالی قوس هست، همون جای خالی که نگهبانه گفته بود خیییییلی ترسیدم داخلش رو نگاه کنم میترسیدم جن داخلش باشه سریع رد شدم و سرمو چرخوندم که داخلش رو نبینم، کم کم که رفتم جلو نور رو دیدم، روشنی رو دیدم صدامو بلند تر کردم و داااد میزم

    ایییی رب العالمین!

    تا درپناه تو ام هیییچ قدرتی نمیتونه به من آسیب برسونه

    اییی ربببب العالمین!

    تا در پناه تو ام انسان و جن و موجودات هییییچ قدرتی ندارن که به من آسیب برسونن!

    تو بالاترین قدرت این جهان هستی!

    هیییچ برگی بدونه اذن تو از درخت نمیوفته

    و کم کم از تونل و تاریکی خارج شدم و قوت قلبم محکم تر شد و صدام بلند تر شد و

    داااددد مییییزدم

    ایییی رررب العالمین!!!

    هیییچ کس و هیییچ چیز قدرتش از تو بالاتر نیست!

    من به تو پناه آوردم

    و حالم بهتر و بهتر میشد قدرتم بیشتر و بیشتر میشد اما تتههه دلم یه ناراحتی بود

    اینکه چرا من ترسیدم

    مگه من به قدرتش ایمان ندارم!

    من چرا تو تونل ترسیدم من که همیشه میگفتم از هیچکس و هیچ قدرتی نمی‌ترسم!

    اما باز به زبون آوردم که ای رب العالمین من رو از شکرگزارانت و موحدانت قرار بده

    بعد یاده حرفه استاد افتادم دو دوره ی عزت نفس که تنهایی رفتن تو جنگل و من میگفتم کار نداره اما وقتی خودم مفداری از اون فضارو تجربه کردم دیدم ترس داره!

    حالم خیییییلی خیییییییییییلی خوب بود کم کم رسیدم به یه دوراهی، طبیعتا باید از راه پایینی میرفتم اما قلبم گفت از راه بالایی برو، بعد که رفتم دیدم راه نزدیک تره و روی یک بلوک بتنی بزرگ نوشته بود (من فراتر از یک جسمم)واقعا لذت بردم از این جمله.

    بعد بهم گفت همیشه الهام یه مقدار غیر منطقیه مسیری که نشونت میده.

    کم کم راه افتادم و تو مسیرم یه تیکه چوب خوشکل و کوچیک دیدم یه حسی بهم گفت اون چوب رو بردار، برداشتمش. وبعد بهم گفت این دستت باشه اگه حیوونی سگ وحشی چیزی اومد خواست بهت حمله کنه اینو داشته باشی در همون لحظه چوب رو انداختم زمین گفتم خدا محافظ منه من این چوب رو بردارم که این از من محافظت کنه!؟!

    و کم کم اومدم تا رسیدم به کلبه ام بعد از 5 دقیقه آرش جان(اون پسره) واسم نهار آورد و چه نهاری، خیییییلی خسته بودم، بعد از اینکه نهار خوردم 2،3 ساعت با پدر آرش صحبت کردیم و خوابیدم تو فضای باز، هوا، بوی طبیعت، صدای آب، من رو چنان دیوانه کرد که نفهمیدم کی خوابیدم!!

    شب که شد آرش واسم شیر گرم از گاو خودشون با تخم مرغ محلی و نون بربری گرم آورد که بخورم و لذذت بردم از نگشه جان کردنشون.

    امیداورم تونسته باشم زیبایی های این سفر رو با نوشتن بهتون انتقال بدم هرچند تمامه این احساسات 1%اون چیزی که من حس میکنم نیست، در پناه خدای واحد موفق باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 281 رای:
  2. -
    ابراهیم خسروی گفته:
    مدت عضویت: 1419 روز

    سلام دوست خوبم،

    الان ساعت 5 صبحه روزه چهارشنبه است، من از خواب بیدار شدم و کامنت شما رو خوندم، نمیدونم چرا اما این روزا خیلی دل نازک شدم، زودی بغضم میترکه، زودی اشکام از چشای قشنگم سرازیر میشه

    وقتی حرف از قدرت خدا میشه زودی تسلیم میشم، احساس کوچیکی میکنم در برابر رب العالمین

    اونجا که گفتین

    (من ترسی ندارم ..منی که به رب العالمین یگانه قدرت جهان ایمان دارم..نه ترسی دارم نه محزون میشم!!) زودی بغضم گرفت و اشکام سرازیر شدن.

    به قول شاعر:

    از لعل تو گر یابند

    ز انگشتری زنهار

    صد ملک سلیمانی

    در زیر نگین باشد.

    واااقعا تحسینت میکنم دوست خوبم و آرزوی موفقیت برای شما دارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 19 رای:
  3. -
    ابراهیم خسروی گفته:
    مدت عضویت: 1419 روز

    سلام به دوست خوبم.

    من از بچگی ترس رو مثل یه اسب وحشی میدیدم که اگه ازش فرار کنم و پشتم رو بهش کنم، با جفت دستاش میزنه و خوردم میکنه

    اما اگه برم سمت ترس هام، همون ترس میتونه منو به لذت های ببره

    تنها و تنها راه کنار گذاشتن ترس، قدم برداشتنه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  4. -
    ابراهیم خسروی گفته:
    مدت عضویت: 1419 روز

    سلام دوست عزیزم.

    شما رو نمیدونم ولی من با کامنتتون اشکم در اومد و یاده این شعر افتادم

    شب تاریک و سنگستان و من مست/

    قدح از دست من افتاد و نشکست/

    نگهدارنده اش نیکو نگه داشت/

    وگرنه صد قدح نفتاده بشکست /

    واقعا این اتفاقات هر یکیش میتونه سندی بر قدرت خداوند باشه تا آخر عمر برای ما اما انسان فراموش کاره و تحت تأثیر شرایط محیطی اطرافش و اتفاقات اطرافش قرار میگیره

    بازم از کامنت هاتون د. یت دارم بیشتر بخونم تا استفاده کنم.

    واااقعا قلبم باز شد از کامنتتون.

    در پناه خدای واحد موفق باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای: