سریال سفر به دور آمریکا | قسمت 198

دیدگاه زیبا و  تأثیرگذار مجتبی عزیز به عنوان متن انتخابی این قسمت:

زندگی چقدر میتونه ساده باشه و لذتبخش وقتی از زاویه دید استاد به آن نگاه شود.

به نام خدای آسانی ها و سلام بر استاد گرامی و خانم شایسته عزیز

خدا را سپاسگزارم که یک روز دیگه لایق دیدن این سریال بینظیر و این حرفهای فوق العاده هستم.

چه زیبا و پر خیر و برکت هست روزی که با دیدن این قسمت از سریال زیبا شروع میشه مسلما از ابتدای صبح که تمرکز کنم بر زیبایی ها در طول روز هم حالم و احساسم عالی خواهد بود و اتفاقات فوق العاده ای را تجربه خواهم کرد که این لطف و محبت استاد عزیز و خانم شایسته و این سایت فوق العاده است که از ایشان نهایت سپاسگزاری را دارم.

وقتی ملتی خود را لایق و شایسته ثروت و فراوانی بداند، این سطح و استاندارد بالا باعث داشتن این چنین امکانات و رفاهیات خواهد شد و قطعا خود ملت نیز سعی میکنه هرآنچه هست را به نحو احسن استفاده کنه و در نگهداری آن سعی و کوشش خواهد کرد.

تحسین میکنم این کشور پهناور و وسیع را که گوشه گوشه آن نعمت و ثروت و فراوانی به چشم میخوره و گوارای وجودتان باد این خوان گسترده پروردگار که انصافا لایق آن هستید زیرا که خداوند کسانی را که نعمت هایش را میبینند و قدر می نهند و از آن بهره می برند را مشمول نعمت بیشتر قرار می دهد.

همیشه این خصوصیت شما برای من قابل تحسین بوده که وقتی یک وسیله جدید می خرید چنان از داشتن آن لذت میبرید و خصوصیات آن را توضیح میدید و برای هم مطرح میکنید که جهان در مقابل شما سر تعظیم فرود می آورد و نعمت ها و فراوانی بیشتر را قسمت و روزی شما می سازد جالب اینکه هیچوقت هم این وسیله برای شما دو بزرگوار عادی و کهنه نمیشه و همیشه مثل روز اول با ذوق و شوق از آن استفاده میکنید.

بنظر من شرکت نینجا باید برای تبلیغ محصولات با کیفیتش از شما دو عزیز و فیلمهای شما استفاده کنهَ، اصلا چرا شرکت نینجا!! بلکه تمام برندهای مطرح آمریکا و شاید هم بهتره بگم کشور آمریکا برای معرفی و نشان دادن زیبایی های این کشور .

همیشه با خودم میگم اگر بهترین کارگردان ها و بهترین تهیه کنندگان و بهترین بازیگران مطرح این کشو دست به دست هم می دادند تا فیلمی از زیبایی های بسازند و در سطح جهانی ارائه بدهند به هیچ وجه توانایی ساخت همچنیین سریال تاثیرگذاری را نداشتند . و واقعاً من لذت میبرم از تماشای این سریال فوق العاده و تماشایی…

و اما تصاویر زیبای پایانی که همراه شده بود با صحبت های عالی شما که مکمل جلسه 5 دوره کشف قوانین زندگی بود. این جلسه که موضوعش نقش هدف های کوتاه مدت رو در حفظ انگیزه و شور و شوق هست، استاد فرمودند : صرف هدف داشتن باعث زنده بودن ، باعث شاد بودن میشود و زندگی برای من می آورد و چه هدفی بهتر و زیباتر از کار کردن روی خودم و رشد شخصیتم و اینکه همواره سعی کنم انسان بهتری بشوم شخصیت قوی تری از خودم بسازم که در نتیجه ی این رشد شخصیتی، ثروت و فراوانی لاجرم وارد زندگی من خواهد شد این یک قانون است.

منتظر خواندن نوشته تأثیرگذارتان هستیم
  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری سریال سفر به دور آمریکا | قسمت 198
    428MB
    22 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

628 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «مینو خلیلیان» در این صفحه: 2
  1. -
    مینو خلیلیان گفته:
    مدت عضویت: 1957 روز

    خوووووب سلاااام بچه هااااااااا من دوباره اومدممممم….سلاااام به استاد عزیزم… مریم قشنگم… رفیقای مثبت خودم….

    مینو دختری از سرزمین بهشت اومد…

    من وقتی فکر میکنم میبینم حتی اسمم به معنای بهشت هست..‌. و این خودش یه نشونه بزرگه برای من…‌شاید از بچگی همه بهم میگفتن پفک نمکی

    ولی اون ظاهرش بود…

    با این حال من همیشه عاشق اسمم بودم و هستم…

    و الان که درکم بیشتر شده میبینم معنایی در این اسم هست که من دارم به سمتش همیشه حرکت میکنم…

    بهشت واقعی…

    ▪️خوووب خدا جونم از کجا شروع کنیم؟ چی بنویسیم؟

    چیا بگم؟

    اول از همه که باید تحسین کنم این همه زیبایی روووو…

    واقعا لذت میبرم وقتی فایلها رو میبینم…

    من عاشق جنگل و طبیعتم…

    واقعا وقتی میبینم  این کشور همیشه در حال پیشرفته کیف میکنم…

    ▪️منم یه روزی به مکانهیی که فراوانی بیشتر زیبایی بیشتر امکانات بیشتر… آزادی بیشتر داره هدایت خواهم شد…

    ▪️همونجور که من از یک مکان خشک و بی آب و علف به یک مکان سرسبز و خوش آب و هوا هدایت شدم…

    ▪️ تا همین چند سال پیش طبق مسیر همه اطرافیانم که از شرایط موجود ناراضی بودن و همه توجهشون به کمبودها بود من هم از اینکه توی مکان و جایگاهی بودم که همش کمبود بود ناراحت میشدم و ناله میکردم…

    که مثلا توی اهواز باران نیست…

    همیشه کمبود آبه…

    هوای خوب کمه…

    همیشه گرد و خاکه…

    گرمای شدیده…

    شرجیه…

    و هر چیز بدی که فکر کنید…

    همیشه دعاهامون این بود که خدا کنه امسال بارندگی بیشتر بشه…

    آره هر چی هوای خوب و بارونه واسه شهرای دیگست…

    آره تهرانیا همه چیز خوبا رو دارن ما باید زجر بکشیم… بقیه در رفاه باشن…

    همه نفت و منابع ثروت رو از خوزستان استخراج میکنن بعد سختیاش واسه ماست…

    حالا انگار خدا گفته شما باید بمونید اونجا اون وضعیت رو تحمل کنید…

    انگار مجبور بودیم…

    خوب یکی نبود بگه آقا ناراضی خوب پاشو جا به جا شو…

    تو هم برو همون تهرانی که میگی همه چی خوبه…

    ▪️اما این وسط یه باور کمبود دیگه هم بود…

    آره تهران خیلی شلوغه دیگه جا نداره…

    مهاجرت نکنید تهران…

    احتمال زلزله زیاده…

    میرید اونجا میمیرید

    خلاصه تا دلت بخواد این ذهن هر‌چی باور کمبود و محدودکننده بود غربال کرده بود که جلوی پیشرفت رو بگیره…

    الان که داشتم مینوشتم همه اینا یادم اومد واقعا مزحکه..‌ چه طرز فکریه آخه….

    چرا باید ذهن ما پر میشد با این حرفا…

    خلاصه چیزیه که بود..

    دمم گرم که تو اون شرایط و اون افکار خودمو کشیدم بیرون…

    جدی میگمااا دمم گرم…

    اصلا هر چی ادم با افکار محدود کننده و بدخت بود جذب من میشدن… ولی دمم گرم که از اون نقطه خودمو کشیدم بیرون..

    داشتم میگفتم ما میگفتیم بارون کمه… همه چی کمه…  اما وقتی تصمیم گرفتیم توی همون وسط کمبودها توجهمون رو بزاریم روی فراوانی ها از اهواز هدایت شدیم به تهران و براحتی مهاجرت کردیم…

    و اومدیم تو دل فراوانی ها…

    از اهوازی که زمستونش به زور بارندگی داشت هدایت شدیم به شهری که حتی توی بهار و تابستان هم بارندگی داره… چه برسه به پاییز و زمستون…‌

    چقدر پارسال بارش برف رو دیدمو هر روز با ذوق بیدار میشدمو بارش برفو از پشت پنجره میدیدم…

    از بس من ندیدم هر دفعه که بارش برف رو میبینم از ذوق نمیدونم چه کار کنم…

    آره با یک جا به جایی که قبلش ذهنی انجام شد… من اومدم تو دل فراوانی…

    فراوانی باران..

    فراوانی هوای خنک…

    فراوانی طبیعت زیبا…

    فراوانی همه چیز…

    و اینا نتیجه اون اقدامات کوچیک توی شهر کمبودهاست…

    ▪️اونجایی که تصمیم گرفتم خودمو محدود کنم به دیدین سریال سفر به دور امریکا… و باهاشون حال کنم.. حسشون کنم.. باهاشون زندگی کنم..

    ▪️(مخصوصا قسمت 16.. دقایق 7 فکر کنم..‌ اونجایی که مریم جان یک آهوی زیبا میبینن و کلی ذوق میکنن و میگن یه آهو دیدم… یه آهو دیدم… من اینقدر با یان قسمت ارتباط برقرار کردم با موزیکی که روش بود.. با اون جاده و اون طبیعت جتگلی اون مه و بارون اون هوا… که خدا میدونه.. قشنگ حسش ثبت شده توی وجودم..‌ و خدا شاهده که بعد از مهاجرت من هداست شدم به طبیعتی شلیه اون طبیعت.. پیچکهای پیچیده شده دور اون درختها.. توی پارک فدک سمت غرب تهران… و دیون آهو های خیلی خیلی زیاااااد که آزاد بودن در دل طبیعت در دل کوه های لواسان بورلی هیلز… در منطقه محافظت شده… جوری که اومدن بودن توی خیابونها و من ذوق مرگ از دیدنشون… آره این بود نتیجه توجه به زیبایی ها توآم با احساس…)

    ▪️و گوش دادن فایلهای ثروت استاد و قدم 1 و 2..

    ▪️پیدا کردن نشانه های فراوانی توی همون اطراف خودم هر چند کم و کوچیک‌..

    ▪️توجه گذاشتن روی کسب و کارای موفقی که بین هم کارای خودشون با اینکه امکانات بیشتر یا کیفیت بهتری نداشتن اما در حال خلق ثروت فوق العاده ایی بودن…

    ▪️به عنوان مثال یک کافه توی اهواز بود…

    که چندین سال بود من میشناختمش…

    چقدر قشنگ از روز اولی که این کافه راه اندازی شد من هر روز توی مسیر کارم میدیدمش…

    روزای اول فق یک ملک خالی با یک دستگاه قهوه خانگی و دو تا میزو صندلی بود…

    دکور که اصلا نداشت…

    دیوارها رو رنگ طوسی ساده و قاب پنجره های قدیمیش رو هم رنگ مشکی کرده بود…

    این کافه ذره ذره رشد کرد…

    نا امید نشد…

    از همونجایی که بود شروع کرد

    اتفاقا ما هم یک دفتر دکور داشتیم ولی هیچ رشدی توش نکردیم و گندیدیم و بعد از دو سال جمعش کردیم…

    اما من بعد از 6 سال خوب یادم بود که این کافه چطور و از کجا شروع کرد کارش رو و ادامه داد به مسیرش…

    فکر میکنم حدود سه چهار سال اصلا متوجه رشد خاصی توش نمیشدی..اما سال چهارم بود که تغیراتش دیگه کم کم مشخص شد…

    دکورش قشنگتر شد…

    هر چند این کافه بیرون بر بود و فضای نشستن نداشت..

    ولی همون کافه کوچیک رو کم کم فشنگترش کرد…

    تا جایی که یه دکور خیلی تر و تمیز و خوش رنگ و لعاب رو ساخت…

    مشتریهاش زیاد شدن…

    میز و صندلی گرفت و توی پیاده روی کنارش چید… دیوار کنار کافه رو رنگ و طراحی کرد…

    کم کم پاتوق شد..

    همه از همه جا میومدن فقط بخاطر انرژی که اونجا در جریان بود.. بخاطر حال خوبی که به همه انتقال میداد… آره…

    این کافه جوری بود وقتی میرفتی احساس میکردی بچه هاش رو هزار ساله میشناسی…

    همه چیزش با انرژی خوب بود…

    بعد از این داستان در کمتر از یکسال شعبه دکمش رو هم راه اندازی کرد…

    شعبه اول زیتون بود..

    شعبه دوم رو کیانپارس زد…

    من تکانل این کافه رو کامل دیدم و شاهدش بودم..

    جوری شد که شعبه دوم از شعبه اول هم شلوغتر شد…

    هر دو تا شعبه به شکل فوقالعاده ایی در خال رشد و پیشرفت بودن…

    جالب اینجاست من شاهد این رشد بودم اما هیچ وقت متوجه نشده بودم که این باوره… این تکامله.. اینا همه نشانه هاییه که من باید بهش توجه کنم..

    تا یک روز بعد از گوش دادن به آگاهی های دوره ثروت1 جلسات 13 تا 20 مت جه شدم باید برم به فراوانی توجه کنم…

    این شد که برای اولین بار منی که هر روز از این کافه لته میگرفتم و میخوردم اینبار آگاهانه رفتم به فراوانیش توجه کنم…

    کافه های خوب دیگه هم زیاد بود توی اهواز…

    که حتی کیفیت کارشون بیشتر هم بود…

    اما این کافه چی داره؟ حتی جای نشستن درست هم نداره…

    هر کی قهوشو میگیره توی ماشینش مبخوره…

    یک ساعت ایستادیم و دخلش رو حساب کردیم..

    یادم نیست چقدر بود… ولی یادمه خیلی شد…

    اونجا بود که یه چیزی درونم بهم گفت چرا تو نداشته باشی… چرا تو نتونی؟

    و همونجا تصمیم گرفتیم حرکت کنیم…

    رفتیم کافه های دیگه هم بررسب کردیم..

    ▪️گفتم آره تنها دلیل این اتفاق باورهای اون کافه است…

    پس سریعا فردای اون روز رفتیم لاستیکهای ماشنمون رو عوض کردیم و ماشین رو آماده سفر کردیم..

    فردا شبش قبل از طلوع آفتاب طی یک تصمیم سریع حرکت کردیم به سمت تهران…

    گفتیم بای مهاجرتمون رو حتمی کنیم..

    ▪️ترسها با یک اقدام به این کوچیکی کنار رفت..

    و همون اقدام باعث شد ما دو ماه بعدش تهران باشبم و مهاجرت کرده باشیم..

    تصمیمی که دو سه سال درگیرش بودیم… البته برای من بیشتر من حدود شاید 6 سال قبل تصمیم مهاجرت داشتم ولی موانع ذهنیم زیاد بود…

    بالاخره با یه اقدام و تغییر دید و افکار چقدر راحت اتفاق افتاد…

    البته این اقدام ادامه داشت…

    این قسمت اقدام ما از اهواز  تا پیدا کردن خونه  در تهران و مهاجرت خودش هم یک داستان طولانیه…

    اما اینو هم میگم چون میخوام ثبت بشه و یادم بمونه…

    ▪️داستانش از این قرار که ما دقیقا اینکارها رو انجام دادیم:

    ▪️اقداماتی که هر روز انجام دادیم..

    ▪️ستاره قطبی هایی که هر روز نوشتیم..

    ▪️تصویرسازی هایی که هر شب انجام دادیم..

    ▪️سناریوهایی که هر روز نوشتیم…

    ▪️توجه به فراوانی ها و زیبایی هایی که هر روز متعهدانه انجام دادیم..

    میرفتیم توی مناطق بالاشهر تهران ساعتها خونه ها رو میدیدم.. بررسی میکردیم.. ماشینها می اومدن بیرون… میرفتن داخل صاحبانه ها رو میدیدم..

    ▪️و تصویر سازی میکردیم..

    ▪️و توی دفترمون مینوشیتم…

    ▪️و چقدر توی تصویرهای ذهنیمون زندگیم میکردیم..

    ▪️و چقدر همین کارهایی که شاید از نظر بقیه و حتی خودم مسخره میاد نتیجه ها گرفتیم.‌

    آره همین کارهایی که از نظر ما گار نیست نتیجه گرفتم..

    اینها تبدیل شده بود به شخصیت جدید ما… که تازه باهاش آشنا شده بودیم…

    ▪️همه چیز از درون شروع میشه… تغییر از درون شروع میشه و در دنیای بیرون تجلی پیدا میکنه…

    این خود واقعیته…

    اون موقع توی وهواز من یک آنلاین شاپ داشتم..‌ که واقعا فروشم توش فوق العاده بود.‌.

    توی اواز واقعا داشت بین همه سرشناس میشد…

    بین آرایشگاه ها و بلاگرها در حال معروف شدن بودم…‌

    کلی بهم درخواست تبلیغ میکردن…

    کلی رشد کرده بودم…

    کلی محبوب شده بودم…

    دو سال زحمت کشیدم واسش…

    حتی کلی ارسال شهرستان داستم… تهران شیراز یه شهرهایی که اصلا تا حالا اسمشونو نشنیده بودم و نمیدونستم کجای ایران هستند…

    اما زحمتش زیاد بود و سودش کم…

    تقلا زیاد داشتم توش… پول راحت بدست نمی اومد…

    احساسم دیگه توش زیاد خوب نبود…

    و اینا همه نشون نیداد این مسیر درست نیست…

    خدا بهم گفت بای  اینکارو دیگه بزاری کنار…

    همه بهم میگفتن اشتباه نکن… حیفه… خیلی واسش زحمت کشیدی… من میگفتم خدا منو به راه ساده تری هدایت میکنه…

    از خودم میپرسیدم…

    خوشحالی با این کار؟

    حالت خوبه؟ کاریه که دوست داری تا آخر عمر انجامش بدی؟

    و من به یک پاسخ میرسیدم نه…

    من دنبال آزادیم… چیزی که اصلا در این کار وجود نداشت… و خدا بهم گفت این یک پله بود برای پیشرفتت حالا دیگه وقتته بزاریش کنار.. و من علرغم تمام مخالفتها گذاشتمش کنار… بدون هیچ گونه ترسی و نگاه کردن به عقب… من فقط به جلو نگاه میکردم.. و به خدا امید داشتم…

    هدایت شدم به تولید یک محصول که واقعا خودم الان بهش فکر میکنم میگم چطور؟

    چطوری من هدایت شدم به این؟

    اصلا چطور باور کردم این محصول میتونه راه منو باز کنه برای مهاجرت…

    اون موقع هیچی نمیدونستم.‌.

    هیچ ایده ایی نداشتم‌‌.

    اصلا نمیدونستم چی میخواد بشه…

    فقط خدا منو هدایت کر ه بود که یک محصول خیلی ساده با یک سری متریال آماده که توی بازار موجود بود رو بسازم… و بعد توی آنلاین شاپم تست کنم ببینم فروشش چطوره و بعد از استقبال مشتریهام… هدایت بشم که با 4 عدد از اون محصول برم تهران و ویزیت رو شروع کنم…

    اتفاقی که افتاد این بود که…

    من توی آنلاین شاپم… نان استاپ هر روز کلی انرژی صرف تولید محتوی… بسته بندی..  استوری گذاستن… ارسال… پاسخگویی به دایرکتها و کامنتها… ادیت فیلم و … میزاشتم و با کلی فروش و زحمت  n تومن پول میساختم…

    اما من با هدایت به این محصول در کمتر از یک هفته دو برابر اون پول آنلاین شاپم رو میساختم…

    و این مسیر دو ماه ادامه داشت و باورهای من خیلی قوی شد…

    هر روز میزدیم بیرون از خونه خاله مرتضی توی تهران…

    گاهی میرفتیم ویزیت‌‌‌… و بلا استثنا هر روز میرفتیم به فراوانی ها و زیبایی ها توجه میکردیم…

    و نتیجه ها از در و دیوار می اومد…

    ما دو بار رفتیم اهواز و امدیم تهران و بار دوم دیگه خونمون رو توی تهران گرفتیم…

    جالب اینجاست که این وسط باز هم معجزه ها رخ داد…معجزه اینکه خونه اهواز ما با اولین بازدید کننده خونه رو خواست… و قراردادش بسته شد…

    تمام اجناس آنلاین شاپ من که واقعا سخت بود انتقالشون به تهران و خارج از اون من تصمیم داشتم دیگه اون کارو بزارم کنار…

    یک شخص پیدا شد و چهار روز قبل از اساس کشی اومد و همه اجنسا رو یکجا خرید حتی یک نخود هم نموند…

    و خونه تهران رو هم واقعا در کمترین زمان ممکن باز هم با هدایتهای خداوند پیدا شد و همه چیز اینقدر آسون و راحت شکل گرفت که واقعا معجزه بود…

    تازه ما خونه تهرانمون رو تا قبل از تمام شدن قرارداد قبلی خونه اهوازمون پیدا کردیم و حدود1 20 روز هم زمان داشتیم برای جا به جایی واقعا همه چیز عالی بوددد…

    اینا همه نتیجه کنترل ذهنهاست..

    نتیجه در مدار درست بودنهاست…

    نتیجه باورسازیهاست..

    تا وقتی که داری درست قدم برمیداری درست نتیجه میگیری…

    اما کافیه مسیرتو کج کنی و حواست نباشه هم داری کج میری… این هم بخاطر ناآگاهیه… اگر آگاه باشی مراقبی که کج نری… مرتب خودتو میسنجی…

    اما ما باید درس میگرفتیم… ما تازه با این مسیر آشنا شده بودیم…

    آره همه چیز تا اینجا گل و بلبل بود…

    اما ناگهااان ناگهاااااان… ما زدیم به جاده خاکیییی…

    درگیر اسباب کشی شدیم…

    درگیر حرف و حدیثها… ناراحتی ها…

    قهر کردنهای اطرافیان…

    چرا خدافظی نکردی…

    چرا به ما نگفتین…

    چقدر شما بدجنسین…چرا میخواین برین… از ما دور میشین… و ناراحتی های خیلی مسخره… 

    و و و…

    چون ما اینکارو کاملا پنهانی انجام دادیم حتی من به مامان خودم هم نگفتم که تصمیم به مهاجرت دارم..

    چون نمیخواستیم درگیر احساسات بشیم.. که بالاخره شدیم…

    چون دو سال قبلش دقیقا از همین احساسات ضربه بدی خوردیم و وقتی میخواستیم بریم قبل از اینکه اقدامات رو انجام بدیم به همه گفتیم میخوایم بریم اینقدر اذیتمون کردن که همه تصمیماتمون نقش بر آب شد…

    ولی اینبار خیلی آگاهانه عمل کردیم…

    وقتی همه کارها رو انجام دادیم گفتیم ما داریم میریم و بعد از گفتنمون تا دو هفته بعدش هم اومدیم تهران..

    اما ما وارد جاده خاکی شدیم..

    از اون جاده صاف و قشنگی که واردش شده بودیم و پیداش کرده بودیم خارج شدیم..

    و اینقدر دریگر حاشیه ها شدیم که به محض مهاجرتمون اتفاقات ناخواسته پشت سر هم می افتاد…

    افتادیم توی چرخه معیوب…

    یادمون نبود قبلا نتایج بخاطر چیا بود…

    مهمانهای ناخوانده بود که سرازیر شدن..

    احساسات بدی بود که بهمون داده میشد…

    و واااای امان از روزی که نتونی کنترل کنی این ذهن رو…

    شرایط هر روز وخیم تر میشد…

    شرایط مالی.. شرایط جسمی… شرایط روحی… همه چی… حتی روابطمون…

    اما یه جایی توی اون شرایط بد من دوباره گفتم باید بلند شی مینو… بلند شو… باید تغییر بدی…

    آخرای برج 5 سال 1401 بود.. دوباره شروع کردم..

    ولی واقعا گم شده بودم..

    نمفهمیدم چی شد چطور شد..

    چون تازه با آگاهی ها آشنا شده بودم…

    انگار یهو همه چی از ذهنم پاک شده بود…

    اینقدر افکار منفیم زیاد شده بود نمیذاشت مرور کنم اون اتفاقات مثبت رو تا یادم بیاد که باید چه مسیری رو برم..

    خلاصه اینبار زمان بیشتری برد تا دوباره بخوام این مسیرو پیدا کنم..

    حدود یکسال طول کشید..

    ولی توی این یکسال کلی درس گرفتم…

    کلی درکم بیشتر شد…

    کلی آزمون خطی کردم تا تازه درک کردم ای بابا  فرکانسهای منه که داره همه چیزو رقم میزنه…

    ولی جالب اینجاست که من قبلا هم متوجه این شده بودم… ولی وقتی افتادم تو چرخه معیوب اصلا یادم نمی اومد هیچی دیگه.‌.

    درک کردم که اصلا نباید اجازه بدم حالم بد بشه…

    واقعا حال بد رو واسه خودم مثل یک آتیش توی ذهنم کاشتم… که اگر حالت بد شد همه چیز زندگیتو آتیش میزنی میسوزونی.‌. نباید توش بمونی.. باید از حال بد فاصله بگیری‌.. و واقعا هر کاری میکنم تا توی حال بد نرم… و این مدت بیشتر تمرکزم روی این موضوع بود..‌ و واقعا هم خیلی جاها امتحان واسش پس دادم… ولی تمام تلاشمو کردم که عمل کنم بهش.. حالا که یکمی یاد گرفتم این حالم رو کنترل کنم… الان شروع کردم به تمرکز گذاشتن روی فراوانی ها که دوباره نتایج دوست داشتنیه من وارد زندکیم بشن…

    الان دوباره دارم این موضوع رو توی شخصیتم تقویت میکنم که به خودم میگم…

    ▪️ شغل اصلیه تو “فراوانی یابیه”..‌.

    یادت باشه هر روز باید دنباله فراوانی ها باشی…

    توی وجود هر کسی باید دنبال زیبایی هاش باشی‌‌…

    توی هر مکانی خوبی هاش و امکانات و زیبایهاش رو ببینی…

    سعی کن به فراوانی هایی که دیدی فکر کنی…

    دارم یاد میگیرم روی شخصیتم قویتر کار کنم…

    هر چیزی رو به خورد ذهنم ندم…

    انسانها رو به هیچ عنوان قضاوت نکنم…

    خودم رو قضاوت نکنم…

    سرزنش نکنم…

    من واقعا خیلی بررسی کردم خودم رو که چرا اوایل یهو نتیجه گرفتم و بعد یهو ورق برگشت…

    دیدم اون اوایل تو اون تایم کم من تمام چیزهایی رو که شنیدم تبدیل کردم به عمل توی زندگیم…

    با تمام افراد منفی زندگیم رابطم رو کم و یا قطع کردم…

    به خودم بیشتر از هر کسی اهمیت دادم..

    دلسوزی نکردم..

    توجهم رو گذاشتم روی زیبایی ها و فراوانی ها…

    واقعااا این کارها رو در زندگیم انجام دادم و نتیجش رو گرفتم…

    اما به محض اینکه این عملکرد من تغییر کرد و برگشتم به مینوی گذشته دوباره نتایجم هم برگشت و حتی بدتر هم شد..

    اما باز وقتی شروع کردم کوچیک کوچیک تغییرات رو بصورت عمیقتر کار کردن… ذره ذره شخصیتم تغییر کرد…

    و نتیجه ها هم کوچیک کوچیک تغییر کردن..

    افراد منفی واقعا از دور و برم حذف شدن تا حدود خیلی زیادی…

    فرصت برای کار کردن روی خودم خیلی بیشتر شد..

    فرصت برای کسب مهارتهام بیشتر شد..

    بدهی ها صاف شد..

    و الان در یک نقطه امن و آرامی قرار گرفتم که بتونم راحت تر روی فراوانی تمرکز کنم.. الان دیگه نشتی های انرژیم کم شد خیلی…

    فقط باید روی فراوانی ها و زیبایی ها بیشتر تمرکز کنم..

    روی خودم… روی توانایی هام… روی باورهای توحیدیم

    روی فرکانسهام و انرژی که از خودم به جهان ساطع میکنم..

    روی اینکه جهان یک سیستمه و ارتعاشات ما رو میکیره و به شکل نتایج به زندگیم برمیگردونه…

    اینکه به چیزهایی توجه کنم که دوست دارم وارد زندکیم بشه..

    اینکه بیام یکی یکی پاشنه های آشیل زندگیمو درست کنم…

    مثلا الان فقط روی ثروت کار کنم… نتایج رو بکیرم بعد خواسته بعدی…

    قدرت تمرکز رو جدی بگیرم…

    و الان در این نقطه من دارم روی موضوع فراوانی کار میکنم… و دارم روی مهارتهام کار میکنم و یک سری اهداف کاری دارم که در مسیر علاقه ام هستش…

    این باشه یک رد پا از من تا چند وقت دیگه بدونم چه مسیری رو رفتم…

    مطمئنم که نتایج خیلی خفنی خواهم گرفت…

    من به کارهای هنری خیلی علاقه دارم… و توی این مدت کارهای مکرومه میکردم… اما با سبکی متفااوت از بقیه چون من کپی برداری و کارهای تکراری دوست ندارم… همیشه علاقه دارم هنرهای مختلف رو با هم تلفیق کنم و کار جدید بسازم… و تا حدودی موفق هم بودم…و فقط هم با گالریهای هنری کار میکنم… این وسط چند ترم کلاس نجاری رفتم… اما تصمیم گرفتم فعلا ادامش ندم… ولی حتما در آینده میرم سراغش دوباره ولی فعلا متوجه شدم زمانش نیست… ولی کار کردن با ابزارهایی که اکثرا مردها باهاشون کار میکنن باعث شد اعتماد بنفسم بیشتر بشه و احساس خیلی خوبی داشته باشم…و جالب اینکه دقیقا همون روزهای کلاسم اتفاقت بزرگی توی زندگیمون رخ داد و باعث شد رابطه احساس خوب و رها بودن با نتایج مثبت رو به خوبی درک کنم که باید در حال خوب باشی…

    همون اصل

    احساس خوب=اتفاقات خوب

    احساس بد=اتفاقات بد

    رو خیلی قشنگ متوجه شدم و توی ذهنم حک شد…

    و الان یه مدتی هستش که هدایت شدم به هنری به اسم پاپیه ماشه… که خیلی برای من جذابه… و کلاسهای متعددی شرکت کردم و آخرین کلاسم تا دو هفته دیگه تمام میشه

    و بعد از اون هم تصمیم به اقدامات عملی در جهت کسب درامد دارم…. به امید خدا این مسیر من ادامه خواهد داشت… و تصویرهای ذهنی خیلی بزرگی واسش دارم… احساس میکنم مسیرم همینه چیزی که از کودکی دوسش داشتم هنر من عاشق هنرم… اما موانع زیادی من رو ازش دور کرد… ولی امروز با آگاهی انتخابش کردم و واقعا حالم باهاش عالیه‌..

    و فکر میکنم الان درست ترین مسیر زندگیم همینه…

    هر چند که عاشق طبیعت و گردش و مدیتیشن هم هستم…

    که میدونم خداوند در این مسیر من رو به جاهای خوبی هدایت خواهد کرد..

    خووووب بازم من دست به قلم شدم و نان استاپ نوشتم…

    و حتما که کامنتم خیلی طولانی شده…

    اما این چیزهایی بود که باید نوشته میشد..

    دیروز یک بار اقدام کردم و نشد…

    ولی اینبار شرایط و همه چیز محیا شد برای نوشتن…

    امیدوارم که هممون بیایم اینجا و از نتایج بزرگ زندگیمون بگیم…

    هر کسی توی این مسیر باشه و عمل کنه به آگاهی ها امکان نداره نتیجه نگیره…

    واقعا امکان نداره…

    و حالا که میبینم من از اهواز هدایت شدم به تهران که خیلی فراوانی بیشتر و راحت تر در دسترسه..

    قطعا اگر درست به این مسیر ادامه بدم مثل استاد هدایت میشم به فراوانی ها و زیبایی های بیشتر و قطعا به سرزمینی هدایت میشم که در حال رشد و پیشرفت باشه… سرزمینی که آزادی داشته باشه و هیچ محدودیتی درش وجود نداشته باشه…

    من تا زنده هستم تلاش میکنم در مسیر آزادی زمانی… مکانی… و مالی قدم بردارم…

    خوب بالاخره فعلا کامنت طولانیه من اینجا تمام شد…

    اما بازم میام چون داره با نوشتن کامنت بهم خوش میگذزه… و حال خوب در من جریان پیدا میکنه‌‌‌..

    این کامنت دقیقا دو ساعت طول کشید و من بدون وقفه نوشتم… خواستم در جریان باشید و من خودم باورم نمیشه احساس میکنم همین 5 دقیقه پیش شروع کردم به نوشتن…

    الهی که آرزوهاتون تبدیل بشن به داشته هاتون عزیزای دلم…

    مینو دختری از سرزمین بهشت تا کامنت بعدی میسپارتون به خدای هدایتگر… حمایتگر… و وهاب…

    “خدای من تنها تو را میپرستم و تنها از تو یاری میجویم…”

    1402.05.30

    دوشنبه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 18 رای:
  2. -
    مینو خلیلیان گفته:
    مدت عضویت: 1957 روز

    سلام تبریک میگم بهتون صدی جان… امیدوارم که شاهد موفقیتهای بیشتری ازت باشیم… کامنت شما برای من یک نشانه واضح از طرف خداوند بود… چون من هم در زمینه های هنری دارم فعالیت میکنم و همچنین در اهدافم هستش که شروع کنم به ساختن دوره های آموزشی به امید خدا… و فعلا در مسیر رشدو کسب مهارتهام هستم ولی انشالله به زودی قدمهام رو برای اینکار برمیدارم.. جالب اینجاست همین الان داشتم درباره اهدافم با همسرم صحبت میکردم و بعدش پیام شما سر راهم قرار گرفت و این دقیقا یک مهر تایید بود برای من… خدا رو شکر میکنم و خیلی خوشحالم واستون عزیزم‌‌‌…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای: