گفتگو با دوستان 3 |  تسلیم بودن در برابر هدایت - صفحه 8 (به ترتیب امتیاز)

406 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    ندابشارتی گفته:
    مدت عضویت: 1433 روز

    باسلام خدمت استاد عزیز و خانم شایسته ی مهربون

    روز 145

    دو روزه پشت هم،شاگردام از نرخهای بالای مربیای دیگ بهم میگن

    فلانی 16 میلیون میگیره برای یکماه

    فلانی 35 میلیون

    فلانی 4 میلیون

    فلانی …

    همه ی عددا بودن

    اون لحظه همه جور نجواها اومد!

    تو چرا خودتو دست کم میگیری؟

    تو چرا نمیتونی همچین عددایی بگیری؟؟؟

    تو چرا در مدار این افراد نیسی؟؟

    تو چرا خودتو لایق نمیدونی برای پول بیشتر گرفتن؟؟

    تو‌چرا …

    ی لحظه بخودم اومدم

    گفتم وایسا وایسا..

    چرا وجود این نتایج در زندگی بقیه ،داره باعثه تخریب کردنه خودت میشه؟؟

    این بود باور فراوانی؟؟

    گفتم خدایاااا منم به زودی با تکامل خودم ،میرسم به این عددا..

    اگه هستن این عددا،پس بمنم میرسه

    من تا چند وقته پیش اصلا نشنیده بودم ک هستن کسایی ک 35 میلیون ،هزینه کنن تا ده جلسه ورزش کنن !

    از وقتی خواستم باور فراوانیم قوی بشه،دوتا نشونه اومده

    از چند نفر محتلف ،چندتا عدد شنیدم

    و‌چقدر با کنترل ذهنم،تونستم تایید و تحسین کنم

    بعد گفتم خدایا باهام حرف بزن من چجوری به این عددا نگاه کنم؟؟؟

    گفتم خدایا من نمیخوام درگیر عدداو ماشین حسابا باشم!بهم بگو چیه داستان ک بتونم راحت بدست بیارم این عددا!

    بهم گفت:ندا تو قبل ازینک این عددارو بشنوی مگه از زندگیت راضی نبودی؟

    مگه هی شکر نمیکردی ک باشگاتو داری،مستقلی؟

    چرا الان دنباله اینی ک تو کجای این داستانی ک نمیتونی این عددرو بدست بیاری ولی اونا میتونن؟مگه غیر اینه که مدارت عوض بشه لاجرم با این اعداد و ادمها و شرایط و کیفیت برخورد میکنی

    این مقایسست که تو رو به این حرف کشونده ک چرا اونا این عدد ولی تو نه!

    مگه چیزی ک خدا بهت داده قیمت داره؟؟

    مگه تو میتونی به چیزی که مال تو نیس و ی مدت داده شده تا تحربه کنی قیمت بزاری؟؟

    اصلا مگه اون شاگردی ک میاد پیشت،ی موجوده بی ارزشع؟اونم از قدرته خداست اونم از جنس خداست ک اومده تحربه کنه

    چجوریه ک این همه قدرتو،داری با چندتا عدد میسنجی

    و میخوای ارزشه بالای خودت و شاگردتو بیاری توی ماشین حساب و اقتصادو ..

    کاری ک تو ارائه میدی ،قیمت نداره

    پس انقد درگیره این چیزها نباش

    و ی عددی بهت الهام میکنم تا بتونی این ارزشه بالای خودت و افرادی ک در زندگیت هستن رو کنارهم نگه داره

    تو بمن بسپار

    این عددا نه نشون میدن که تو چقدد با ارزشی،نه نشون میدن بی ارزشی

    این عددا خودشون اتفاق میفته وقتی تو خودتو محدود نکنی

    مثل این میمونه ک رفتیم به یه عروسی و منو مهمونا داریم سر قیمته میوه و شیرینی ک میزبان به صورت نامحدود روی میز برای ما گذاشته ،بحث میکنیم

    مگه میشه ما مثلا بگیم سیبه میز من چرا قیمتش پایینه چرا میز بغلی بالا؟

    میشینم گریه میکنم یا حرص میزنم یا خودمو میکوبم به صندلی ک سیب گرونتری بگیرم؟؟

    اصلا مگه من و اون مهمونا از قیمت سیبا خبر داریم؟؟

    اصلا مگه ما صاحب این سیبا هستیم که بخوایم به مهمونای میز بغلی بفروشیم یا هرچیزی. ازین قبیل؟؟

    فقط میگیم ممنون ک مارو دعوت کردین و لذتشو میبریم

    چرا راجب این توانایی هام،راجب قدرته اموزشام ،فکر میکنم مادر زاد من این ندا بودم

    که حالا نه تنها بخوام این خدای درونمو با این عددا کوچیک کنم بلکه برم توی باور کمبود

    این خدا بزرگه،عدداشم بزرگه

    فقط با تکامل میتونه به چشم‌بیاد

    به اندازه ای ک بفهمم اینو ک من لایقم چون خدا بهم داده

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  2. -
    یاسمن زمانی گفته:
    مدت عضویت: 2445 روز

    خدای من، ای کاش این فایل هیچ وقت تموم نمیشد! میتونم ساعت ها و ساعت ها بشینم به این فایل و این صحبت ها و این آگاهی ها گوش بدم. یه جوری به عمق وجود آدم نفوذ میکنه… بعضی جاها انقدر آگاهی ها عمیق بود که احساس میکردم نمیتونم همینجوری ادامه بدم، فایل رو نگه می داشتم و نفس عمیق می کشیدم و مو به تنم سیخ میشد و اشک تو چشمام جمع می شد… این فایل رو باید هزاران و صدها هزار و میلیون ها بار گوش بدم… اصلاً عجیب بود این فایل، انگار آدم رو از دنیای فیزیکی میبره بیرون… نمیدونم چی بگم دیگه… فقط میگم خدایا هزاران بار شکرت که منو به این مسیر هدایت کردی.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  3. -
    Sorur Yaghubi گفته:
    مدت عضویت: 2074 روز

    سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته و دوستان

    *این فایل تلنگر بزرگی برای من بود از دو جهت:

    1- «هدایت» رو تعمیم بدم به همه قسمت های مختلف زندگیم .. سعی کنم «تمرین» کنم که «آگاهانه» از خدای درونم «سوال» بپرسم و «باور و ایمان» داشته باشم که بدون شک بهم جواب میده

    2-تکامل.. برای درک مفاهیم عجله نکنم. البته تقریبا هیچوقت عجله نداشتم چون برای من این مفهوم کاملا جا افتاده که هدف من از زندگی «لذت» بردن از زندگی و «مسیر» رسیدن به خواسته هاس.

    من کافیه در مسیر درست باشم، روی خودم کار کنم، به مرور اگاهی ها به درونم نفوذ میکنه

    سپاسگزار استاد عزیزم و خانم شایسته

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  4. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 744 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    هدایت

    و باز هم روز شمار 145 ، دوباره برگشتم چند روز عقب تر

    من چند روزه که این فایل رو گوش میدم و هر بار یه چیزی از این فایل متوجه میشم

    دوباره اومدم اینجا رد پامو بذارم

    رد پای روز 12 خردادم رو مینویسم

    من صبح زود میخواستم بیدار بشم تا تمرین رنگ روغنم رو یک بار دیگه کار کنم و نقاشیم بهتر بشه که ببرم سرکلاس ،چون خوب کار نکرده بودم راضی نبودم همونو ببرم استادم ببینه

    وقتی کار کردم و تموم شد و حاضر شدم تا برم کلاس ، به مادرم گفته بودم نقاشیامو بیاره تجریش که بعد از کلاس ببرم مترو بفروشم

    وقتی راه افتادم وَنِ شهرکمون به مترو ، اومد ، خواستم بدوام و سوار بشم شنیدم که با ون نرو مترو، از مسیر دیگه برو

    گفتم خب الان اومد سوار بشم برم دیگه ! نمیخوام پیاده تا بی آر تی نرم و از مسیر نزدیکتر برم

    باز شنیدم همون حس گفت نرو حتی ون که راه افتاد خواستم به راننده بگم وایسا که سوار بشم، راننده اصلا توجه نکرد و رفت

    اونموقع بود که گفتم ببین طیبه ، تو اختیاری نداری مگه یادت رفته هر روز از خدا درخواست میکنی که اختیارت رو به دست خودش بگیره و خودش مسیر رو بهت بگه و تو سعی کنی بگی چشم

    الان دو بار خواستی به میل خودت سوار ون بشی ولی نشد و بار سوم راننده نگاه نکرد و سریع رفت

    پس این یعنی نباید از این راه بری و باید بری سوار بی آر تی بشی تا با مسیر نزدیک‌تر بری کلاس

    من تخمه هم با خودم میبردم به استادم بدم و به شاگردای کلاس رنگ روغنمون

    وقتی رسیدم مترو حس کردم که باید اول نمازمو بخونم بعد برم سوار قطار بشم

    وقتی رفتم و نماز خوندم ، رفتم تجریش سرکلاسم استادم اومد گفت طیبه ببینم کارتو و تحسین کرد گفت خیلی خوب کار کردی

    اونموقع فکر کنم تو دلم نگذشت که کار من نیست کار خداست و فکر کنم اعتبارش رو به خودم دادم و از تحسین استادم خوشحال شدم که خوب کار کردم

    ولی الان که دارم مینویسم بهم یادآور شد که طیبه یادت باشه هر لحظه، که تو هیچی نیستی و خداست که کاراتو انجام میده

    صبح وقتی داشتم شروع میکردم گفتم ، خدا دیگه خودت همه چی رو صاحبی خودت اراده دستمو به دستت بگیر و نقاشی رو کمکم کن و یادم بده و خوب بشه کارم

    پس وقتی خدا خودش نقاشیتو انجام داده پس نمیتونی اعتبارشو به خودت بدی و بگی که من رنگش کردم و از تحسین استادت خوشحال بشی بگی من بودم

    نه تو نبودی خدا بود

    تو هیچی نیستی در مقابل خدا ، این همیشه یادت باشه

    و از وقتی از استاد عباس منش یاد گرفتم تا سعی کنم متواضع باشم در مقابل خدا و همیشه یادم باشه که من هیچی نیستم در مقابلش ، ضعیف و ناتوانم و محتاج هر آنچه خیر که از خدا به من برسه

    بعد که رفتم نشستم با هم کلاسیم حرف میزدیم ،استادم اومد، تیغ زدن به بوم رو که خراب کردیم رو یاد بده تا بگه چجوری رنگو برمیداره از رو بوم

    وقتی خواستم برم سر کلاس، همکلاسیم برام روغن آورده بود ،که من هفته پیش تو گروه نقاشیمون درخواست کردم که اونم هدایتی بود ، چون حدود یک میلیون میشد و نمیتونستم بخرم میگفتم خدا چجوری بخرمش؟؟

    یهویی گفته شد از بچه های کلاس میتونی اندازه 100 هزار تمن درخواست کنی برات بیارن و من گفته بودم اگر امکانش هست برای من یکی از بچه ها روغنِ رنگ روغن بیاره

    و یه نفر آورده بود و هرچی گفتم پولشو نگرفت سپاسگزاری کردم و گفتم پس به جاش برات آینه دستی میارم

    قبول نمیکرد ولی برای تشکر براش میبرم هفته بعد

    خیلی حس خوبی داشتم که خدا ،انقدر آدمای خوب سر راهم قرار میده که واقعا ممنونم ازش

    بعد من رنگ لازم داشتم با قلمو، رفتم بخرم پول نداشتم ، ولی

    داداشم 1500 بهم داده بود کفش و روسری و شلوار بگیرم برای خودم

    صبح یهویی گفتم من با نصف پولش رنگ روغن بگیرم و فقط کفش بخرم ،بعدا شلوار و روسری میگیرم

    تلاش میکنم و میدونم که خدا بهم میگه چیکار کنم

    بعد من قلمو گرفتم و رفتم سرکلاس ،وقتی استاد کار همه رو اومد ببینه گفت از همه بهتر طیبه کار کرده

    ولی من اون لحظه دوباره تو دلم نگفتم خدا کار تو بود کار من نبود و یادم رفت، ولی میدونم که خدا انقدر مهربونه که الان یادم آورد تا بهم بگه یادت باشه که تو نیستی و رب تو هست و بس

    قبل شروع کردن استادم ،برای نقاشی، گفتم استاد یه لحظه ، بعد تخمه هارو پخش کردم و به همه بچه ها دادم

    بعد بچه ها پرسیدن استاد بیشترین نقاش از کدوم شهره تو ایران و استادم گفت از آذری زبان ها هست و معروف تریناشون که کارشون خوبه و بیشترینش از شهر طیبه اینا هست

    من برام جالب بود، الان که مینویسم یاد حرف استاد عباس منش افتادم که میگفت خدا یه هدیه به همه داده و اون استعدادیه که برای هر کس گذاشته و علاقه شدیدی که به کاری دارن و با تمرین و استمرار میتونن موفق باشن و برای یه سری نقاط از شهر یا کشور اکثرا براشون یه هدیه مشترک داده و این برام جالب بود

    وقتی کلاسم تموم رفتم از نقاشیای استادم عکس بگیرم و دو بار که از استادم خداحافظی کردم ،استادم تشکر کرد بابت تخمه ها

    برای من مثل چراغ روشن شد

    گفتم ببین طیبه این یه درسه برای تو که از آدما بیشتر سپاسگزاری کنی و یاد حرف استاد عباس منش افتادم که میگفت تا میتونید سپاسگزار آدما باشید ، مهم اینه تو دلتون بدونید که کار خداست ولی سپاسگزاریتونو از آرما بکنید و حتی بیشتر سپاسگزار باشید

    بعد که برگشتم مادرم و خواهر زاده ام اومده بودن مترو تجریش ، از وقتی منو دیدن که فروش دارم و خوبه اونا هم مشتاق شدن و حرکت کردن

    و خواهر زاده ام هم بهم میگفت خاله من دوست دارم موتور بخرم چیکار باید بکنم ؟

    بهش گفتم تو هم میتونی اسباب بازیایی که استفاده نمیکنی رو بفروشی و پولاتو جمع کنی و موتور بخری

    اونم فروش منو دیده بود با مادرم اومده بود مترو تا اسباب بازیاشو بفروشه

    وقتی رسیدن پهن کردیم و وایسادم اول دو تا از اسباب بازیای خواهر زاده ام فروش رفت و بلافاصله بعدش یه دختر ازم آینه دستی خرید 60 تمن

    یادم آوردم که خدا همیشه لحظات اول برام مشتری میشه

    و بعد چند دقیقه اومدن گفتن جمع کنید و من دیگه اصلا مثل قبل ناراحت نمیشدم یا بخوام بترسم از مامورای نظارت

    وایسادم پیش مامور و بدون ترس کارامو جمع کردم

    و رفتم داخل مترو که کنار پله برقیا وایسم

    وقتی رفتم نقاشیامو گذاشتم زمین کنار عابر بانک یه ماسک فروشی بود ، فروشنده اش یه آقای مسن بود اومد باهام حرف زد و رفت و نقاشیامو نگاه کرد

    من داشتم با خدا حرف میزدم میگفتم خدا بهم میگی قدم بعدی کجا برم برای فروش ؟؟؟

    تقریبا اون چیزایی که گفتی رو انجام دادم‌ و البته چند تا شو عملی نکردم سعی میکنم قدم بردارم

    و میگفتم خدا وقتشه که مدارم تغییر کنه و بالاتر حرکت کنم ؟؟ تلاشمو داری میبینی

    و همینجور داشتم حرف میزدم

    یکم بعدش دیدم فروشنده ماسک اومد دوباره گفت که چرا نمیری هتل هارو بگردی و کاراتو به خارجیایی که میرن هتل بفروشی ؟؟؟

    تو دلم گفتم خدای من چیکار داری میکنی؟؟ این آقا روفرستادی تا جواب درخواستی که از تو کردم رو بهم بگه ؟که قدم بعدی هتل هست ؟؟؟

    بعد گفتم خب خدا اینو دیگه باور دارم که هر لحظه داری هدایتم میکنی و منم سعی میکنم چشم بگم

    و انجامش بدم

    و اینم میدونم که وقتی تو این همه هدایتا رو میگی ، پس اسم هتل رو هم بهم میگی ، تو بگو کدوم هتل برم کارامو نشون بدم

    اولش به خیال خودم گفتم برم هتل اسپیناس که چند ماه پیش برای نقاشیم رفته بودم و مصاحبه که نشد

    ولی گفتم باشه صبر میکنم ببینم خدا کدوم هتل رو میگه تا برم

    بعد یکی یکی میومدن کش مو میگرفتن و امروز 132 فروش داشتم

    بعد دوباره اون آقای فروشنده ماسک اومد و هتل رو دوباره تکرار کرد گفت حتما برو گفتم چشم میرم

    و بعد گفت چرا خودتون نمیاین برای فروشندگی ماسک تو مترو ؟؟؟؟

    گفتم فرصت نمیکنم چون نقاشی میکشم و خودم میفروشم کارامو بعد بهم گفت که اگر کسی نیاز به کار داشت بهش بگو من معرفش باشم تا درصدی هم به من بدن

    گفتم باشه و شرایطشو پرسیدم گفت بین 3/5 تا 4 میلیون پاره وقت از 7 صبح تا 1:30 و از 1:30 تا 8 شب

    ولی اگر تمام وقت باشه 9 الی 10 میلیون

    گفتم باشه یه نفر دنبال کار میگشت بهش میگم بیاد و میخواستم به خواهرم بگم

    همینجور داشتم با خدا حرف میزدم گفتم خدا چه سوره ای بخونم؟ بهم گفته شد اونروز بهت گفتم سوره ابراهیم رو بخون نخوندی فقط خمون آیه که برات اومد توکل کن رو خوندی الان وقتشه بخون

    داشتم قرآن رو میخوندم دیدم4 تا مامور مترو اومد و گفت خانم جمع کن و من بدون اینکه باز بترسم و بخوام نگران باشم آروم جمع کردم و تو دلم گفتم خب خدا تو بگو الان باید کجا برم؟؟؟؟

    بعد که اومدم بیرون متوجه شدم که تو این چند وقت هر ماموری که گفته خانم جمع کن انقدر آروم و با احترام گفته که واقعا سپاسگزاری کردم بابتش از خدا

    و داشتم میرفتم پیش مادرم و خواهر زاده ام که امام زاده صالح بودن ، تو دلم داشتم با خدا حرف میزدم گفتم خدا تو بگو کدوم هتل برم از بین این همه هتل ؟؟؟

    همین که گفتم خدا کدوم هتل؟؟؟

    گفتم هتلِ …. یهویی حس کردم بدون اراده خودم سرم چرخید سمت راستم و قشنگ اسم غدیر رو دیدم از بین اون همه نوشته ساختمون بیمارستان تجریش

    فقط غدیر به چشمم دیده شد

    و دوباره برگشتم تا ببینم کجاست دیدم اسم بیمارستانه

    گفتم بله پس مشخص شد هتلی که باید برم غدیر هست اسمش

    و به خودم گفتم ببین این یعنی هدایت

    چرا؟ چون وقتی داشتی با خدا حرف میزدی و اسم هتل خواستی تا کاراتو ببری برای فروش سرت رو برگردوند تا خدا بهت اسم رو بگه

    باز داشتم فکر میکردم ،به یه فایل تیکه ای از اینستاگرام که هدایتی گوش دادم استاد عباس منش میگفت که

    وقتی باورش کنی همه کار برات انجام میده فقط باید باورهات درست باشه تا وقتی خواستی بشه

    بگی موجود باش موجود بشه

    تو دلم گفتم که خدا تو میتونی و میشه هر کاری رو انجام بدی ، وقتی همیشه ، تو برام مشتری لحظه اول شدی ، پس میتونی نقاشیامو یه جا ازم بخری

    و میشه میدونم چون وقتی اینا شده پس اونم میشه

    اگر باور من درست باشه و ایمانم به تو قوی باشه میشه و گفتم و رهاش کردم

    بعد که رفتم پیش مادرم اینا وایسادیم و حدود 10 بود برگشتیم مترو تجریش تا برگردیم خونه

    من متوجه یه پیشرفتم شدم

    من که قبلا خجالت و ترس داشتم که در اصل شرک به خدا بود ، حتی کارامو نمیتونستم به دستم بگیرم و راه برم و بخوام بفروشم

    ولی امروز قشنگ از آویز لباسا که درست کرده بودم دستم گرفتم و یه دستمم تمرین رنگ‌روغنم و رفتم

    از تجریش و بازارش تا مترو و واگن ها

    حتی وقتی میخواستیم سوار مترو بشیم قطار داشت میرفت زود از در واگن آقایون سوار شدیم من خواستم از بین اون همه آقا که نشسته بودن رد بشم برم سمت واگن خانما بدون ذره ای ترس یا خجالت با افتخار نقاشیامو گرفته بودم دستم

    وقتی رسیدم به ته واگن وایسادم جلو در تا ایستگاه بعد برم واگن خانما ، یهویی دیدم یه پسر زل زده به نقاشیام و به خودمم نگاه میکرد و خواهر زاده ام اومد و گفت که خاله بیا بشین گفتم نه میرم واگن خانما

    وقتی میرفتم دیدم اون آقا با مادرم داشت حرف میزد کنجکاو شدم ببینم چی داره به مادرم میگه

    وقتی رفتم واگن خانما یه نفر ازم قیمت پرسید و خیلی خوشحال بودم که بالاخره تونستم چالش مترو رو تا نصفه های راه بیام و حرکت کنم

    بعد که پیاده شدیم پرسیدم مامان چی میگفت اون آقا

    گفت که خواستگاری کرد از من ، تو رو

    گفتم وا با یه بار دیدن !نه میشناسه وکلی سوالای دیگه تو ذهنم شکل گرفت و فقط به این فکر بودم که چه باور غلطی دارم که الان شاهد این ماجرا بودم و در ذهنم حس خوبی نداشتم

    بعد گفت که گفتم نه ، برگشت گفت خیّر هست و دیده بود که کارامو میفروشم گفته بود که کمک میکنه و کار خیر میکنه و یه سری حرفای دیگه

    به مامانم گفتم میگفتی اگر خیّری هرچی وسیله داریم ازم بخر

    کل وسیله هام 3 میلیون میشد با یه نقاشی رنگ روغنم 6 میلیون

    مادرم گفت به کل یادم رفت بهش بگم

    خلاصه ما برگشتیم خونه، شماره شو به مامانم داده بود

    مادرم گفت عکس کاراتو بفرست بهش و قیمتشونو بگو که اگر خرید بفرستی نقاشیاتو

    من اولش حریص شدم و اون لحظه به خدا فکر نمیکردم و حس میکردم که فقط برای خودم میخوام و قشنگ حس میکردم نیتم در دورن خوب نیست و این نیت و داشتم که انگار فقط اون میتونه کمک کنه ولی بلافاصله گفتم ببین طیبه این آقا هم اگر کل وسیله هاتو بخره ، این نیست که داره بهت کمکم میکنه در اصل خداست که داره کمک میکنه

    بعد گفتم خدایا منو ببخش تویی که بهم همه چی عطا میکنی نه کسی دیگه

    و یاد درخواستم افتادم و وقتی از خدا درخواست کردم چند ساعت پیشش ،که خدا تو میتونی کل وسایلامو یه جا ازم خرید کنی وقتی این همه کار برام کردی پس اینم میتونی انجام بدی و گفتم و رهاش کردم

    وقتی داشتم فکر میکردم به رفتارام،متوجه شدم که یه باور محدود دیگه هم داشتم ،که حس میکردم اون آقا دروغگو هست و دروغ گفته خیّر هست و میگفتم نباید باور کنیم حرفاشو

    بعد یادم اومد از بچگی، همه اینو بهم میگفتن که نباید با کسی بیرون از خونه حرف بزنی و مراقب باشی حرف هیچ کس رو باور نکنی اگر گفت پول داره و از خودش تعریف کرد

    خلاصه بعد متوجه شدم چند تا باور محدود دیگه دارم و سعی میکنم اول از همه این یادم باشه که همه چیز خداست و من هرجور که شکل بدم همونجور برای من رخ میده

    پس چه بهتره که هر روز تکرار کنم جهان هستی پر است از انسان هایی که راستگو هستن و خداگونه و با ایمان که مثل خدا بخشنده هستن و پر از خیر و برکتن و سر راه من قرار میگیرن

    و اگر به خدا وصل بشم همه انسان های درست سر راهم قرار میگیرن

    وقتی رسیدیم خونه مادرم گفت عکس کاراتو میفرستی ؟؟،اولش گفتم آره ولی بعد گفتم نه

    گفت چرا

    گفتم من باید اول با خدا مشورت کنم ،بپرسم ازش، ببینم اجازه دارم بفروستم یا نه

    اگر اجازه داد میفرستم اگر نه نمیفرستم

    بعد تو دلمم داشتم با خدا حرف میزدم میگفتم خدا من نمیدونم تو بگو چیکار کنم ، ولی نه حس میکردم که انجام نده و نه انجام بده

    مثل همیشه وقتی سوالی میپرسیدم و میشنیدم که مثلا آره یا نه

    ولی الان جوابی نمیفهمیدم و حس کردم باید صبر کنم تا وقتش برسه و من از خدا میخوام که هرآنچه که خیر هست برای من بخواد نه اون چیزی که من میخوام

    و اومدم و امروزم رو سپایگزارم که خدا هر لحظه هدایتگرم هست و بهم میگه چیکار کنم

    واضح و ساده و راحت و به طبیعی ترین شکل ، جوابمو میده

    برای تک تک اعضای خانواده صمیمی عباس منش عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت بی نهایت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  5. -
    حبیب پس افکند گفته:
    مدت عضویت: 2569 روز

    سلام استاد و سلام خدمت خانوم شایسته و سلام به بچه های گروه تحقیقاتی استاد عباس منش

    خیلی آگاهی در این 3قسمت گفتگو استاد با دوستان هست،من خیلی لذت بردم چونکه هم پرسش های عالی بود که دوستان پرسیدن و هم جواب های عالی که استاد گفتن و همینطور نتیجه خیلی خوبی که دوستان گرفتن و تشکر می کنم هم از دوستان و هم از استاد که بیشتر باور در درونم شکل گرفت که خیلی راحت میشه به درآمد ماهی 200 میلیون و حتی بیشتر رسید و اینکه خداوند در همه چی در همه موارد بهم الهام می‌کنه که به سلامتی بیشتر بارزق بیشتر به موفقیت برسم،ممنونم از خداوند و ممنونم از انسان های که این تکنولوژی رو ساختن و ممنونم از استاد و دوستان که من خیلی خیلی راحت میتونم به این اطلاعات خیلی مهم برسم اطلاعاتی که منو تا آخر عمرم سلامتی ،موفقیت،ثروتمندشدن رو در این دنیا و در اون دنیا داشته باشم رو برسم ،

    به نظرم اسم 3بخش این گفتگو استاد با دوستان رو میشه گفت که روانشناسی ثروت4 هستش که استاد رایگان در اختیار من و گروه تحقیقاتی عباس منش گذاشته،

    بسیار بسیار از استاد تشکر می کنم ،❤️❤️👍

    ایشالله سال 1400 رو کل گروه تحقیقاتی استاد عباس منش به هر آرزوی که دارن برسن چه سلامتی ،چه موفقیت در بیزنس شون،و هر مورد دیگه ،🙏🙏🙏

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  6. -
    محمد یزدانی گفته:
    مدت عضویت: 1787 روز

    تسلیم شدن ، یعنی استفاده نکردن از ذهن یا نفس در قرآن هست ،

    مثل بچه های کوچک که ذهن ندارن که استفاده کن در اصل ، تسلیم شدن یعنی جاری شدن ، خیلی لذت بخشه این تسلیم شدن ، تسلیم شدن یعنی قضاوت نکردن و تحلیلی و تفسیر نکردن اون اتفاق ،

    یکی از سریعترین و راحترین و لذت بخش ترین راهای خوشبختب و رسیدن به موفقیت ، همین تسلیم شدنه

    دقت کنید تسلیم شدن یعنی استفاده نکردن از ذهت نه اینکه بشینی یه جا و هیچکاری نکنی… !!

    تسلبم شدن ، یعنی دنده خلاص زدن و نشستن جای شاگرد و دازن سکان زندگی دست جریان ، جهان هستی خودش میبرتت ، اگه نختی تسلیم بشی مجبوری از باورها و برنامه های گذشته ات استفاده کنی… !!

    تسلیم شدن یعنی من نمیدونم فردا نهارمون چیه ولی نهار هست..

    تسلیم شدن یعنی ناظر بودن و مشاهده کردن اتفاقات

    تسلیم شدن یعنی ما افکار و ذهن و جسم مون نیستیم ما شنونده ذهن هستیم و اون داره با ما حرف میزنیم ، ما میتونیم بهش نگاه کنیم ساکت میشه و میتونیم به بیرون ناظر باشیم و واکنش ندیم و فقط لذت ببریم

    تسلیم شدن یعنی اقیانوس بی موج ، یعنی دیگه زندگی بالا پایین نداره برات همش مسطحه

    تسلیم شدن یعنی لم دادن رو آب دریا و فقط نگاه کردن به آسمان آبی رنگ و آب خودش میبرتت

    تسلیم شدن یعنی گوش نکردن به حرفای ذهن و نگاه کردن فقط و درگیر نشدن باهاش

    تسلیم شدن یعنی گوش نکردن به صدای سر و گوش کردن به صدای درون ،

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  7. -
    نسرین مهربانی گفته:
    مدت عضویت: 2210 روز

    باسلام به استادگرامی

    سال نوشما وهمه دوستان گلم مبارک باشه انشاالله سالی پرازسلامتی وشادی وثروت درانتظارهمه باشه وهمینطورمثل برف وباران نعمات براتون بباره

    استادعزیزهمین که شماداریدبادوستان صحبت میکنیدوجواب سوالاتشون رومیدید خودش برای من نعمته نعمتی که هرکسی نمی تونه به آدم عنایت کنه.

    همین که من امروزدارم این فایل روگوش میدم وسعی میکنم وصداهای دورروبرم رونمی شنوم وتمام حواسم به صحبتهای شماست برام نعمته.

    همین که جذب شنیدن صحبتهای شما شدم ودوست دارم تاآخربه حرفهاتون گوش بدم برای من نعمته.

    همین که درراهی هستم که به سوی زیباییها دارم پیش می رم برام نعمته.

    همین که ازشنیدن حرفهاتون لذت می برم برام نعمتی بزرگتر.

    لطف خداوند هم شامل بنده شده ودراین راه قرارگرفتم نعمتی بس باعظمت ترو زیباتر.

    شکرخدا تا ابد

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  8. -
    ناهید رحیمی تبار گفته:
    مدت عضویت: 1194 روز

    گفتگوی استادعباس منش قسمت 3.

    سلام به استادعزیزوگرانقدرم .

    عاشق فایل‌هایی که مرتبط به توحید هستن ،هستم.

    ازگوش کردن این فایل خیلی لذت بردم.

    چون مثل همیشه درسها وآگاهیهای فوق‌العاده ای داشت.

    خودم کسی بودم که هیچ آگاهی نسبت به هدایت خداوندنداشتم .

    درمورد هدایت، باورم این بود که هرکسی که مذهبیه،خداوندمورد هدایت وعنایت خودش قرار قرار

    میده .

    بقیه آدما هم ول معطلن .

    منم که هیچ وقت مذهبی نبودم ،بنابراین دنبال هدایت خدا هم نبودم.

    من خدا رووقتی یادمیکردم که کارم گیرش بود.

    یا نیاز بهش داشتم.

    یازمانی که به مشکل برمی‌خوردم ،صداش میکردم.

    ارتباط بین خدا و بنده را هم درهمین سطح می‌دیدم.

    فکرمیکردم خداوجود داره برای زمانهایی که ما بهش نیاز داریم.

    واقعن نقش خدا رودرهمین حد می‌دیدم.

    باکلماتی مثل (اعتماد،هدایت،تسلیم)کاملن بیگانه بودم .

    واژه ی ایمان رو شنیده بودم .اماچون ازخودم راضی نبودم وفکرمیکردم خدا سمت آدمهای باایمان میره.خودموکنارکشیده بودم و هیچ احساس خاصی به خدا نداشتم .پس ارتباط خاصی به غیراززمانهایی که فکرمیکردم نیاز دارم ،نداشتم اونم به جهت اینکه چاره ای نمیدیدم .

    تااینکه علاقم به مطالعه زیاد شد وکتابهای مختلف انگیزشی روشروع به مطالعه کردم .

    کم کم حس وحالم ونگاهم به خدا تغییرکرد.

    برداشتم ازارتباطمون هم متفاوت شد.

    ومتوجه شدم ارتباط بین من وخدا خیلی عمیق ترازاین چیزاییه که شنیدم.

    بالاخره بامطالعه هرکتاب ونکته برداری ونوشتن چکیده ای ازهرکدوم ،یه کم سطح آگاهیم بالارفت.

    یه جاهایی خودم کنجکاو میشدم ودلم‌میخاست بیشتر از خدابدونم.

    تا اینکه به استاد رسیدم.

    دقیقن قبل ارسال بیماری پندمیک ،من بااستادآشنا شدم.

    دیگه طرز صحبت ودانسته ها و گفته های استاد،نه یک دل نه صد دل بلکه هزاردل منو عاشق خدا کرد.

    انصافا وقتی استاد فایل توحیدی میزاره ،من میمیرم براش.

    هیچ به اندازه ی گوش کردن این فایلها بهم لذت نمیده.

    بارها بارها هم گوش بدم بازم سیر نمیشم.

    منم سالهای دارم با هدایت خدا پیش گرفتن روتمرین میکنم وهردفه کم کم با درک یه مطلب ،گام ‌ب گام به جلو حرکت کردم .

    تااینکه امسال خیلی بهترازسالهای قبل به درکش رسیدم وبه معنی ومفهوم واقعیش رسیدم.

    وقتی تو این مسیر میفتی هیچ چیزی به اندازه ی همین هدایت بهت لذت نمیده.چون اکثر جاها ماها سردرگم هستیم.وداستان هدایتو که بفهمیم راحت تسلیم اتفاقات میشیم ودست ازتقلا زدن وزور زدن برمی‌داریم.

    خودم خیلی جاها توزندگی زورای الکی زدم وهیچ نتایج خوبی دریافت نکردم.

    کلا همیشه فکر میکردم همه چی به عهده ی منه !

    نمی‌دونستم منو و خدا باهم میتونیم یکی بشیم.واین باهم بودنمون ما روبه همه‌ی خواسته هامیرسونه.

    خب درک این موضوع کمی سخت بود.ولی تجربه های زندگی نشونم دادن که به تنهایی نمیتونم ازپس مشکلات ودقدقه های زندگی بربیام.

    باید یکی کنارم باشه.

    من نیاز به یه تکیه گاه داشتم.

    نیاز به کسی که هرجاسرخورده میشم وهرجا بر سر دو راهی میمونم وهرجا که کاسه ی چ کنم چ کنم دست میگیرم ،نجاتم بده ومسیری رو نشونم بده که من ازاون‌وضعیت وشرایط بیرون بیام.

    من همیشه دچار شک وتردیدها هستم .

    همیشه مضطرب ونگران هستم.

    همیشه ترسها بیشتر به من غلبه میکنن.

    همیشه نیاز به کسی داشتم که ازهرلحاظ اونو قبول داشته باشم .

    قدرتی در اون ببینم که باخیال راحت بتونم کنارش ایمن بگیرم.

    وقتی که یادش میکنم ،احساس آرامش بگیرم.

    زمانی که صداش میزنم وازش درخاست میکنم خیالم راحت راحت باشه که صبر من ،یا امیدداشتن من ،حتمن بی شک منجر به اتفاق خوب وعالی تبدیل میشه.

    چ‌کسی بالاتر وبهتر ازخدای من بود؟!

    چ کسی قدرتمندترازخدای من بود؟!

    چ‌کسی مورد اعتماد تر از خدای من بود؟!

    هیچ کس!

    فقط خدا .

    وخدا همه جا ودر همه ی لحظه ها باماست .

    تنها کسی که همیشه ودرهرحالتی دوست ورفیقته واگه ازش درخاست کنی ،بت پاسخ میده ،همون اوسا کریم خودمونه.

    دیگه بی نهایت صفات ارزنده داره که قابل وصف نیست.

    وقتی هم تومسیر توحیدی میفتی ،به قول استاد دیگه انتهایی نداره.

    به هرجا وبه هرمقطع قشنگی که برسی باز میبینی بازم حسهای قشنگ ترازاین هست.

    واقعن نمیشه گفت اوج این رابطه به کجا وتا کجا ختم میشه.

    حقیقتا هم همین طوره که این حس ویکتاپرستی لزوما برای دین خاص یاادیان خاصی نیست.

    برای همه ی ادیانه .

    ولزومی نداره توبه چیز خاصی اعتقاد داشته باشی بعد بیای خدا روانتخاب کنی.

    میشه فقط خدا رو داشت وبس.

    چون باداشتن خدا ،تو نیازی به هیچ بنی بشری یاهیچ چیز مادی دیگه ای نداری.

    باخداباشی انگار همه چیو داری.

    انگار که نه واقعن همه چیو داری.

    هممون روزا ولحظاتی داشتیم وداریم که حس عجیبی بین ما وخدا میگیره .حسی که نمی‌تونیم بیانش کنیم.

    الآنم که دارم میگم اشک از چشمام جاری شدن.

    تو اون لحظه ها،اشک ریختن قشنگه .خندیدن قشنگه .دادزدن وفریاد زدن قشنگه. تنها بودن قشنگه .توجمع بودن قشنگه .همه چی رنگ قشنگ به خودش میگیره.

    آدم یه اوجی میگیره که فکر می‌کنه داره پرواز می‌کنه درحالیکه روی زمینه.

    هروقت همچین حس وحالهایی بهم دست میده .همون لحظه ازخدامیخام این لحظاتم روبیشتروبیشتربکنه.

    کسی که همچین لحظه های روباخدا تجربه می‌کنه خیلی دوست داره زمان بیشتری ازاین تجربه هاداشته باشه .منتهی همه ی اینا بستگی به عملکردهای مثبت ما داره.

    هرچقدر فرکانسهای مثبت بیشتری به جهان ارسال میکنیم بیشترازجهان پاداش میگیریم وازاین لحظات بیشتربرامون پیش میاد.

    هرچقدر روحت بزرگ ترومعنوی تر میشه به خدابیشترنزدیک تر میشی.

    دلت دریایی وقلبت آکنده ازمهرومحبت میشه.

    نگاهت به همه وهمه باعشقه.

    چرا؟! چون خدا تووجودته.

    یکی از بزرگترین خواسته هام همینه که به درک حقیقی خداوند برسم.

    به خدا نزدیک ونزدیکتربشم.

    خدا رو تو همه ی لحظاتم داشته باشم.

    «هدایت»ینی همین .ینی تمام لحظه هاوتو تمام کارات ،خدا رو مقدم بر همه ی امور زندگیت بدونی.

    چی ازاین بهتر!.

    کی ازخدا قابل اعتماد تر!

    پس این ایمان من به وجود پروردگارم منوبه سمت هدایتش میبره.

    وقتی با هدایت خدا پیش برم.

    کمترخطا واشتباه میکنم.

    دیگه کینه ورنجش ازکسی نمی‌گیرم.

    دیگه زود واکنش نشون نمیدم.

    آروم ازسر راه خدا کنار میرم وبقیه ی امور به خودش میسپارم.

    فکرنمیکنم تنها و بی کسم.

    ترسها ونگرانی ها ودل واپسی هام کنارمیرن وجاش امید دل منو پر می‌کنه.

    عجله نمیکنم بلکه صبرمیکنم چون مطمئنم هراتفاقی که افتاده ،خیر من درش هست.فقط کافیه صبوری کنم تانتایجش روببینم.

    توقعم ازآدمای اطرافم کم میشه چون تکیه گاهی مثل خدا رو دارم.

    دست وپای الکی نمی‌زنم .

    خیلی وقتها کاری هم نمیکنم .

    واقعن تسلیمم وراضیم به رضای خودش .

    خیلی وقتها گفتیم راضی هستیم به رضای خودش ولی دست به خیلی کارها هم زدیم که بعدپشیمون شدیم.

    چون مدام نجواها توذهنمون پرسه زدن گفتن پاشو پاشو خودت یه کاری بکن .نه بابا صبرکنی بدترمیشه.بی خیال خودت نکنی کی بکنه ؟!این نجواها،گاهی آدمو به جنون هم میکشن.

    هرچقدر شناخت من به خدابیشتر بشه، ایمانم هم بیشترمیشه وبیشتردلم میخاد باهدایتش پیش برم .وبیشترتسلیمش هستم وبهترصبوری میکنم وامیدوارترزندگی میکنم.درنهایت باآرامش بیشتر وباشادی بیشتر درمسیرم حرکت میکنم.

    پس همه ی اینها زنجیره وار به هم مرتبط هستن تا منوبه خوشبختی کامل برسونن.

    دیدید یه وقتایی یه حرکتایی به آدم خیلی حال میده .

    داستان هدایت هم همچین حسی به من میده.

    خیلی ازش خوشم میاد.راسش بیشترخوشم میاد ب خاطراینکه ازعقل ناقص خودم خسته شده بودم .بااین کارم وبااین اطمینان به خدا ،همه چیو انگارانداختم رودوش خودش.

    بیشتر به کارای دیگه میرسم وبیشتر ازوقتم استفاده میکنم.

    دیگه تایمی که برای فکر کردن وحرص وجوش خوردن وبحث کردن بااین واون داشتم حالاهیچکدومو ندارم .

    هرجا گیرمیکنم میگم خدایا خودت راه رونشونم بده .

    ونشونم میده به همین سادگی.

    فقط باید مراقب باشیم این اعتمادوایمانمون نلغزه.

    اینکه یه جا بسپارم یه جا پس بگیرم ،فایده نداره.

    استادگفتن این مسیر،تکامل خودش رومیخاد وانتهایی نداره ولی هرچقدر تلاشتوبیشتر باشه بیشتر نتیجه میگیری ولی گام به گام،قدم به قدم.

    پرشی در کارنیست .فقط سرعت عملت می‌تونه بالاتر باشه.

    خوشحالم خیلی خوشحالم که دراین مسیردرکنار استادوهمه ی عزیزان دیگه هستم وهردفه ازدوستان واستادعزیزم درسهای تازه ای از جهان دریافت میکنم.

    هیجان سپیده جون رومیتونستم درک کنم و ببینم چ شوق وذوقی داره.

    فقط حسودیم بهش شد که بااستاد هم کلام بود.

    فرهاد جان عزیز را هم درک میکردم که چرا وبه چ‌علتی این باورها رو داره.

    همگی ما آرام آرام آگاهی های ناب رو کشف کردیم چون مشتاق بودیم .چون وجودمون طالب درک این موضوعات بوده و هست.

    تا زنده هستیم باید تلاش وحرکت برای ادامه ی این مسیر داشته باشیم .

    ب نظرم هرچقدرم فکرکنیم خدارودیگه کامل شناختیم بازم هنوز نشناختیم.

    در جایگاهی نیستیم که بتونیم همه ی عظمت و بزرگی وقدرتش رو به همون اندازه ای که هست ، درک کنیم.

    همین قدر که در صدد شناختش هستیم کافیه .فقط باید حواسمون باشه که مغرور نشیم ودرهرلحظه متواضعانه وملتمسانه ازخداوند درخاست کنیم به قول استاد ،افتادگی رودرهرحالی داشته باشیم.

    استادجونم عاشقتم .

    قربون خودتو وپیامهای قشنگت.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
    • -
      اعظم گفته:
      مدت عضویت: 946 روز

      سلام به ناهید عزیز امیدوارم حالت عالی باشه

      من امروز هدایت شدم به نظرات این فایل و این کامنت زیبای شما و دوسداشتم ازتون تشکر کنم بابت این حرفهای زیبا و توحیدی چقد انرژی قشنگی از حرفهاتون گرفتم و چقدر پر بار و پر برکت بودن

      سپاسگزارم دوست عزیزم

      در پناه الله یکتا باشی

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
    • -
      مریم گفته:
      مدت عضویت: 1040 روز

      سلام به دوست عزیزم ناهید خانم

      از کامنت ات لذت بردم من هم مثل شما از هدایت نمیدونستم به لطف خداوند و استاد عزیز قلبم باز میشه وقتی از توحید و هدایت حرف میزنه

      دیونه فایل های توحیدیم چون همه چیز توحیده

      بخدا هر وقت بهش می سپارم کارم معجزه وار درست میشه احساس خوبی دارم این جریان هدایت تمومی نداره

      امیدوارم همگی به درک هدایت برسیم باورهامون تقویت بشه

      همیشه باید تسلیم خداوند باشیم این مسیر خیلی لذت بخشه

      در پناه خداوند باشید

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  9. -
    معصومه برزگر محمدی گفته:
    مدت عضویت: 1256 روز

    سلام وعرض ادب به ابراهیم زمان استادگرانقدرم من که فقط محوصحبتهای قشنگ شمام ومطمئنم این هدایت خداست خودش هدایت میکنه تواین ساعت تواین روزبسیارعالی که اولین روزهفته اس بیام واین قسمت روگوش کنم ایمان دارم قدرت وعظمت خداست خدایی وقتی چشمموبازکردم ازش خواستم بسمت زیباییهاهدایتم کنه ازش خواستم اگاهی امروزموبیشترکنه جوری جوری بسمت این فایل هدایت شدم خودم موندم وقتی دفترسپاسگزاریمومینوشتم وازخداوندخواستم وتسلیم خداوندشدم که هرانچه خیروصلاحمه رقم بزنه تقدیرامروزم رابه زیبایی بنویسه ایمان دارم مطمئنم ثروت وقدرت خداوندبینهایته وهمیشه من باخداحرف میزنم وازش مددمیخوام واقعاازقلبم صداش میزنم اونم براحتی به اسانی جواب خواسته هامومیده خداهمیشه انلاینه جوری جوری حسش میکنم که دقیقا کنارمه وبهش میگم من ازعهده هیچ کاری برنمیام مگربه اراده توباشه بهش میگم خدایامن تسلیمم توبلدی تغییربدی من ازتومیخوام توهم میدی اونجورصلاح خودته به من نظرکن وقتی تسلیم خدایی یعنی همه جوره باهاته یعنی وکیل وضامن تمام کارهاته یعنی مونس وهم دم توست که اراده وقدرتت دست پروردگاره خداهیچ وقت خلف وعده نمیکنه همه کارهای خداوندبرروی اصل واساس قانونه وقتی ازاستادعزیز این صحبتهارومیشنوم احساسم به خداوندیک احساس ماورایی میشه یک حسی که نه میشه گفت نه میشه نوشت نه میشه کلا توصیفش کرد واقعااراده پروردگاربرحسب اگاهی ودانایی خودشه اونه که برماحاکمه اونه که مواظب ماست اونه که روزی دهنده بینهایته لطف خداهمیشه باماست ودرهمه حال هواسش به بندگانشه وهیچ جنبنده ای بدون اراده خدانمیجنبه من تسلیم خداوندم مطمئنم همیشه درهمه حال بامنه ارزومیکنم این حس خوب نصیب تک تک شماعزیزان خانواده سایت عباس منش باشه وفقط فقط ازخدابخواهیدکه اوناظرواگاه برهمه چیزه درپناه حق باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  10. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 744 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 13 مرداد رو با عشق مینویسم

    حس کردم باید بیام اینجا دیدگاهم رو قرار بدم و با عشق چشم میگم

    در رودخانه ای که به سمت نور خدا میره و تصمیم گرفتی و پاروهاتو، حتی قایقتو انداختی تو دریای نور خدا

    پس به یاد بیار که تسلیم باش

    کافیه تسلیم هدایت خدا باشی و اجازه بدی که اتفاق بیفته

    رد پای روز 13 مردادم رو با عشق مینویسم

    این پیام امروز من از طرف خدا بود

    من که شب رو مثل هر روز با عشق شروع کردم به کار کردن تمرین رنگ روغنم ، مثل همیشه گفتم خدای من تو رنگ کن ،من هیچی نمیدونم و فقط باید بشینم تا تو رنگش کنی

    تا تو یادم بدی

    وقتی که نشستم و تا اذان صبح کار کردم ،داشتم فایلی که با صدای خودم برای ساختن باور قدرتمند کننده برای احساس لیاقت و ارزشمندی و عزت نفس نوشته بودم و ضبط کرده بودم ،گوش میدادم

    حدود 40 دقیقه شده بود ضبط صدای خودم

    من گفتم خدا ،من گوش میدم تو هم نقاشی رو خودت انجام بده

    اصلا متوجه نشدم که چجوری پیش رفت یهویی دیدم تموم شد و ساعت 3 شده و وسایلامو جمع کردم

    به خودم گفتم ببین طیبه تفاوت تو چی هست؟؟؟؟

    وقتی از خدا کمک نمیگیری و یه وقتایی یادت میره ازش کمک بخوای نمیتونی کار کنی، بلد نیستی و دلشوره و نگرانی و نجواهای ذهن میان سراغت که ناامیدت کنن ، ولی هر وقت ازش کمک خواستی گفتی بلد نیستم خودت کار کن ، چند ساعت نشستی روی صندلی و کار کردی بدون هیچ دردی در بدنت و یا بدون هیچ نگرانی فقط حواست به خدا بود و گوش دادن به فایلا

    و حتی وقتی از پای صندلی بلند شدی انگار ورزش کرده بودی و انقدر بدنم نرم بود که حس فوق العاده ای داشتم

    یه چیز جالبتر این که من چکد مدت هست که متوجه شدم کمرم به طرز عجیبی صاف صاف شده ، من قبلا صاف نمیشستم خم میشدم و یا یکم قسمت گردنم درد میکرد و استخوانش اذیت میکرد ،ولی الان اون استخوان صاف شده ،کمرم صاف شده راه رفتنم و نشستنم تغییر کرده

    وقتی میشینم پای نقاشی صاف میشینم و کار میکنم

    اینا رو به خودم گفتم و از خدا تشکر میکنم که هر لحظه کمکم میکنه

    وقتی که با خدا حرف زدم و خوابیدم و صبح 9 بیدار شدم

    چون شنبه بود و کلاس داشتم حاضر شدم و رفتم کلاس

    تو راه همه اش فایلی که با صدای خودم برای باور عزت نفس و احساس لیاقت ضبط کرده بودم گوش میدادم و واقعا انقدر حس خوبی داشتم و یه جورایی حس کردم رفتارمم متفاوت شده نسبت به خودم و جهان هستی حس ارزشمندی داشتم

    وقتی رسیدم سر کلاس و استادم اومد تا رنگ روغن رو شروع کنه اول یه کتاب نشونمون داد

    متن کتاب این بود کمدی الهی

    درمورد دوزخ و برزخ و بهشت بود و نقاشایی که با توجه به نوشته های نویسنده دانته آلیگیری ، نقاشی کشیده بودن و بیشتر نقاشی جهنم رو به تصویر کشیده بودن

    استادم گفت که برای اینکه هنرمند باشید باید تصویر سازیتون قوی باشه و از خودتون موضوع داشته باشین

    و توصیه کرد که کتاب رو تهیه کنیم و بخونیم تا در تصویر سازیمون کمک بکنه

    من مشتاق بودم که بخونمش و بعد وقتی گفت تو این کتاب امام علی رو در جهنم قرار داده یکم نظرم تغییر کرد که دو دل بودم بخونم این کتاب رو یا نه

    بچه های کلاس درمورد بهشت و جهنم صحبت کردن و یکم حرف زدیم درموردش ، بعد استاد گفت که کاری با بهشت و جهنم یا دیدگاه این فرد نداریم ، شما تصویر سازیتونو قوی کنید تا بتونید اثری خلق کنید که مثل نقاشان بزرگ در جهان برای خودتون اثر هنری داشته باشین که با تصورات خودتون بوده

    وقتی کلاس تموم شد دلم میخواست کتاب رو داشته باشم و بخونم ببینم که چه جور کتابیه ،تو راه میگفتم خدایا میتونم این کتابو داشته باشم ؟

    بعد که میخواستم برم ،سوار آسانشور شدم، دکمه رو زدم نشد و بعد یه خانم برای من این کارو انجام داد و من ازش با خوشرویی و حس خوب تشکر کردم

    جالب بود وقتی تشکر کردم اون خانم خوشحال شد

    اونجا بود که حس کردم حس ارزشمندی رو

    امروز چند تا نشونه دریافت کردم که نشون میداد ساختن باور عزت نفس و تکرارشون داره جواب میده

    امشب که قرار بود بریم خونه عموم ، من تو راه رفت از تجریش بد جور گرسنه بودم صبح فقط آب و عسل خورده بودم و خواستم برای خودم پیراشکی شکلاتی بخرم

    وقتی رفتم از پله برقی پایین تا سوار مترو بشم صدای خوندن و گیتار شنیدم خیلی صدای قشنگی داشت و کیف گیتارش پر بود از پولایی که مردم بهش داده بودن به خاطر خوندنش

    من اون لحظه خیلی حس خوبی گرفتم و دوست داشتم بهش پول بدم ولی پولی همراهم نبود و اولش گفتم دستبندی که دستمه رو بهش هدیه بدم ولی بعد گفتم نه و یه لحظه گفتم چیزی دارم که بهش بدم ؟

    داشتم فکر میکردم که چی تو کیفم دارم که یادم اومد پیراشکی خریدم ،برگشتم و بردم بدم بهش از صحبت کردنم سریع گفت ترکی گفتم بله و سریع ترکی باهام حرف زد و سپاسگزاری کرد

    برگشتم تا دوباره برای خودم بگیرم

    این جریان یه چیزی رو بهم نشون داد و اونم عزت نفس احساس لیاقت و نشونه هایی که باورایی که امروز شروع کردم به تکرارش رو دیدم

    من وقتی بار اول داشتم پیراشکی میخریدم تو دلم گفتم کاش پیراشکیاش تازه باشه یه لحظه از دلم رد شد که کاش تازه بپزنش و این و گفتم و اصلا فکر نکردم و خریدم و وقتی دادم به اون پسری که گیتار میزد و میخوند و برگشتم برای خودم گرفتم

    تو سینی یه عالمه پیراشکی بود و من گفتم حتما از اونا میده دیگه چون بار اول از سینی داد

    یهویی دیدم دختر فروشنده بعم پیراشکی داد گفت که تازه تازه هست همین الان از فر درش آوردم

    واقعا تعجب کردم و خوشحال بودم ، داغ و حتی شکلاتاش هم سرد نشده بود و گرم بود

    همون لحظه یاد اون حرفم که تو دلم گفتم افتادم ،که کاش پیراشکیاش تازه بود

    امروز وقتی احساس لیاقت و ارزشمندی رو تکرار کردم این اتفاقات افتاد ، فروشنده میتونست از سینی که قبلا پخته شده بهم پیراشکی بده ولی از فر درآورد و بهم داد

    و این یعنی این تکرار باورایی که نوشتم و دارم تکرار میکنم جواب میده پس با قدرت ادامه میدم

    من ارزشمندم و لیاقت دریافت همه چیز رو از خدا دارم

    و من واقعا حس ارزشمندی داشتم

    چون من گفتم که برای بدنم میخوام انرژی بدم و پیراشکی بگیرم که عین نون هست و خوشمزه

    خیلی حس خوبی داشتم تو کوچه ها که قدم میزدم تا برم برسم خوکه عموم ، پیراشکی رو خوردم خیلی لذت بخش بود و خوشمزه

    وقتی رفتم خونه عموم رسیدم ، شروع کردیم به صحبت کردن درمورد نقاشیام ،زن عموم پرسید که طیبه چیکار کردی و من درمورد کتابی که استادم معرفی کرده بود بهش گفتم و گفت من سه جلدشم دارم

    خوشحال شدم و تو دلم گفتم چقدر خوب من تو فکر بودم کتابو بخرم ولی زن عموم داره

    ولی بلافاصله گفت طیبه نخونی بهتره

    پرسیدم چرا

    گفت تو اون کتاب با توجه به الهاماتی که داشته ،نوشته و یه جورایی خدا رو زیر سوال برده و حتی قرآن رو

    حتی اماما رو تو جهنم دیده و …

    و گفت نمیدونم چرا استادت این کتابو برای تصویر سازی و یادگیری بهتون پیشنهاد داده

    با خوندن این کتاب باید بی طرفانه کتاب رو بخونی وگرنه گمراه میشی

    یاد حرفای استاد عباس منش افتادم که میگفت هر کتابی رو نباید بخونی و انگار من در مداری بودم که خدا نذاشت من برم سمت اون کتاب و آگاهم کرد

    بعد یکم باهم حرف زدیم گفت تو میخوای چه موضوعی رو انتخاب کنی و در موردش تصویر سازی کنی و نقاشی بکشی

    من نمیدونستم چجوری بگم ،گفتم در مورد خدا میخوام نقاشی بکشم ،پرسید خب خدا که موضوع دقیق نمیشه باید دقیق بگی درمورد چی خدا و جزئیات بگی یهویی به زبونم اومد در مورد هدایت خدا که هر لحظه هدایتم میکنه نه فقط من ،همه انسانهارو

    و شروع کردیم به صحبت کردن درموردش و من نقاشیایی که خدا بهم الهام کرده بود درمورد فرشته که به چشمم دیده بودم طرحشو رو ابرا، گفتم

    یکم که صحبت کردیم گفت طیبه تو مگه نمیگی الهام بگیری؟ چرا داری تعین تکلیف میکنی به خدا

    چرا داری هی دنبال دیدن فرشته یا دیدن شکلایی که در درختا به شکل قنوت و دعا هست میگردی

    دقیقا حرفای استاد عباس منش رو انگار در جمله بندی دیگه داشت بهم میگفت

    گفت که طیبه ببین تو یه جای شلوغ وایسادی و منتظری یکی رو ببینی و نمیتونی پیداش کنی

    تو باید رها بشی از اون جای شلوغ و بیای بیرون

    و از بیرون نظاره کنی اونجا رو

    تا ببینی

    و البته رها باشی تا ببینی

    گفت که تو وقتی از خدا خواستی ، اجازه بده خودش بهت طرحا رو بگه

    درگیر نشو نخواه که فقط به چشمت فرشته ببینی ،محدود نکن این الهامایی که بهت میشه

    شاید خدا بهت طرحای دیگه بده، ولی وقتی تو فکر و ذکرت بشه فرشته در اون حد میبینی و بخوای دنباله رو نقاشایی که اسم بردی و عکس جهنم و بهشت کشیدن رو بری بهت چیزی گفته نمیشه جز در اون حد

    و دریافت میکنی

    بذار خدا کار خودشو بکنه

    تو که داری ادامه میدی نقاشیو ،پس بذار خودش هر وقت زمانش شد بهت بگه

    اینارو که میگفت من به فکر رفتم

    گفتم خدا چی میخوای بهم بگی ،چی باید از این گفته ها بدونم و درس بگیرم

    بعد یهویی یاد اولین روزایی افتادم که خدا بهم طرح نقاشی داد ، اون روز واقعا هیچی نمیدونستم فقط درخواست کردم حتی در مورد طرحشم هیچ فکری نداشتم

    درسته بار اول ققنوس دیده بودم تو خواب و با نشانه های بعدش کشیدم ولی یه ذره هم تو فکرم ققنوس بود اما خیلی درگیر موضوعش نبودم ، فقط درخواست میکردم بهم نقاشی بگه و من بکشم

    و هدایتم کرد به پشت بوم تا ابرارو ببینم و بعدش هدایتم کرد سه تا تابلو با انگشتام بکشم

    یکی تازه تر از تازه

    یکی درخت پاکیزه

    و یکی هم تو شب قدر سجده امام علی و ضربت خوردنش رو کشیدم که بهم الهام کرد

    و دو تاشو تکمیل کردم و یکیش فقط مونده که شب قدر کشیدم هدایتی

    و درمورد همه هدایتا فکر کردم و به زن عموم گفتم آره وقتایی که خدا هدایتم کرد من رها بودم و گذاشته بودم که خودش هر طرحی که خواست رو بده

    حتی لحظه به لحظه اش رو هدایتم کرد که یه تابلومو که شب قدر کشیدم ، گفت با قلمو نکش با دستت بکش ،با دست راست با چهار انگشت

    همه اینا هدایتی بود

    و من با حرفای زن عموم متوجه شدم که من این چند وقته با حرفای استادم که گفته بنویسید و راجع به موضوعتون فکر کنید انگار من دوست داشتم فقط فرشته و بهشت و جهنم رو به تصویر بکشم و داشتم از اصل که خداست فاصله میگرفتم

    و خدا خیلی سریع بهم گفت از طریق زن عموم ، که تسلیم من باش که من طرح هارو به وقتش بهت میگم

    من خیلی به فکر رفتم و به رفتارام فکر میکردم

    وقتی شام خوردیم تموم شد گوشیمو باز کردم دیدم لایو هست از استاد عباس منش ،باز کردم دیدم با آقای عرشیانفر لایو مشترک گذاشتن و از جریانی که درمورد اون خونه تاریک میگفت دیدم و گفت که هدایت شد به اونجا میترسیده و ولی هدایت میگفت که برو و گوش بده ولی میترسیده و اما گوش داده به حرف خدا و رفته

    وقتی من از وسطای لایو باز کردم و گوش دادم آخرای صحبتا استاد عباس منش گفت که باید تسلیم باشی تا بهت گفته بشه

    انگار یه تاکید دوباره بود برای من که خدا هدایتم کرد به اینستاگرام تا لایو رو ببینم و بهم بگه تو نگران نباش من خودم هدایتت میکنم

    تو فقط و فقط تسلیم باش و در رودخانه ،پارو و قایقتو بنداز و خودت شناور باش تو رودخانه نور من که تو رو به دریای بی نهایت نورم میرسونم

    وقتی استاد تو لایو صحبت میکرد من بارها دستمو رو صورتم گذاشتم و گفتم خدای من تو چقدر خوبی که منو هدایت میکنی و راهو دقیق نشونم میدی خیلی حس خوبی داشتم و خوشحالم از اینکه بهم گفت مراقب باش راهتو کج نکنی

    بعد متوجه شدم که باید من مهارتمو که پیشرفت میدم در کنارش بنویسم و از خدا بخوام ،ولی درگیر موضوع نقاشی و اینکه دنبال دیدن شکل فرشته نباشم

    من 4 روز پیش توی پارک که بودیم یه فایل از الهی قمشه ای دیدم و دانلود کردم ، ولی انگار زمان گوش دادنش و فهمیدنش اونموقع نبود و امروز بود که گوش بدم و دقیقا درمورد الهام کردن طرح نقاشیم بود

    میگفت که

    به انیشتین گفتن که این تئوری ها و اندیشه ها رو از کجا میاره ؟

    گفته که

    اندیشه ها از پیش خدا میاد

    ما اینجا فقط جاشو پیدا میکنیم و کیفیت عرضه و بیانش رو تعین میکنیم

    نه تنها در علم ،در هنر هم همینطور بوده همه هنرمندان تراز اول عالم گفتن که

    اندیشه ها از پیش خدا میاد ، یعنی برق میزنه

    از موزارد گرفته تا آنری پوانکاره ،گفت من اصلا گاهی میرم تو صحرا میشینم

    و منتظر میمونم

    تئوری اینجوری نیست که من بشینم و هی فکر کنم البته فکر میکنم ولی بعد دیگه رها میکنم

    بعد ناگهان یه جایی برقی میزنه

    البته این برق تو ذهن ما نمیزنه برای اینکه مقدماتشو فراهم نکردیم

    برق میزنه و ناگهان یه چیزی رو حس میکنیم

    وقتی این گفته هارو شنیدم فکر کردم و یاد تک تک روزایی که خودم از خدا طرح نقاشی خواستم و رهاش کردم

    و خدا یهویی مثل یه برق که قشنگ حسش کردم بهم الهام کرد جزء به جزء نقاشیامو

    امروز یاد گرفتم که تسلیم باشم و در مسیری که هستم و قدم برمیدارم آروم باشم ،خدا به وقتش هر چی لازمه بهم میگه

    من باید اول مهارتمو در نقاشی پیش ببرم

    خوشحالم از اینکه خدا انسان های آگاهی رو سر راهم قرار میده تا هر لحظه دستی باشن از دستای خدا و از طریق خدا بهم بگن چی درسته و چی غلط

    و این هدایت به بی نهایت طریق بهم داده میشه

    و سپاسگزارم از خدا که نذاشت چند ساعت بگذره و بهم گفت که نیازی به خوندن اون کتاب نیست

    برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت و سعادت در دنیا و آخرت میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای: