«الگوهای موفق» در خانواده صمیمی عباس منش - صفحه 23

3987 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    محسن صادقی گفته:
    مدت عضویت: 3435 روز

    با عرض درود بیکران خدمت استاد گرامی.

    نمیدونم این چیزی که اینجا مینویسم چقدر به این موضوع مربوط میشه اما دلم نیومد که نگم.

    من به یه چیز کلی اعتقاد و باور دارم که هیچگاه ذهن نمیتونه فراتر از ذهن بره. شاید این جمله من یه کمی گنگ باشه اما من دارم در مورد باوری از خداوند صحبت میکنم که شاید هنوز هم خودم به درستی اونو درک نکردم.

    یه مثال میزنم: مثلا گفته میشه ماشین زمان امکان ساخته شدن نداره یا مثلا گفته میشه اون جهان زمانو مکانی وجود نداره و یا گفته میشه خداوند یک بیکرانی از انرژی هست . اما سول من اینه که این باور از کجا ایجاد شده از ذهن انسان و همانطور که گفتم طبق باور من ذهن هیچگاه نمیتونه فراتر از ذهن سیر کنه و با این حرف من اینو میخوام بگم که حتی بیزمانی و بی مکانی هم یک علم محسوب میشه همونطور که ساختن ماشین زمان یا تبدیل شدن عصای موسی به مار و نیز غیبت کردن امام زمان که تونسته به بیزمانی و بی مکانی اونم تو این دنیا برسه. حرف کلی من اینه که ما سر رشته گفتار امامان و پیامبران و به طور کلی راهنمایان خداوندگارو درک کردیم اما خیلی زوده که در مورد خداوند بتونیم تصوری داشته باشیم و قضاوتی بکنیم ما انسانها فقط درک میکنیم و خداوند بزرگ هم جز این از ما چیزی نمیخواد. به نظر من درک خداوند تحت هر شرایطی فراتر از ذهن است حتی اگر ما به علم بیزمانی و بیمکانی هم تو این دنیا برسیم . نمیدونم چقدر حرفمو قبول دارید اما خیلی دوست دارم نظر شما بزرگوارو در مورد این باورم بدونم .

    اگه ایمیل هم کردید سروپا گوش جان به عرایض جنابعالی میکنم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  2. -
    ملیحه توان گفته:
    مدت عضویت: 3472 روز

    شش ماهی میشد که کامل باهاش کات کرده بودم. حتی شمارمو عوض کرده بودم که دیگه رابطه ای نباشه با اینکه دوستش داشتم و دوستم داشت ولی به آخر خط رسیده بودم چیزی در اون نبود که منو امیدوار به ادامه رابطه کنه .

    رفتم مشهد تو مشهد دعا کردم اولین خبر خوش توی فامیل خبر ازدواج من باشه .چه نیروی جذب فوق العاده ای .بعد از یک ماه همکارم به خواستگاریم اومد ولی ما آشنایی چندانی نداشتیم چون شرکت تازه تاسیس بود .موقعی که ایشون اومدن خواستگاری من . من اصلا خوشحال نشدم چون با مرد رویای من فرق داشت .ما یه چند سالی میشد که وارد این شهر شده بودیم و با فرهنگ من یه کم تفاوت داشت .رییس شرکتم که دوست همکارم بود خیلی اصرار کرد و گفت ایشون از یک خانواده خیلی خوب هستند .رفتم خونه زدم زیر گریه گفتم ایشون سنش خیلی از من بیشتر احساس بدی بهم دست میده .بعد کلی گریه. نمی دونم چرا دلم آروم شد اجازه دادم که برای خواستگاری بیان .من به خدا گفتم یه چیزی امشب به من بگو که راهم باز شه بدونم چه تصمیمی باید بگیرم مادرم یه خوابی دید صبح اومد برام تعریف کرد الان که بهش فکر میکنم میبیبنم چه بی ربط بود ولی اون موقع فکر میکردم خدا گفته ایشون مناسب هستند .موقعی که میخواستم جواب بدم به این فکر کردم چون ایشون خیلی فامیل های درجه یک داره حتما خیلی به دردمون میخورن .راضی نبودم ولی فکر میکردم حداقل به درد بقیه اعضای خانوادم میخورم .(یادم رفته بود که من خدامو دارم شاید غریبی به من فشار آورده بود)رییس شرکتم گفت اگه بهش جواب رد بدی .برای همیشه از این شهر میره و خودشو گم میکنه (من فکر کردم چقدر عاشقمه)نگو مشکل ایشون کمبود اعتماد به نفس خودشون بوده .اشتباه اولم این بود که فکر کردم برای هر کس فقط یک نفر وجود داره که باهاش خوشبخت میشه فکر میکردم خدا ایشون رو برای من در نظر گرفته .موقعی که اون شب از خدا خواستم که منو راهنمایی کنه همین که مامانم خواب دید فکر کردم کفایت میکنه و من چون آدم مومنی هستم این اتفاق افتاده وگرنه که خدا تو خواب هر کس نمیاد و هر کسی رو راهنمایی نمیکنه .من همیشه قبلا از حسم خیلی پیروی میکردم و همیشه حال خوب داشتم و فکر میکردم این از زرنگی منه .نگو خدا منو همیشه داشته راهنمایی میکرده .بعد عقد کردم چه حس بدی بود مثل عروسک خیمه شب بازی فقط نقش أدم شاد رو بازی میکردم .(آخه فکر میکردم خدا اونو برای من در نظر گرفته .آخه کسی خبر نداشت که من پیش امام رضا از خدا چی خواستم .)

    میخواستم نامزدی کنم گفتن ما اصلا رسم به نامزدی نداریم و همه منو مجاب کردن که نامزدی نکنم و من مثل یه الاغ قبول کردم.آخه همه این کارها به خاطر اعتمادی بود که به خدا داشتم.نمی دونستم موقعی که اینقدر احساسم بده .اعتماد چه مفهومی داره.عقد کردم .اینقدر احساسم بد بود فقط از خدا میخواستم که فلج بشم .و تمام موهام سفید بشه .میدونستم که اگه میگفتم میخوام جدا بشم با چه عکس العمل هایی مواجه میشدم .آخه من دخترخیلی عاقلی بودم وهمه دلشون میخواست من ازدواج کنم آخه خیلی مشکل پسند هم بودم ولی با تغییر مکان دادنم .باورهای من عوض شده بود من فکر میکردم مرد مناسب برای من دیگه نیست .همه اطرافیانم میگفتن با یکی باید ازدواج کرد مرد رویایی تو. تو قصه هاست.من تمام این مدت فکر میکردم خدا همه زمین و زمان رو برای من میدوزه ولی خدا هیچ کاری برام نکرد .برای کسی نگفتم خدا چه نامردی در حقم کرد .فکر میکردم خدایی که یک عمر عشق من بود .باید برام یه کاری بکنه ولی برای من هیچ کاری نمیکردم فقط روز به روز افسرده تر میشدم . از کتابخونه کتاب گرفتم ته کتاب اینگار زندگی منو نوشته بودند .وقتی خوندمش خشکم زد .زنگ زدم به مشاورم و بهش گفتم .مشاورم گفت خانم کار شما اصلا عاقلانه نیست خدا برام پیام فرستاده بود ولی من نادیده گرفته بودمش آخه من نمیدونستم که اصلا کسی به این مسائل اعتقادی داره یا اصلا کسی در مورد این مسائل میدونه .ازدواج کردم از فرط افسردگی کارم به جایی رسید که شبیه یه تیکه گوشت شده بودم . از اینکه مردم برای زندگیشون تلاش میکنن تعجب میکردم .تو دلم میگفتم اونها واقعا چه انگیزه ای دارن ؟دیگه کم کم از خدا متنفر شدم من دیگه دوستش نداشتم از امام رضا که باعث شد من از یک زندان سر در بیارم متنفربودم . من فقط میخواستم یه شوهر خوب داشته باشم مگه خدا عقلش نمیرسید که خوب یعنی چی؟پس این چه خدایی هست که هیچی رو نمیدونه .تو تمام این مدتم آرزو میکردم با عشق قبلیم بودم اون خیلی بد بود .ولی همسرم هزار بار از اون بدتر بود. یادم رفته بود موقعی که از عشق قبلیم جدا شده بود چه تصمیمی گرفته بودم که جدا شدم .آخه من عادت به نوشتن نداشتم تو ذهنم تصمیم گرفتم .بعد یه مدت فراموش کرده بود انگیزه ام برای جدایی چی بود و فقط خوبی هاش تو ذهنم بود.بعضی وقتها دلم میخواست خودمو از پنجره پرت کنم پایین .مشاورم گفت باید قرص مصرف کنی . من یه دختر زیبا که آرزوی هر پسری بودم .به چه زلالتی دچار شده بودم . شوهر من هم عصبی بود هم بد زبون هم نمی ذاشت درس بخونم و نه کار کنم نه باشگاه برم و هیچ فعالیتی .مثل یه اسیر تو دستش بودم من تو این شهر غریب بودم حتی تو دستم موبایل هم میدید که با دوستانم در ارتباط بودم ناراحت میشد .وقتی مشاور به من گفت باید قرص مصرف کنی اونجا نقطه عطف زندگی من بود .من از اون همه فعالیت به بی فعالیتی محض رسیده بودم .به خدا میگفتم هدف من تو زندگی مثل یه حیون زندگی کردنه ؟من برای چی به این دنیا اومدم . هدف از زندگی چیه؟

    یه روزی خواهرم میخواست بره تهران خونه خواهر شوهرش .خواهر کوچیکم گفت منم میخوام برم تهران خرید کنم .ولی دلم نمی خواد با خواهرم برم خونه. خواهر شوهرش .تو ذهنم یه جرقه زد گفتم کاش میرفتم به دوست قدیمی خودم هم یه سر میزدم خواهر کوچیک هم میرفت خریدشو میکرد .به شوهر گفتم و اون قبول نکرد ولی من تصمیم رو گرفتم با کلی دعوا قبول کرد .من رفتم خونه دوستم.دوستم یه شب که نشسته بودیم رم موبایلمو گذاشت تو لب تابش تا عکس و فیلم های خنده دار تلگرام بخندیم .گفت یه سری فایل روانشناسی داره برام میفرسته .گفت عباس منشه.گفتم میبشناسم کسی در موردش گفته خیلی عالیه . ولی من پی گیری نکردم چون همه روانشناسها رو عین هم میدیدم چون خودم شاید 5 تا روانشناس عوض کردم ولی همهشون عین هم بودن به خاطر همین انگیزه ای نداشتم برای اینکه بخوام بشناسمش .یه روزی خواهر شوهرم یه مهمونی مجلل گرفت تو خونه مجللش و کلی از فامیل شاید 100 رو دعوت کرده بود ما رو هم دعوت کرد . من به شوخی به همسرم گفتم ما نمیریم چون فلان شب که خواهرت رو دعوت کردیم نیومد .شوهرم گفت اگه دست و پاتم بشکنم ولی میبرمت .با این حرفش تصمیم گرفتم که به مهمونی نرم .این مهمونی ها برای شوهرم خیلی مهم بود .و مخالفت با اون یعنی یه عاقبت وحشتناک برای من .من اینقدر غرورم جریحه دار شد که به هر قیمتی بود نرفتم .شوهرم اومد خونه اینقدر عصبانی بود که من از شدت ناراحتی تهوع گرفته بودم .تو اون حالت خیلی بدم که شوهرم در حال داد و فریاد و غر غر کردن بود .هنذفری رو گذاشتم تو گوشم صدای استاد بود حالم خیلی بد بود.فایل 9 آفرینش بود .من گوشش دادم و با آرامش خوابیدم تمام حرفهای استاد رو من تجربه کرده بودم تمام کلماتش به دلم می نشست خدا شما رو تو اون لحظات واسه من فرستاد و این یه معجزه بود برای من .من دیونه استاد شدم.بعد رفتم فایل 10 آفرینش رو خریدم بعد عشق و مودت بعد تمام آفرینش رو .کم کم رو به بهبودی رفتم و به عبارتی زنده شدم .دوباره عاشق خدا شدم .رابطم با همسرم خیلی خوب شده .دنیا برام یه رنگ دیگه شده .شدم پر از آگاهی .حالا به هر چی نگاه میکنم با یه دید دیگه نگاه میکنم .آرامش همه وجودم رو گرفته.شاید حتی به این زندگی دیگه ادامه ندم . به خاطر اختلاف فکری هر دوی ما . ولی من حداقل میدونم دارم چی کار میکنم .اختلاف فکری ما دیگه توش دعوا نیست

    .و اینو مدیون استادم هستم .استادی که ثابت قدم موند تو کارش . و ادامه داد راهی رو که خودش فکر کرد درسته نه هیچ کس دیگه .ممنونم از چشمای مهربون هر کسی که مطلب منو میخونه.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 30 رای:
  3. -
    الهام گفته:
    مدت عضویت: 3383 روز

    با سلام به همه دوستان عزیز

    داستان زندگی تک تک شما بهتر از 1000 تا کتاب موفقیتی بوده که تا حالا خوندم

    من

    کودکی بسیار سخت و وحشتناکی رو گذروندم، نوجوونیم تو آتیش فقر و تنگدستی خانواده سوخت و خاکستر شد و جوانیم در حاله ای از ابهام ، ترس، اضطراب و بی فردایی فرو رفت. به خودم اومدم دیدم 20 سالمه و هنوز توی این شهر بزرگ خونه به دوشیم . نداری و قرض و مشکلات کاری و اعتیاد پدرم داستان تکراری روز و شب ما شده بود.

    در نهایت از هم پاشیدن خانواده و طلاق پدر و مادرم دستاورد این زندگی شد.

    در اوج جوانی کوله بار سنگینی از همه تلخ کامگیها روی دوشم افتاد، مادرم با 5 تا بچه قدو نیم قد و تو سن 40 سالگی مجبور شد برای تامین مخارج زندگی و اجاره خونه بره سر کار. روزهای سرد و تلخی بود . دیدن شرایط مادرم خیلی عذابم میداد واقعا مخارج یه خانواده با اجاره نشینی سنگین بود. اگه منم کار میکردم شاید کمتر عذاب وجدان میگرفتم ، پس تصمیم گرفتم هم درس بخونم هم کار کنم باید میتونستم زندگی بهتری درست کنم ، باید از پدر مادرم بهتر زندگی میکردم.

    همیشه فکر میکردم یعنی ممکنه یه روزی دیگران مارو واسه بچه هاشون مثال بزنن!!

    یکسال بشدت درس خوندم و برای یه شرکت هم غذا درست میکردم یعنی اشپزشون بودم اولش تعدادشون 20-25 نفر بود کم کم شدن 40 نفر از کارم خجالت میکشیدم اما خدا رو شکر میکردم چون اینجوری میتونستم خونه باشم و درس بخونم ، تو ترافیک بیرون نباشم و از همه مهمتر اینکه مراقب بقیه خواهر برادرام باشم و درس و مشقشونو کنترل کنم. وقتی مادرم میرفت سر کار خیالش از بچه ها راحت بود . همون سال تو دانشگاه پذیرفته شدم با رتبه 630 در کنار دانشگاه کلاسهای هر روزه آموزش زبان انگلیسی هم ثبت نام کردم. حالا هزینه هام بیشتر شده بود و از طرفی درسها هم هر ترم سنگینتر می شد. با معرفی یکی از هم دانشگاهیها تو یه موسسه شروع به تدریس کردم . صبحها میرفتم دانشگاه ، بعد بدوبدو میرفتم کلاس زبان بعد موسسه بعدشم که مثل جنازه میرسیدم خونه تازه باید برای 40 نفر غذای با کیفیت درست میکردم و صبح خیلی زود با آژانس میفرستادمش. اونایی که آشپزی میکنن میدونن که برای این تعداد باید حتما از قبل برنامه ریزی کنی و خیلی از مواد رو از قبل آماده کنی مثل پاک کردن مرغ برای 40 نفر ، سرخ کردن سبزی ، پختن حبوبات ، ….

    خلاصه همه جمعه های منو مامانم به خرید مایحتاج مورد نیازمون و آماده کردنشون برای هفته بعد میگدشت. نه تفریحی نه استراحتی نه مهمونی هیچی…

    توی اون بحران فقط اسم خدای بزرگ بود که به معنای واقعی بهمون آرامش میداد با تکیه به این تکیه گاه محکم همه چی آسونتر میشد، میدونستیم همین هم که داریم از الطاف اونه و لطف و رحمت بیکرانشه، تن سالم و نون حلال.توی تمام سالهای مدرسه و دانشگاه هیپوقت هیچ دوستی متوجه نشد که من با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم میکنم ، من خیلی به ظاهر سر زنده و شوخ طبع بودم وقتی غم میومد سراغم غرق رویاهام میشدم هر چقدر ناراحتی روز بیشتر بود رویای شبم رنگی تر بود یه زندگی لوکس ، همسر خوب و بچه های زیبا رو تصور میکردم ، گاهی فکر میکردم خل شدم یعنی کلا زده به سرم نمیدونستم دارم درستترین کار و میکنم، گاهی انقدر غرق تصویر سازی میشدم که فرداش نمیدونستم خودم تنهایی فکر کردم یا خواب دیدم!

    بالاخره بعد از 4 سال فارغ التحصیل شدم با معدل 16/17 ، یادمه روز فارغ التحصیلی هم وقت نکردم تو جشن شرکت کنم فقط تقدیر نا مه شو دارم

    سال 84 بود دیگه باید جدی تر وارد بازار کار میشدم کار پر درامدتر میخواستم دوباره در خونه خدا رو زدم گفتم خدایا من ازت یه شغل خوب میخوام ، دوست دارم تو یه شرکت کار کنم که لباس فرم داشته باشه ، بهمون ناهار بدن، شرکت معتبر باشه ، لوکس باشه ، منو بیمه کنن حقوقشم خیلی زیاد باشه مثلا بین 150 تا 180 هزار تومن ، اون زمان واسه آشپزی 90 تومن میگرفتم. با خودم عهد کردم و تا 40 روز هر روز و شب همینارو مثل طوطی تکرار میکردم . تو روزنامه همشهری یه اگهی دیدم که یه نفر کارمند میخواستن آشنا به زبان انگلیسی کلمه شرکت بین المللی توجهم رو جلب کرد ، تماس گرفتم و وقت مصاحبه بهم دادن. من هیچ سابقه کار اداری نداشتم مخصوصا زمینه فعالیت این شرکت که برام تازگی داشت. ساختمون بزرگ و خوبی داشت کارمندا لباس فرم تنشون بود ، ناهارم میدادن، فقط یادم رفته بود بگم خدایا یه کاری باشه که من بهش علاقمند باشم و یا علاقمند بشم!

    خلاصه وارد شدم و با چنان اعتماد به نفسی اونجا نشستم که انگار …

    رنج حقوق اون موقع همون 150 هزار تومن بود که من درخواست 180 کرده بودم یه سری فرم پر کردم و رفتم پیش مسئول مصاحبه که بعدها فهمیدم ایشون رییس هیات مدیره شرکت بوده

    گفتند : هر کسی نمیتونه وارد این شرکت بشه ولی هر کی موفق بشه تا اخرش میمونه ، سوالهایی طبق روال پرسیده شد ، بعد پرسیدن پدرتون چه کاره هستند گفتم شغلشون ازاده ، ( چه دروغی )

    گفتند: یه خصوصیت خوبت چیه گفتم : صداقت

    گفتند: یه خصوصیت بدت چیه گفتم :ندارم

    گفتند: چرا داری مغروری ، من جواب دادم غرور که خوبه نمیداره آدم دستشو پیش هر کسی دراز کنه نمیذاره از پا بیفتی ، غرور نمیذاره آدم زود بشکنه

    بعد گفت دومیشم حاضر جوابیه ، تازه فهمیدم چه گندی زدم ، خلاصه قرار شد بعدا بهم زنگ بزنن و نتیجه رو بگن ، اون هفته چند جای دیگه رفتم و همه همین حرف و بهم زدن

    بالاخره یه روز باهام تماس گرفتن و واسه مصاحبه نهایی دعوت شدم توی همون شرکی که ازش خوشم اومده بود

    اون اقا پرسید فکراتو کردی گفتم من که فکری ندارم شما باید فکر کنید و استخدام کنید ایشون گفت شما انتخاب شدید چون ما کسی رو میخوایم که قبلا جایی کار نکرده باشه و ما از صفر تا صد کار رو خودمون طبق سیاستهای شرکت خودمون بهش اموزش بدیم فقط اینکه حقوق شما 150 هزار تومنه ، اما من گوش نمی دادم و درگیر عذاب وجدان دروغ شاخدارم بودم (پدر و مادرم از هم جدا شده بودن و از پدرم خبری نداشتم ).

    گفت چرا شور و اشتیاق هفته پیش و نداری ؟ جای دیگه هم فرم پر کردی ؟ گفتم بله

    گفتند باشه همون 180 قبوله گفتم نه مشکل اینه که من دروغ گفتم من پدر ندارم …

    ایشون گفتند اکثر مدیران موفق شرکت من افراد خود ساخته ای هستند(آدمهای هم فرکانس ) و چون مدیریت رو توی خونه زود شروع کردند توی کار مسئولیت پذیرتر شدند تو هم بدون اگه تلاش کنی اینجا به همه چی میرسی واااااااااااااای یعنی خوشحال شدم مثل بنز

    گفتم از کی بیام گفت همین الان برو پیش فلانی و اموزشت رو شروع کن هوراااااااااااااا

    اون شب تو خونمون عروسییییییی بود خیلی خوشحال بودیم قرار بود از همون روز اول هم برام بیمه رد کنند، طیُ سالهای کاریم پاداشهای خوبی بابت حسن نیتم و کارم و اخلاقم گرفتم ، زندگیمون کمی جون رفته بود 6-7 سالی گذشت و هر روز پیشرفتهای بیشتری حاصل میشد راضی بود از حقوقم و محل کارم ولی خود کار خشن و پر استرس و مردونه بود و مسئولیتش سنگین بود دوسش نداشتم ، اما چون تامین مالی میشدم ….

    تا اینکه ازدواج کردم و بخاطر شرایط کاری همسرم مجبور شدم مدتی برم بندرعباس ، اونجا هم بیکار نبودم ، هوای بدی بود گرمای زیاد امان آدم رو میبرید غربت خیلی سخت بود با کار سر خودمو گرم میکردم و امیدداشتم که زود برگردم تهران تا اینکه یه روز خبر فوت پدرم رو بهم دادن، واقعا یه لحظه کلا همه چی سیاه شد باورم نمیشد ، خشکم زد یه چیزی از توی قلبم پاره شد و ریخت ، گریه امانم نمیداد خیلی کلافه و بیقرار بودم اخه خیلی سال بود ندیده بودمش سریع خودمونو رسوندیم تهران

    بعد از مراسم که برگشتم بندر دیگه بیقرار بودم نمیتونستم اونجا رو تحمل کنم از همسرم خواستم برگردیم تهران اونم قبول کرد

    دوباره برگشتم تهران توی همون شرکت قبلی که کار میکردم استخدام شدم اما دیگه پیشرفتی تو کار نبود چون دیگه حوصله ای نبود ، مرگ پدرم و دیدار آخرم با اون همش جلوی چشمام بود و دایم گریه میکردم ( روحش شاد)

    کار شده بود تواینترنت دنبال یه چیزی که حالمو بهتر کنه هر روز و هر روز و هر روز

    تا اینکه یه روز یه مطلبی توجهم رو جلب کرد

    “هی تو اره با توام که داری این مطلب رو میخونی چرااینقدر غمگینی خدای بزگ همه ملایکه رو برای سجده به تو افریده عزت خودت رو بشناس قدر خودت رو بدون شاد باش و خدای درونت رو دریاب”. این بخشی از کتاب خدای درون بود

    بهتم زد تا اخرش خوندم چند صفحه طولانی بود ، نویسنده رو پیدا کردم و بهش ایمیل زدم و گفتم که چقدر قلمش زیبا بوده و حال منو بهتر کرده همینجوری با هم دوست شدیم شرایطم رو براش گفتم اون گفت که وقت تغییره ، من که نفهمیدم چی گفت!!

    یه روز بهم گفت اگه کمک میخوای من ادرس یه جایی رو بهت میدم اونجا یه سری کلاسهای موفقیت برگزار میشه مدرسش یه جوونه با ایمانه که حرفاش حتما بهترت میکنه گفت امروز اخرین مهلت ثبت نام این دوره هستش

    دوره 21 روز پشت سر هم بود به مبلغ 100 هزار تومن و اینطوری شد که من با آقای عباس منش اشنا شدم گیج شده بودم چیکار کنم همین امروز برم یا صبر کنم دوره بعد ..

    یه موقع به خودم اومدم دیدم سر کلاس نشستم دارم با 4 تا چشم و 8 تا گوش حرفای استاد و گوش میدم خیلی روحیه گرفتم اعتماد بنفس، جذب ثروت ، هدف گذاری و شکرگذاری همه تو این 21 روز آموزش داده شد.

    خیلی روزای خوبی بود روزهای طلایی تغیر فرکانس من

    برنامه های جالبی داشتیم هر روز باید یه اتفاق خوب از روز گذشته رو تعریف میکردیم و بخاطرش به همه شیرینی میدادیم . حتی یادمه یک روز یکی از بچه های کلاس با لباس مشکی و یک جعبه شیرینی وارد شد ، مادرش روز قبل فوت کرده بود ولی اون در نهایت احترام به مادرش برای شرکت در کلاس حاضر شد و شیرینی هم بخاطر این بود که ناراحتیهای روز قبل توی همون روز باقی بمونه یعنی امروز یک روز جدیده و استاد بهش آفرین گفت وهمه تشویقش کردند.

    حتی جمعه ها هم گاهی استاد کلاس رو برقرار میکردند با موضوعاتی متفاوت، یه روز جمعه که من مشتاقانه وارد کلاس شدم دیدم بحث درمورد ” خدای درون” هست و استاد خیلی داستان جالبی از خودشون نقل کردند

    چشمم دائم تو چشم یکی از خانمها گره میخورد اخر کلاس بی اختیار رفتم سمتش بهش گفتم تو نویسنده کتاب خدای درون هستی درسته؟

    من اون دوست غیبیم رو دیدم بدون اینکه بدونم اون روز میاد اونجا حسم اونو بهم نشون داد .

    ازش ممنونم که منو با استاد آشنا کرد. خیلی کتاب خوندم کتاب رویاهایی که رویا نیستند اولین ویرایش، کتابهای لوئیز هی ، کاترین پاندر، راز ، اسکاول شین، جادوی فکر بزرگ ، بهترین سال زندگی ، بنویس تا اتفاق بیفتد ، معجزه شکرگزاری و تقریبا هر کتابی که استاد معرفی میکرد فیلمهای زیادی هم دیدم اونجا یاد گرفتیم ممکنه بهترین روزهای عمرمون از دل غمگینترین اتفاقات زندگیمون بیاد بیرون ..تمام فایلهای استاد رو گوش میکردم

    جلسه اخر دوره همسرم هم توی کلاس حاضر بود ما با هم هدفها و آرزوهامون روی کاغذ آوردیم و بعد اونو لای قران گذاشتیم

    همش میگفتم بزودی پول خیلی زیادی وارد زندگیم میشه ، خدای درونم مبلغ 500 میلیون تومن پول نقد رو بسوی من میکشاند

    ارزوی بچه رو هم داشتیم حتی روی اسم و جنسیتشم بحث میکردیم و خیلی چیزای دیگه

    خلاصه همه چیو دقیق نوشته بودم

    اون موقع تو شرکت یک میلیون و خورده ای حقوق میگرفتم ( چند تا مدار باید میرفتم بالاتر واسه 500 میلیون !؟؟؟) و مبلغ درخواستی من از کائنات خیلی بیشتر بود بیشتر از 10 سال از عمرم رو تو اون شرکت گذروندم کار رو تخصصی یاد گرفتم اما دیگه داشتم درجا میزدم این شرایط رو دوست نداشتم بالاخره استعفا دادم و تصمیم گرفتم شرکت خودم رو تاسیس کنم شرایطش رو از وزارتخونه مربوطه پرسیدم

    مدرک دانشگاهی معتبر

    سابقه بیش از 10 سال

    گذروندن دوره های لازم

    قبولی در ازمون و مصاحبه و نهایتا تائید چند ارگان دولتی مرتبط

    باز یک سال تمام فقط درس خوندم خوب و مفید با یه انگیزه قوی من تجربشو داشتم پس فقط باید دوباره تکرارش میکردم ، اینبار از روشهای تند خوانی استاد هم استفاده کردم بیشتر از روش نقاشی ، خیلی به خودم ایمان داشتم حتی تو رویاهام فکر میکردم چه مزیتی برای کارمندام ارائه بدم که عاشق محیط کارشون بشن ، چه امتیازات و تفریحاتی رو براشون در نظر بگیرم

    همه لحظه هام تو فکر قبولی بودم به هیچ چیزی جز این فکر نمیکردم خیلی با خدا صحبت میکردم انگار جلوی روم نشسته بود و بهم گوش میداد براش دلیل میوردم که چرا حتما باید قبول شم ..

    روز امتحان از هیجان یخ کرده بودم خدا رو در اغوش گرفتم یه عمره که همیشه باهامه دستامو میگیره و ارومم میکنه

    خیلی دوسش دارم خدا رو میگم …

    ازش خواستم چشم ازم برنداره حواسش بهم باشه ، امتحان واقعا مشکل بود اما به لطف خدا قبول شدم ، به کمک همسرم کارای قانونی ثبت رو انجام دادیم و دفتر گرفتیم و ….

    خیلی شاد بودم احساس سبکی میکردم یه رویا که به حقیقت پیوسته بود کی فکرشو میکرد ، خوب شد که یه اشپز باقی نمودندم خوب شد به خدا تکیه کردم خوب شد خودم و نجات دادم …خدا رو شکر

    احساس خوب احساس خوب بیشتری رو برات به ارمغان میاره ، اوایل کار بود که متوجه شدم وجودم میزبان فرشته کوچکی از بهشته ، فرشته ای که دکترها میگفتن نمیاد ولی اومد

    من نه دارو مصرف کردم نه کارهای عجیب و غریب کردم فقط ارزو کردم و از خدا خواستم اونم یه بچه شیرین بهم داد (الان عزیز دل مامان یکسالشه و لالا کرده تا مامانش بتونه داستانشو برای شما بنویسه)

    همون موقع بود که تصمیم گرفتم شرکتم رو واگذار کنم من به موفقیتی که میخواستم رسیدم با پشتکار و انگیزه قوی حتی با اینکه اون زمینه کاری رو دوست نداشنتم الان دیگه میخوام به دوست داشته هام توجه کنم

    دوست داشتم بچه ام رو خودم بزرگ کنم از خدا خواستم یه مشتری خوب دست به نقد و خوش حساب پیش روم بذاره

    چند وقت بعد شرکتم به یه بازرگان خوش حساب به قیمت 500 میلیون فروخته شد و پول درخواستی از کائنات به حسابم واریز شد هوراااااااااااااااااااااااااااااا

    به قول استاد باید دائما دنبال تغییر باشی و مدارها تو تغییر بدی تا هر روز موفق تر باشی و ثابت روی یه مدار نمونی

    تو فکر کسب و کاری بودم که این دفعه نه از سر اجبار که از روی علاقه شروعش کنم و توی اون هم به بالاترین حد موفقیت برسم کاری که در نظر دارم خیلی پولساز لوکس و شیکه ، و از شغلهای مطرح روز هستش

    یه شب برنامه ای از تلویزین پخش میشد دیدم یه شخص موفقی رو که تو اون رشته در ایران حرف اول رو میزن اورده بودن و با هاش مصاحبه میکردند ایشون مراحل موفقیتشون رو توضیح میدادن ایشون برای مشاوره به کشورهای مختلف دعوت میشن ، خیلی خوشحال شدم واقعا به هر چی فکر میکنی همون برات اتفاق میفته

    اون حرفه دقیقا شرایطی رو داشت که من طالبش بودم، میشه حتی در منزل هم این کار رو بصورت حرفه ای انجا م داد فقط باید زبان انگلیسی رو بدونیم هوراااا و در ابتدا نیاز به سرمایه نداره

    البته اگر میخواست من خیلی پول واسه سرمایه گذاری داشتم

    فردای اون اسمشونو سرچ کردم و یه راه تماس باایشون پیدا کردم باهاشون تماس گرفتم و داستان علاقندی خودم و سابقه کار قبلیم رو هم گفتم ایشون گفتند کسی که بتونه تو یه زمینه با پشتکار به بالاترین جای ممکن و درامد زایی خوبی برسه پس توان اینو داره که تو هر رشته دیگه ای که دوسش داشته باشه فعالیت کنه و زودتر از قبل به موفقیت برسه با وجود مشغله زیادشون با صبوری منو راهنماییم کردند

    از فرداش با یه لپ تاپ و چند تا برنامه اولیه کارمو شروع کردم و

    من الان اول یه راه جادوییم که اخرش برام مثل روز روشنه چون قبلا تجربه اش کردم

    تکرار موفقیتهای بزرگ و کسب ثروت خیلی لذت بخشه

    شاید داشتن یک کودکی سخت و تلخیها و ناملایمات روزگار باید اتفاق میفتاد تا من خود ساخته بشم تا من خدا رو اینجوری که الان دوست دارم دوست داشته باشم و هدایت بشم برای اموختن اسرار کیهانی

    الان واقعا همه اقوام ما رو واسه دیگران مثال میزنند چون ما هممون با پیدا کردن راه درست به خواسته هامون رسیدیم هم من هم بقیه خواهر برادرام

    خدای عزیزم ای بهترینم تو رو شکر میکنم و خاضعانه در برابر عدالت و قدرت تو سر تعظیم فرود میارم

    من هر روز فایلهای رو گوش میدم

    شرایطم رو مرور میکنم و دوباره ازشون درس میگیرم

    کتابها رو میخونم و انگیزه میگیرم

    نوع نگاه استاد به دنیا به خدا به اتفاقات روز رو دوست دارم نگاه متفاوتی هستش

    نحوه تفکرشون و تحلیلهاشون برام خیلی جالبه و همیشه تازگی داره

    ودر اخر من مطمئن هستم رکورد دار ثروت در حرفه جدید خودم خواهم شد

    ممکنه شما دوستان بگین چرا نوع فعالیت و یا اسم شرکت و یا بعضی جزئیات رو عنوان نکردم دلیل اینه که میخوام کتاب بیوگرافی خودم رو بنویسم و باید مطلب تازه ای داشته باشم که برای خوانندگانم جداب باشه

    ممنونم از شما که داستان زندگی منو خوندید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 40 رای:
    • -
      حضور مثبت گفته:
      مدت عضویت: 3531 روز

      خیلی داستانتون قشنگ بود و با احساس .من اکثر داستانها رو میخونم اشک شوق میریزم. از همشون انگیزه میگیرم. خدائی کار سختیه انتخاب برنده ! به نظر من همه برنده هستن. همه عالی بودن. من الان یه جذب به ذهنم رسید. وای چه عالی شده که استاد عباسمنش به هممون فایل روانشناسی ثروت یک و دو را هدیه داده.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
    • -
      علی جوان گفته:
      مدت عضویت: 3932 روز

      دوست خوبم الی پیراد سلام و سپاس

      شما مثل یک کوه نورد به سختی راه فکر نکردید بلکه به فتح قله تمرکز کردید.

      قله های مرتفع تری انتظارتان را می کشند زیرا بالای آن ها خداوند در انتظار شماست …

      بسیار خوب و تامل برانگیز بود.

      هر چی آرزوی خوبه مال تو …

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
    • -
      بهزاد گفته:
      مدت عضویت: 2275 روز

      سلام الهام خانم عزیز

      خیلی خوشحالم که داستان زندگیتون رو خوندم و نمیدونید چه امید وانگیزه ای بهم داد برای ادامه راهم از شما ممنونم که داستان زندگیتون رو نوشتیدکه به من نشان بده که میشود از هر شرایطی به موفقیتی برسی که آرزوشا داری

      خیلی دوست دارم اسم کتاب که نوشتی رو بهم بگی تا بخونم تا امید وانگیزه‌ی بیشتری برام بشه برای ادامه راهم…

      بازم ممنون

      در پناه خدا شاد،ثروتمند وسعادتمند در دنیا وآخرت باشی الهام عزیز

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  4. -
    بهار دلنشین گفته:
    مدت عضویت: 3637 روز

    به نام خداوند خالق احساس و مهر

    سلام

    به استاد عزیز وهمه خانواده ی یک دل و یک رنگ عباس منش

    نظرات همه دوستان و داستان های جذابشون واقعا هر کسی و تحت تاثیر قرار میده خوش حالم و خدای عزیزم رو سپاسگذارم که من و تو چنین مسیری قرار داد

    امیدوارم داستان زندگی منم براتون جذاب باشه وبتونم با بیانش واقعا واقعیت این قانون و بیان کنم

    تو زندگیم زیاد شاهد قانون افرینش بودم ولی قبلا نمیدونستم چیه و فکر میکردم اتفاقیه خیلی کتاب و داستان راجب قانون جذب خونده بودم و علاقه شدیدی به مباحثش داشتم سعی میکرد عمل کنم ولی چون زیاد احساس نیاز نمیکردم و هدف قاطعی نداشتم و به اخر خط نرسیده بودم که بخوام بشه هیچ وقت اینطوری حسش نکرده بودم ولی بعد از پر رنگ ترین اتفاق زندگیم و اموزشی که دیدم هر روز شاهد ماجراهایی زیباتر از روز قبلم شدم

    به بزرگترین بعد زندگیم اشاره میکنم و

    بزرگترین اتفاق زندگیم ازدواجم

    داستان من یکم طولانیه حوصله کنید و بخونید

    داستان زندگی و ازدواج من

    من بهار هستم دختری 28 ساله زاده ی یکی از روستاهای توابع اصفهان دارای مدرک لیسانس و مشغول تدریس در شهر اصفهان

    در خانواده ای کاملا مذهبی از سطح تقریبا متوسط جامعه بزرگ شدم پدر مرحومم کشاورزی بسیار زحمت کش بود و و من و خواهران و دو برادرم در سایه پدرم بزرگ شدیم و هر کدامشان سرو سامانی گرفتند و من تنها فرزند خانواده در کنار پدر و مادرم بودم اوضاع خانوادگی ما مانند تمام خانوادههای روستایی توام با مشکلات خاص خودش بود ، کم توقعی از زندگی سپری کردن روزها و ماهها و سالهای مانند هم عدم انگیزه ای برای داشتن زندگی های رویایی و هم سطح بودن تمام مردم روستا علتی میشد برای داشتن زندگی بسیار ساده و بی الایش و در عین حال سخت از نظر مالی و فرهنگی و همه و همه……

    در روستای ما مانند تمام روستاهای دیگر برای یک دختر زندگی از قبل تعریف شده است و خارج از این تعریف حرکت کردن مسیری بسیار سخت در پیش رو داری

    رسیدن به سن 18 تا نهایتا 21 یا 22 سالگی برای یک دختر در روستا نهایت فرصت ایده ال برای ازدواج است آن هم انتخاب از بین کیس های پیش امده با حداکثر دخالت و نظرات سایرین و خارج از این محدوده یعنی درگیر شدن با شرایط . تحصیلات در حد مکفی تا جایی که به سن و انتخاب ازدواج لطمه نزند و انتخاب شوهر بر تحصیلات در سنه ذکر شده مقدمه !!!!!!!

    خلاصه کلیاتی بود که بر فکر تمامی مردم روستا حاکمه ، حالا ممکنه برای بعضی خانواده ها پر رنگ تر، برا بعضی کم رنگ تر، خوشبختانه مال خانواده ی من کم رنگ تر بود و باعث شد من در دورشته تا مدرک لیسانس ادامه تحصیل بدم و به دنبال خیلی از علاقه مندی هام برم کلاس های اموزشی ، فنی و حرفه ای ،کارای هنری و هر چی دوست داشتم ، فاصله روستای ما تا منطقه ای که امکانات مورد نیاز رو داشت زیاد بود و من مرتبا با سرویس های روستا رفت و امد داشتم چیزی که از نظر خیلیا درست نمیومد و من از همون ابتدا با شرایط در حال مقابله بودم .

    همین طرز فکرا و شرایط و همه و همه باعث شده بود من از همون ابتدا تنها به آینده ای خارج از روستا و شخصی غیر این طور افراد فکر کنم خواستگارای زیادی داشتم مخصوصا از بین فامیلمون که همه از نظر کار و سرمایه و مسکن و سالم بودن و همه چی واقعا پسرای خیلی خوبی بودن ولی من هیچ علاقه و انگیزه ای برای زندگی با اون شرایط نداشتم هر بار بهونه میوردم که من نمیخوام تو روستا باشم یا من اخلاقشونو دوست ندارم و چه و چه و چه ….

    خانوادم شدیدا از دستم حرصم میخوردن و مرتبا بحث یکی باز میشد که حتی خونه توی شهر داشت ولی من واقعا نمیتونستم خودمو قانع کنم به چیزایی که خودم نمیخواستم فکر کنم و زیر بار نظر بقیه برم

    تمام دخترای فامیل ازدواج کرده بودن هر کدوم حتی تا دوبچه داشتن و من هنوز داشتم سر خواستم میجنگیدم و فشار خانوادم روز به روز زیادتر میشد تا اینکه یکی از فامیلای نزدیکموم که اهل اصفهان بودن و دو تا پسر داشت به خواستگاریم اومدن شرایطشون از همه نظر عالی بود اخلاقی ،رفتاری، مالی ، فرهنگی همه چی ولی مشکل اینجا بود که به علت رفت و امدی که مرتبا باهم داشتیم من باز اون ایده الایی که داشتم و توی پسر بزرگشون مهدی پیدا نمیکردم و حتی کوچکترین علاقه ای بهش نداشتم بر عکس تمام اون شر شور بودن ، جذبه داشتن ، حراف بودن، زرنگ بودن ، شوخ طبعی ، جسارت، خوش ذوق بودن، ورزشکاری ….اکثر اون چیزا رو پسر دومشون ، امید داشت که سه سال از من کوچکتر بود و مرتبا به خدا میگفتم خدایا چرا این دوتا رو جا به جا نکردی چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    و هر موقع از خدا میخواستم که مرد خوبی نصیبم کنه مرتبا ویزگی های امید میومد تو نظرم فقط ویژگی هاش .

    تمام خانواده از این خواستگاری خوشحال بودن و فکر میکردن همه چی تمومه ولی باز من قبول نکردم و همه سر من خراب شدن ولی نتونستن مجبورم کنن بخاطر همین اونا مجبور شدن ردشون کنن و همین باعث شد رفت و امد به صورت کلی قطع بشه و بعداز اون همه تقریبا دیگه محلی به من نمیدادن بعد از مدتی مهدی زن گرفت و ازدواج کرد همه مرتبا من و سرزنش میکردن !!!!!!

    یک سالی از این ماجرا گذشت و اوضاع به همین منوال ادامه داشت ، تا اینکه برای تعطیلی عید فطر اونا به اتفاق خانواده ی عروسشون به باغ ما که حالت تفریحی داشت اومدن و پدر و مادرم شدید ازشون پذیرایی کردن ولی من پیششون نرفتم تا اینکه به اصرار دخترشون که باهام تماس گرفت و گفت میخوام ببینمت یه ساعتی رو رفتم پیششون

    جو خیلی سنگینی بود برام حس میکردم همه یه جور دیگه نگام میکنن و عروسشون با چه عشقی اونجا جولون میداد و امید خیلی فرق کرده بود جذاب تر از قبل شده انگار از هرنظری بهتر از قبل شده بود با اینکه من اصلا بهش توجه خاصی نمیکردم چون اصلا به خاطر تفاوت سنیمون به خودم اجازه این فکر و نمیدادم و برام عجیب و مسخره بود اون برعکس خیلی به من توجه میکرد و مرتبا پذیرایی میکرد و زیر نظرم داشت با خودم میگفتم به خاطر اینه که عکس العمل منو در مقابل عروس جدیدشون ببینن و بخاطر همینم عصبی شدم و سریع برگشتم خونه ، توی راه یادمه با تمام وجودم به خدا گفتم خدایا چرا امید پسر اول اینا نبود خوش به حال کسی که امید تو زندگیش وارد میشه و یه آهی از ته دلم کشیدم بعد خودم خندم گرفت و گفتم خدایا هر چی خودت برام صلاح بدونی !

    وقتی بابام اینا برگشتن سرزنشا شروع شد و فشار روحی عصبی منم زیادتر از قبل !!! رفتم تو اتاقم ساعتای ده شب بود یکی زنگ زد رو گوشیم شمارش برام ناشناس بود وقتی جواب دادم در عین ناباوری دیدم امید!!! تعجب کردم فکر کردم اتفاقی افتاده اصلا باورم نمیشد اولش یکم سخت میتونست حرف بزنه گفت چیزی نشده خودم زنگ زدم شمارتونو از گوشی خواهرم برداشتم میخواستم راجب یه مسئله ای حرف بزنم بعد از یکم حاشیه رفتن خیلی واضح و رک گفت من خیلی وقته بهتون فکر میکنم و میخوام بیام خواستگاریت!!!!!!!!!!

    خیلی شوکه شدم اول بهم برخورد و بعد شدیدا باهاش برخورد کردم تا چند روز تو شوک بودم حال خودمو نمیفهمیدم هم حس خیلی خوبی داشتم هم حس خیلی بدی اخه مگه میشه ما نزدیک سه سال سال با هم تفاوت سنی داشتیم چیزی که اصلا حتی دور و بر ماهم اتفاق نیفتاده بود جایی که حداقل تفاوت سنی و زن و مرد و پنچ سال به بالا خوب میدونستن من سه سال بزرگتر از شوهرم باشم !!!!!!!!!! اصلا برا خودمم غیر عقلانی و منطقی نبود!!!!!!!!!

    همینطوریشم از بس خانوادم سر ازدواجم بهم فشار وارد میکردن سراسر منفی بافی بودم و استرس !! چه برسه به این شرایط ، بعد از اون چند بار دیگه امید مرتبا زنگ میزد و میخواست راجبش حرف بزنه و من شدید برخورد میکردم و جواب نمیدادم همش ترس اینو داشتم دردسر بشه و اوضاع از اینی که هست بدتر بشه حس بد سراسر وجودمو گرفته بود .

    ولی یه روز از بس اصرار کرد به حرفاش گوش دادم وقتی حرف میزد همه چیز به نظرم خوب میومد حرفاش منطقی بود میگفت منو با مهدی مقایسه کن به سنم توجه نکن به عقلم به رفتارم به کارم به فکرم توجه کن به حرفای بقیه اهمیت نده میگفت من به حسم ایمان دارم حسم به من میگه توام به من علاقه داری نزار به خاطر این موضوع و ترس از حرفو حدیث بقیه اصلا حتی به من فکر نکنی خوب فکر کن و …….

    وقتی فکر میکردم میدیدم واقعا درست میگه اون هیچی در مقایسه با مهدیشون کم نداشت که زیادترم داشت از نظری نسبت به خواسته های من بهترم بود خیلی ، ولی سنمون چی !!!!!!!!!!

    خلاصه یک ماهی با خودم کلنجار رفتم مرتبا میخواست منو قانع کنه بعد واقعا قانع شدم سنش برای من ملاک نیست چون فهیدم حرفاش عقلانیه و من واقعا دوستش داشتم ولی یقین داشتم خانوادش و خانواده ی خودم نمیزارن و نشدنیه و مرتبا حرفو حدیث مردم و همه و همه را تجسم میکردم و بهم میرختم

    هر روز اوضاع روحیم بدتر وبدتر میشد و تو یه کلاف سر در گم بودم و به امید شدیدا تاکید کرده بودم به احدی حق حرف زدن نداری و این موضوع نشدنیه باید فراموشش کنی ولی اون قبول نمیکرد !!!

    تا اینکه یه روز یکی از دوستای بابام برا پسرش به خواستگاریم اومدن و شرایطش عایه عالی بود و بابام اینا بدون اینکه نظرمن بخوان قرار مدار گذاشتن و دعوت رسمی شدن ومن تو این شرایط فقط تونستم سکوت کنم و به اصرار اونا با پسرشون صحبت کردم ولی تمام مغزو روحم پیش امید بود و حتی حاضر نبودم نگاش کنم

    بعد از اون جلسه خانوادم شدید تهدیدم کردن که اگه دوباره بهونه آوردی قیدتو میزنیم و دیگه بهت محل نمیدم هیچ ایرادی نداره باید قبولش کنی !!!!!! فشار روحی عصبی داشت داغونم میکرد و افسرده شده بودم و کم حرف!

    به امید گفتم چی شده و گفتم نمیتونم شرایطی سخت تر از این و دیگه تحمل کنم و میخوام قبولش کنم توام دیگه فراموش کن و با من تماس نگیر ! عصبی شده بود گفت داری به خودت ظلم میکنی و ترسویی تو نمیتونی جور زندگیتو ودلت و بکشی من فقط به خاطر اثبات اینکه ببینی تا چه حدی رو حرفمم همین امروز به خانوادم میگم نظرشون برام مهم نیست و مجبورشون میکنم بیان خونتون !!!

    این حرفش واقعا اذیتم کرد شدیدا باهاش برخورد کردم و گفتم ابدا دیگه جوابتو نمیدم اگه این کار رو کردی !!!

    چند روز ی گذشت و من باز نتونستم خودمو راضی کنم و به حرف دلم نباشم بازم اعلام کردم که نمیخوام ازدواج کنم و همه رو عصبی کردم بابام شدیدا حرص میخورد و روش نمیشد به دوستش جواب منفی بده برا همین مرتبا مینداخت برا بعد و میگفت صبر کنید ! منم با حال خراب و افکار داغون و منفی گوشه گیر اتاقم شده بودم کسی دیگه باهام حرف نمیزد و محلی به من نمیدادن !!!!!

    تا اون شب سیاه رسید .

    چند شبه بعدش اخرای شب دم صبح با صدای مامانم بیدار شدم حال بابام بد شد بود وتا اومدیم به بیمارستان برسونیمش سکته قلبی کرد و از پیش ما رفت

    سخترین روزای زندگیم رقم خورد مثل یه کابوس بود باورم نمیشد تا نفس داشتم اشک ریختم و سوختم و سوختم عذاب وجدان و احساس گناه داشت دیونم میکرد مراسم هفته و چهلمم گذشت داغ سنگینی رو دوشمون بود همه جا عکس بابام بود و اشک و اه خواهر برادرام ! مرتب حرفاشون داغم و سنگین تر میکرد ! کاش گذاشته بودی خوشیتو میدید ، کاش گذاشته بودی ارزو به دل نمیرفت ، همش فکرتو رو داشت ، همش به فکر تو بود ، همش به خاطر تو حرص میخورد !!!! دیگه به من کاری نداشتن محلیم بهم نمیدادن از روی لجشون اون خونوادرم جوابشو کردن رفتن بدون اینکه به من حرفی بزنن !!!!!

    بعد چهلم من موندمو و مادرم یه خونه خالی از پدر با عکس تو گوشه گوشه خونمون که صدای بابام تو گوشم بود !!!! دیگه خیلی وقت بود جواب امید و نداده بودم هراز گاهی اس میداد و میخواست بهم دلگرمی بده ولی بی فایده بود برام !!!

    شدیدا افسرده و گوشه گیر شده بودم از اتاقم بیرون نمیومدم با هیچکس حرف نمیزدم حتی دیگه جواب دوستامم نمیدادم فقط پنج شنبه ها میرفتم سر خاک بابام و تا نفس داشتم اشک میریختم از همه خسته بودم حتی دیگه نماز نمیخوندم هیچ امیدی به هیچی نداشتم هیچی نمیتونستم بخورم حتی دیگه به زور راه میرفتم فقط میخوابیدم و اشک میرختم

    کم و بیش حرفای بقیه به گوشم میرسید که میومدن و میرفتن خونمون ! حرفای خاله زنک همیشگی …. که کجاس میخواد چیکار کنه اخرش … اصلا دنبال کی میگرده … کی بهتره اینا که رد کرد … نکنه نشسته پسر رئیس جمهور براش بیاد …… اووووو که چه حرفا نمیزدن !!!!!!

    یه شب کلافه بودم خوابم نمیبرد دیگه داشتم دیونه میشدم همه چیز مثل یه فیلم از جلو چشمم رد میشد اول کلی بد وبیرا به خودم گفتم که کجا رو میخواستی بگیری ، میخوای چی بشی، مگه تو خونت از بقیه رنگینتر ، چرا نتونستی مثل ادم باشی مثل بقیه راحت بری سر خونه زندگیت ، این همه عذاب ندی دنبال چی هستی اصلا مگه تو کی هستی و.میخوای به کجا برسی .. چرا این همه ادعات میشه …….

    بعدش بند خدا کردم

    گفتم تو خدایی ! برو بابا کدوم خدا دلت خوشه کدوم نماز و روزه و بهشت و جهنم مگه جهنمی بدتر اینم هست گفتم خیلی ظالمی کی گفته عادی چرا اینقدر از خودت تعریف کردی کدوم عدالت چه عدالتیه که تو سر بدبختا بزنه و بدبخترشون کنی کی گفته تو از دل بندهات خبر داری تو هیچی نمیدونی از هیچی خبر نداری کی گفته مهربونی از پدر و مادر مهربونتر اگه اینایی که گفتی هستی اینقدر منو عذابم نمیدادی اگه شرایط منو میدونستی حداقل دیگه بابامو ازم نمیگرفتی چرا برا بعضیا اینقدر قسمت و سرنوشت شاد و خوش و راحتی دادی و برا من اینقدر سخت اصلا مگه من چیکار کردی چه گناه سنگیتر از گناهی کردم که به اینجا رسونیدیم

    خلاصه تا نفس داشتم هر چی دلم و داغ میکرد گفتم و تا سر حد مرگ اشک ریختم و به یاد بابام سوختم بعدش از حال رفتم وقتی بیدار شدم نزدیک ظهر بود چشمام که باز نمیشد از بس ورم داشت مامانم وقتی حال و روزم و دید دلش به حالم سوخت و اون روز بیشتر بهم توجه میکرد تا اخر شب سر درد داشتم و خوابم نمیبرد برعکس همیشه که بی حوصله بودم ناخود اگاه رفتم سرسیستمم حدودای ساعت یک و دو بود رفت توی سایت و هیمنطوری از سوز دلم زدم !غم ! چندتا صفحه باز شد هر کدومش یه چیزی ،

    یه جایی جلو چشمم اومد ، کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور برام مسخره بود

    دوباره تو یه صفحه یادمه زده بود حزن در قران و اسم سایت عباس منش و زده بود اولش از روش رد شدم گفت برو بابا قران و حزن و …..

    ولی بعد نمیدونم چی شد بازش کردم و شروع کردم به گوش دادنش هر چی بیشتر گوش میدادم انگار بدنمو میشکافتن هر کدوم ایه ها رو که اقای عباس منش میگفت و تفسیر میکرد که غم ما ناراحتی ما به خاطر عدمه ایمانمونه و بقیه حرفا که جای توضیحش زیاد میشه ناخوداگاه اشک میرختم وبه حرفا و رفتار خودم برمیگشتم

    خیلی گیرا شده بود برام رفتم تو سایت قسمت دانلودای رایگان خیلی چیزای دیگه بود

    بعدش شعر پروین اعتصامی نظرمو جلب کرد راجب توکل فقط خدا میدونه پای این کلیپ چقدر گریه کردم

    از اینکه به خدا این حرفا رو زدم شرمنده بودم خیلی شرمنده بودم گفتم خدایا غلط کردم ببخشید راضیم به رضای تو

    اون شب تا صبح و حتی فرداش از پای سیستمم تکون نخوردم و همه فایلای رایگان اون موقع و گوش دادم و گریه کردم حالم عوض شده بود

    چند روزی گذشت یکم بهتر شده بودم ف کارم گوش دادن به فایلا شده بود ولی وقتی باز بقیه رو میدیم تمام حس بد قبلیم برمیگشت و نمیتونستم احساسمو کنترل کنم چون هنوز فکرم درگیر و پریشون بود و احساس گناه و عذاب وجدانی که بخاطر بابام داشتم دست از سر برنمیداشت و نمیتونستم درست عمل کنم

    امید دوباره زیاد سراغم و میگرفت و بهم اس میداد ولی من هنوز جوابشو نمیدادم چند وقتی طول کشید تا تونستم با فایلای استاد مخصوصا قانون جذبش ! قانون فرکانسا و کلیپ های اعتماد به نفسش قانون سپاسگذاریش کلیپ های انگیزشی حرفایی که تو کلیپ راجب شانس و بد شانسی زدن کلیپی که فقط رو خدا حساب باز کن و….. خودمو یکم محکم کنم

    اما نه زیاد، ولی ارامش من زمانی شد که حرفای ایشون رو راجب احساس گناه شنیدم و انگار از اسمون به زمین اومدم و ارامش مطلق گرفتم انگار بعد از اون حرفا دنیا برام تازگیه دیگه ای داشت و حتی وقتی دوباره فایلای قبلیو گوش میدادم تازگی داشت برام و تاثیرش بیشتر شد

    بعد از اون مرتبا خودمو درگیر فایلا کردم و هر کدومو چندین بار گوش میدادم فایلایی که راجب خواسته ها و اهداف بود و چیزای که راجب فکر ورسیدن به هر چیز توی تمام فایلا تکرار میشد و فایلی که راجب ترس و ایمان گوش کردم که تنها ترسی که از عدم ایمان به خدا هست باعث میشه به چیزایی که میخوایم نرسیم و باید تو دل ترس هامو بریم وبا توکل و ایمان واقعی بخدا به چیزی که میخوایم یقین کنیم که میرسیم ! من و به یقین نزدیک تر میکرد ، کم کم به دلم رجوع کرد م و دیدم با تمام وجود میخوام که به امید بیشتر فکر کنم و به خاطرش با همه چیز کنار بیام اولش باز برای من ترسناک بود تصورات منفی و فکر حرفای بقیه و همه چیز سراغم میومد ولی باز به فایلا برمیگشتم !!!!!!!

    تصمیم گرفتم جواب امید و بدم بازم صحبت کنیم البته همه ی اینا در شرایطی بود که وضعیت خونه اصلا مناسب نبود غم و حزن پدرم همچنان با ما بود و حرفا و حدیثا به خاطر من ادامه داشت

    جواب اخرین پیامکشو دادم و اون سریع باهام تماس گرفت اصلا نمیتونست حرف بزنه و یادمه به خاطر شرایط بدی که به من گذشته بود و گریه میکرد خیلی محکم راجب تصمیمش بازم ازش سوال کردم و همه موارد حاشیه ای که ممکن بود روزی پیش بیاد و براش توضیح دادم و ازش جواب قطعی گرفتم که حاضر پای همه چی بیاسته

    ولی اون واقعا محکم تر از من بود و همه چیزو بیشتر از من بهش اشاره میکرد و همه احتمالات و حتی اگه از جانب خودش بود و صریح میگفت و در اخر گفت تا اخرش هستم و من گفتم به شرط اینکه چند جلسه مشاوره بریم و بعد نظر قطعی اونا حاضرم قبول کنم

    خلاصه ما بدون اینکه کسی متوجه بشه جلسات مشاوره ای زیادی رفتیم مشاوره های عالی و همشون بلا استثنا اعلام کردن که همه چی به خودمون بستگی داره واز نظر مشاوران ما برای ازدواج با هم با توجه به تفاوت سنیمون و با توجه به طرز فکر و ایدها و و…. مناسب بودیم و گفتن بحث سن میتونه به زندگیتون ربط پیدا کنه ولی بستگی به خودتون داره و خیلی جزعیات دیگه ……

    خلاصه ما تصمیم اکید گرفتیم که هدفگذاری کنیم البته من تو این مدت همه چیو برا امید گفتم و اونم تمام فایلا رو گوش داد و شدیدا استقبال کرد

    من با تمام ترسایی که داشتم با کمک فایل ترس و ایمان استاد و توکلش و ….و اینکه گفت یک بار برای همیشه خدا رو باور کنید و نگران مشکلات اینده نباشید به امید گفتم با خانوادش صحبت کنه با اینکه مطمعن بودم هم به خاطر مهدی و هم به خاطر سنمون مخالفت میکنن !!!!!

    و دقیقا همینطور شد و شدیدا مخالفت کردن ولی امید دست بردار نبود و مرتبا میرفت سراغشون و میخواست قانعشون کنه وباز استرس و ترس و دلهره سراغم میومد ولی قدرت باورم با توجه به این فایلا نمیزاشت کنار بکشم و ایستادگی کردم البته امید تمام حرفای اونارو به من نمیگفت که نکنه تو روحیم تاثیر بزاره فقط مخالفتشونو میگفت

    چند وقتی به این منوال گذشت و من و امید مرتبا روی افکارمون و گوش دادن به این فایلا ادامه دادیم نزدیک سال بابام بود برای سال دعوتشون کردیم اونا اومدن ولی چه اومدنی !!!!!

    اینقدر به من بد نگاه میکردن که حد و حساب نداشت خواهرش یواشکی با من صحبت کرد و گفت میدونم از قضیه اطلاع داری بهتر تجدید نظر کنی تا احتراممون سر جاش باشه و من واقعا یخ کردم ولی سکوت کردم !!!!!1

    خانواده ی من از همه چی بی خبر بودن برای همین وقتی اونارو دیدن و به خاطر رفتار سردشون شوکه شده بودن مرتبا میپرسیدن چی شده یعنی که اینطوری رفتار کردن !!!!!!!!

    بعد از اون روز و اون برخورد انگار سرد شده بودم دوباره داشتم برمیگشتم به قبل !!!!! امید مرتبا من و دلداری میداد !!! من از خواهرش مادرش خانوادش متنفر شده بودم حس بدی داشتم ولی باز معجزه شد فایل عفو و بخشش استاد و دیدم و با گوش دادن بهش دوباره تازه شدم

    خلاصه خیلی طولانی شد داستانم خستتون کردم جزئیات و خاطره های زیادی برامون رقم خورد که گفتنش طولانیش میکنه ولی ما به قدرت هر بیشتر شروع کردیم هر روز فکر مثبت کنیم راجب اینکه همه موافقت کردن تصمیم گرفتیم یه مدت هیچ کاری نکنیم و امید اصلا حرفی دیگه به خانوادش نزنه و کناره گیری کنه و به هیچ چیز منفی فکر نکنیم و فقط و فقط فایلا رو مرتب گوش بدیم و عمل کنیم !!!!!!!!

    هر روز شکر گذاری میکردیم ذهنمونو از نفرت و حرص خوردن از بقیه پاک میکردیم و میبخشیدیم و به زبون میوردیم که دوستشون داریم مخصوصا من راجب خانواده ی امید هر روز خونمونو تصور میکردم و با تمام احساسم زندگیمونو حس میکردم شدیدا بهش فکر میکردم حتی وسایل خونمو از تو ویترین مغازه ها انتخاب میکردم و میچیدم

    فایل درساهایی از البرت انیشتن و عاشقش شده بودم روزی هزار بار گوش میدادم

    همه همه چی جشنمون لباس همه همه همه رو تصور میکردم حس میکردم و خوشحال میشدم

    حس بدم خیلی کم شده بود اصلا اجازه نمیدادم وارد مغزم بشه

    هر روز فایلا رو مرور میکردم چندین بار گوش میدادم تجسم میکردم حس میکردم

    قوانین افرینش ، قانون جذب در قران ، سپاسگذاری ، فقط خدا ، فایل عالیه پروین اعتصامی که عاشقشم ، اعتماد به نفسا ،حزن در قران ، درسای انیشتین ، قدرت عفو و بخشش

    کلیپای انگیزشی ووووووووو ………………………

    از هر کدومشون هزار تا نکته حس کردم با خودم که توضیحش خیلی زیاده و نمیشه گفت

    امید با فایلای ثروت تونست وضعیت کارشو بهتر کنه توی مدت کم !!! ولی هنوز خبری نبود از چیزی که ما میخواستیم !!

    یه شب تفال زدم به حافظ هیچ وقت یادم نمیره معنیشو نوشته بود ، اتفاقی براتون میفته که انگشت به دهن میمونید ومانند معجزه میمونه برای شما که چطوری موفق شدید و همه از بابت این موضوع خوشحال میشن و البته این تنها خواست و ارداه خدا بوده !!!

    من ناخوداگاه گریه کردم گفتم خدایا یعنی حقیقت داره اتفاق میفته !!!!

    فردا قبل ظهر امید بهم زنگ زد خیلی خوشحال بود گفت خانم شما آمادگیشو دارید ما برا اخر هفته مزاحمتون بشیم

    گفتم چی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

    گفت بله !!!!!

    برام تعریف کرد که باباش زنگش زده بوده و گفته سریع بیا خونه کارت دارم بعدم در حضور مادر و خواهرش بهش گفته که ما تمام فکرامونو کردیم تو این مدت و متوجه شدیم که هیچی جز تفاوت سنیتون که اونم به خودتون مربوطه و موضوع برادرت که اون تموم شده و رفته سر خونه زندگی خودش هیچ دلیل قانع کننده و اساسیه دیگه ای برا مخالفت باهاتون نداریم دلیلیم ندیدیم که بخوایم با کارمون ناراحتت کنیم یا باعث بشیم زندگی که حق انتخابش با خودته رو ازت بگیریم همه چی به خودتون بستگی داره و گفته بودن باهاشون برا خاستگاری تماس میگیریم گفت مادر و خواهرمم خوشحال بودن و خیلیم ازت تعریف کردن و ارزوی خوشبختیمونو کردن !!!!!

    واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای خدای من واقعا معجزه بود بزرگترین معجزه باورم نمیشه اون روز اونقدر خدارو شکر کردم که دهنم خشک شده بود

    سرتونو درد نیارم از این روز تا زمانی که من و امید عقد کردیم فقط چهل و پنج روز طول کشید و خانواده ی من در کمال تعجب بدون اینکه کوچکترین حرفی بزنن یا سوالی از من بپرسن با اون همه حرف و حدیث قبلی تو شک این خاستگاری و جواب بدون دردسر من موندن !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

    و من چون دیگه هیچ توجهی به حرف و حدیثا و چی و چی ………. نداشتم اصلا چیزی به گوشم نیومد جز تبریکی که اطرافیانم بهم میگفتن و هیچی دیگه برام اهمیت نداشت

    ما حدود هشت ماه بعدش جشن عروسی گرفتیم توی تمام این مدت همچنان به فایلا گوش میدادیم و عمل میکردیم همه چی خوب پیش رفت و احساس خوب هر روز در ما تقویت میشد و بهترین دوران عقد داشتیم

    توی این مدت خانواده شوهرم کوچکترین حرفی به من نزدن ودر کمال احترام و علاقه با من رفتار کردن و خیلیم روابطمون عالیه حتی بهتر از جاریم !!!!!!!!!!!!!

    الان که دارم قصه زندگیمو مینویسم در خانه با صفای خودم دارم زیباترین روزای زندگیمو رقم میزنم با زیباترین رویاها منتظر شوهر عزیزمم که بیاد خونه و هر روز بیشتر از دیروز عاشقش میشم و با تمام وجود همدیگرو دوست داریم و خیلی خدا رو شکر میکنم که من و وارد چنین سایتی کرد و تونستم با اعتمادبه نفس و تغییر فکری که فایلای استاد بهم داد بزرگترین ودرسترین تصمیم زندگیمو بگیرم

    من و امید هر دو با استفاده از این فایلا تونستیم به جز ازدواجمون در کارمون موفق بشیم اون درامدش خیلی عالی تر از قبل شد و اکثر بدهیای ازدواج و خرید وسایلمونم دادیم و من سریعا فرصت تدریس توی مدرسه غیر انتفاعی و بدست اوردم که شدیدا توش موفقم

    و به تازگیم ماشین مورد علاقمونم خریداری کردیم

    خیلی مخلصتم خداجون به خاطر تمام لحظاتی که کنارم بودی و فکر میکردم نیستی ، حلالم کن و به امرزش بده .

    به امید شادترین لحظات شیرین برای همه ی شما دوستای گلم

    ممنونم استاد عباس منش فقط همین .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 37 رای:
      • -
        شاکر گفته:
        مدت عضویت: 2797 روز

        سلام بهار جان دوستم فرکانسی از اون روزی که این متن را می‌نویسی سالها گذشته ولی من با خوندن نظرت اشک شوق ریختم وقتی خواهر و مادر شوهرت از تو تعریف کرده بودند آخه چند وقت پیش از تو متنفر بودند گفتم ببین خدا چقدر تواناست چقدر مهربان که دل اونا رو براتون نرم کرده اگه طبق قانون عمل کنی

        همه نظرات بچه ها یه جوری شبیه به همه یک روزی قانون رو نمیدونن و همه چیز رو میندازن گردن خدا و یه روز خدا دستشون رو میگیره مثل یک کور میزاره توی مسیر میگه حالا توی این مسیر طبق قانون عمل کند

        برات آرزوی خوشبختی دارم در مسیر باش می خوام بازم از نتایج تان بنویسید در پناه الله خوشبخت باشید

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  5. -
    مطلب رحیمی گفته:
    مدت عضویت: 3898 روز

    با سلام

    من سالیان سال بود که آرزوی این را داشتم که بتوانم روزی روی آب شناور بمانم و شنا یاد بگیرم اما با وجود ترسی که از آب داشتم نمیتوانستم برای یاد گیری آن اقدام کنم،در حالی علاقه ی شدیدی به شنا داشتم و همیشه مواقعی که با دوستانم به استخر می رفتیم من در قسمت کم عمق آب می ماندم و با حسرت به اونها که داشتند از شنا کردن لذت می بردند نگاه می کردم،خلاصه سرتونو درد نیارم،تا امسال که پس از پیگیری های مداوم فایلهای رایگان استاد عزیز و دوست خوبم آقای عباس منش توانستم ایم اشتیاق سوزان خودم را با پا نهادن در ترسهایم و پرداخت کامل بهای آن که تصمیم گرفتم که یا شنا رو یاد میگیرم یا اینکه میمیرم حرکت کردم و به لطف خدای مهربان الان جزو بدیهیات زندگیم شده بصورتی که فقط در دو هفته من توانستم که هر چهار نوع معروف شنا رو بسیار عالی یاد بگیرم و این به خاطر میل و علاقه ی شدید،و ایمان به تواناییهایم و اینکه خداوند همواره با من است و تمرکز و تمرین بیش از اندازه ،که در این مدت داشتم است،بله این شاید یک آرزوی بسیار کوچکی باشه اما واقعا شخصیت و اعتماد به نفس من را متحول کرد ………

    دوستون دارم،به آرزوی موفقیت برای استاد عزیزم و شما تمامی دوستان خوبم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای:
  6. -
    لیلا شب خیز گفته:
    مدت عضویت: 3490 روز

    خانم فرهادی عزیزم و خانم شایسته ی بزرگوار و مدیریت سایت محترم ، عرض سلام و ادب و احترام و خدا قوت

    چه قدر خداوند استاد عباس منش عزیزمان را دوست دارد که چنین پرسنل توانمند و خوش برخوردی و خوش رفتاری را به ایشان عطا کرده است این جمع آرام و دوست داشتنی به خاطر تلاش های عاشقانه و شبانه روزی شما عزیزان عطر خاصی گرفته است سپاسگزار و قدران شما هستیم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  7. -
    حسام امامی گفته:
    مدت عضویت: 3952 روز

    سلام خدمت دوستان عزیز و آقای حسین عباس منش موثر ترین انسان در زندگی من

    نون به کسی قرض نمیدم و کلا انسانی نیستم که از کسی تملق کنم ولی ایشون واقعا در زندگی بنده موثر بودن اگه به بخشی از داستان زندگیم بصورت خلاصه بپردازم این صحبت ملموس تر میشه البته نمیدونم چقدر جزئیات را توضیح بدم که خسته کننده نباشه ولی سعی میکنم اون مواردی که مد نظر استاد هست و میتونه به دوستان کمک بکنه را بازگو بکنم

    من متولد سال72 هستم که در سال 80 پدرم ورشکست و در سال81 از داشتن نعمت پدر محروم شدم.ازون موقع ها دوست داشتم درآمد داشته باشم و کارهای مختلف انجام میدادم و الان حدود یک سال هست که یک شرکت تجهیزات پزشکی ثبت شده دارم که فعالیت خودشو شروع کرده .اما این مساله برای کسی که در باورهای فقر و محدود کننده بدنیا اومده و بزرگ شده به این سادگی هم نبود و من قطعا بدون رعایت قوانینی که استاد عباس منش به صراحت و روشن مشروح میکنند به این دستاورد که نمیرسیدم هیچ الان یک زندگی خیلی خیلی مشقت بار هم داشتم.

    و اما من کجا و چطوری با استاد آشنا شدم و در این مدت چه اتفاقاتی افتاد

    فکر میکنم آبان ماه سال 92 بود که توی یک تبلیغات پیامکی در جریان سمینار معارفه بسته تند خوانی استاد که در اصفهان برگزار میشد قرار گرفتم و در اون شرکت کردم و اون بسته را خریدم با این هدف که سرعت مطالعم بیشتر بشه و بتونم در روزهای جمعه که اوقات فراقتم هست بیشتر در زمینه موفقیت مطالعه داشته باشم .در اون سمینار داستان زندگی استاد که میگفتند توی بندر عباس یه راننده تاکسی بودن منو جذب کرد، تو دلم به ایشون آفرین گفتم و تونستم ازین موفقیت ایشون قدرت بگیرم.

    اون زمان من به شدت کار میکردم در کنار درسم هفته ای دو سه شب شیفت شب پذیرش یه مرکز خدماتی بودم و روزها در زمینه تجهیزات پزشکی بازاریابی میکردم، کار سخت و نتیجه کم

    خیلی آدم سخت گیری بودم زود عصبی میشدم همیشه نگران و در استرس بودم همیشه میترسیدم از غیر مرقبه های آینده دور و نزیک که هنوز اتفاق نیافتاده

    اون زمان که یه سری سوالات و شبهات بزرگ در ذهنم بود که خیلی خواستم جواب این سوالامو از کسی بگیرم و بعد از آزارهای فکری که ازین تناقض دیدم هیچ کس بجز استاد عباس منش نتونست جوابمو بده شبها از شدت استرس خوابم نمیبرد یا اون اواخر دیگه از خواب میپریدم و حس و حال خیلی بد و عجیبی داشتم فکر میکنم با مرز جنون یکم فاصله داشتم دقیقا اون روزا روانی بودن را حس کردم

    این سوال این بود که من میگفتم آقا من میخوام زندگیمو همونجوری که میخوام خودم بسازم و دنبال راهش میگشتم ولی انگار نمی شد

    وقتی این سوالو از افراد مذهبی شهرمون میکردم اونا میگفتن نمیشه، شاید به صلاحت نباشه ، شاید خدا نخواد ،نمیشه که آخه خدا صلاحتو بهتر میدونه و ازین دست صحبتا…

    بعد من میگفتم خوب بابا خدا خودش به انسان قدرت اختیار داده پس این چه قدرت اختیار و چه عقل و چه اشرف مخلوقاتیه که باید سرونشتشو از قبل نشوته باشن پس دیگه زندگی چه مفهومی داره. ولی نظر غیر قاطع و مردد اونا همونی بود که عرض کردم

    از آدمای موفق سوال میکردم یا از مدرسین موفقیت اونا میگفتن خوب ببین شانس باید بیاری دیگه باید تلاش بکنی .اونا میگفتن شانس علت اینکه که نتیجه دوتا تلاش فیزیکی برابر و عینی با هم فرق میکنه و مذهبی تراشون میگفتن خواست خداست.

    ( من امروز میفهمم که خیلی آدمای موفق هم قانون موفق شدن رو نمیدونن و اونا بخاطر شرایط زندگشون در مدار ثروت و موفقیت قرار گرفتن و اگه در گذر زمان یکی از عوامل موفقیت که استاد عباس منش میگن در اون افراد تغییر بکنه اونا علم اینکه این مورد را تشخیص بدن ندارن و این دلیل شکست خیلی افراد موفقه)

    یه موقعی دیگه جونم به لب اومد و اون شدت تناقض را نمیتونستم تحمل بکنم واقعا و از ته دل از خدا خواستم که منو هدایت بکنه

    خلاصه زمستون 93 بود که یادم اومد من پارسال یه بسته ای خریدم که مال شخصی بود بنام سید حسین عباس منش که انگار نه فقط تند خوانی بلکه در زمینه موفقیت هم کار میکرد رفتم سراغ گوگل و سرچ کردم و با سایت عباس منش روبرو شدم عنوان محصولاتی که میدیدم منو به شدت کنجکاو میکرد. فکر میکردم این عناوین چیزهایی هستن که من دنبالشونم. پیش خودم میگفتم کسی که ادعا میکنه من آینده مالی شمارا پیش بینی میکنم اگه توی فایلهاش چیزی دستگیر من نشه قطعا اگه باش تماسی بگیرم شاید بتونه در خصوص اون تناقض بزرگ من کمکم بکنه.

    که البته بعد از دانلود و مطالعه محصولات دیدم نیاز به تماس نیست توی اون فایلها جواب من وجود دارن که البته برخلاف دیگر اصول و مکاتب موفقیت که من بعد از مدتی توش مثال نقضی پیدا میکردم هنوز توی اصول استاد عباس منش مصداق نقض کننده ای پیدا نکردم.

    چیزی که به من اطمینان میداد که صحبتنهای این آقا صادقه مثال عینی خودشون بود.اون زمان سایت آمار دانلود محصولات را میداد و با یه ضرب وتقسیم ساده روی محصولات قیمت دار بطور قطع قبول کردم که یه راننده تاکسی با یه سری قوانین به دستاورد بزرگی رسیده پس اون قوانین مهر تائیدی گرفت.

    بعد گوش دادن به فایلهای رایگان یکی پس از دیگری به آرامشی رسیدم که هربار بیشتر و بیشتر گوش میدادم حال بهتر ی پیدا میکردم کم کم شب و روزم شده بود محصولات سایت عباسی منش

    تو آزمون سایت که میگفت شما چندمین ثروت مند جهان هستید شرکت کردم وقتی عدد500٫000 را زدم و سایت به من گفت میتونم از محصولات رایگان سایت استفاده بکنم به عمق فاجعه پی بردم وفهمیدم که بابا درآمد و مدار من خیلی داغونه

    بهمن 93 بود که در آمدم 500٫000بود و من تصمیم گرفتم تغییر بکنم و در یک سال3برابرش بکنم و میخوام از اینجا به بعد بیشتر به جزئیات بپردازم

    من فهیمده بودم که استقلال واسم مهم تر از امنیته و می بایست مستقل میشدم و این واسم یه آرزوی شیرین بود ولی میترسیدم.

    نکنه نشه،نکنه مجبوم بشم جمع کنم آبروم بره،نکنه کم بیارم،آخه من که پول ندارم،از کجا شروع بکنم،نکنه نتونم کارو مدیریت بکنم،آخه شرکت ثبت کنی درگیر دارایی میشی باید کلی مالیات بدی دیگه سودی نمیموهه و…

    اینها زمزمه های درونی خودم بود که مانع من بود ولی در عوض من به خودم قول داده بودم مرتب به کلیپهای استاد گوش بدم.

    کم کم توی موقعیت ها مختلف بجای نجواهای منفی و محدود کننده خودم نجوای دلگرم و قوت دهنده استاد عباسم منش را میشنیدم .

    جهان اول امتحان میگیره،ترس و در مقابل اون ایمان،ما میترسیدیم و باز هم میترسیم ولی این ترس خیالی بیش نیست،به قلب سپاه دشمن نگاه کن و پشت سرتو نگاه نکن،فاعرض عنهم و….

    دوستان من کسی هستم که احساس میکنم مدار داغون تر از اون موقع من وجود نداره الان که فکر میکنم میبینم که اگه اون موقع این نجواها عوض نشده بود من الان وضعم خیلی خراب و داغون بود.

    میخوام یه مثال عینی بزنم:

    موقعی که من تصمیم گرفته بودم مستقل بشم وقتی به مدیر شرکتی که در اونجا کار میکرم گفتم میخوام جدابشم اصلا باورش نمیشد چون اوناز اوضاع اقتصادی و دخل و خرج من خبر داشت (اون موقع چیزی در حدود1٫000٫000تومن پول داشتم)و قرارداد من تا31/6/94بود و من از اول سال گفته بودم که من برنامه دارم در سالجاری جدا بشم و ایشون ازونجایی که خیلی مطمئن بود اصلا همچین چیزی ممکن نیست به صحبت من توجه نمیکرد و میگفت باشه باشه اگه خواستی دیگه نیای بهم بگو

    ایشون به من میگفت برای کارکردن پول داری؟اعتبار داری؟میدونی چقدر سخته؟تاحال کم آودی ببینی چه طعمی داره؟جرات داری؟و هزاران صحبت ازین دست

    و منو به شک میانداخت اما من از استاد عباس منش یادگرفته بودم که از هیچ چیز و هیچ کس نترسم کارمو انجام بدم و اعراض کنم

    خدای من خوب حالا اعراض کردم به حرف اون انسان و دیگران هم گوش ندادم حالا من میخواستم کارمو شروع کنم جدای از حرف دیگران آخه مگه میشه واقعا؟آخه عباس منش جان مگه میشه نترسی و همه چیز درست بشه؟آخه من اعراض بکنم چه فایده ای داره من برای شروع کارم روی کاغد50٫000٫000 سرمایه میخواستم .

    ولی باز هم عباس منش به من چیزی یاد داده بود اینکه باید از اونچه که داری شروع کنی و روند رشدت را پله پله طی بکنی.

    گفتیم خوب باشه الان باید یه محل اجاره کنیم برای پیدا کردن محل کار در مرحله اول با پرسجو از رفقا شروع کردم سوال میکردم که من دفتر کار میخوام که مثلا3٫000٫000رهن بدم با 700٫000 اجاره(این عدد بیشتر از دارایی من بود و من پیش خودم میگفتم که دیگه کف کار این قیمته و باید یجوری جورش کنم دیگه)دوستان به اتفاق و با صراحت میگفتن شوخیت گرفته نه بابا نیست ،آخه کجا هیچین چیزی پیدا میشه،فلانی هم میخواست،بهمانی چقد گشت آخرش خیلی بالا تر این اعداد پیدا کرد،اگه بود برای ما هم بگیرو…

    و باز هم نجوای استاد که میگفت شما کافیه یک قدم جلوتونو که می بینید، بردارید قدم بعدی خودشو نشون میده.

    راه افتادم رفتم به مشاورین املاک سر بزنم پیش اولین نفر که رفتم گفتم آقا ما دفتر کار نمیخوایم اگه یه زیر راه پله هم به ما بدید یا مثلا یدونه انبار سه چهار متری هم بدید اوکیه(چون من میخواستم فقط یه میز و صندلی و تلفن بزارم اونجا)و میخوام2٫000٫000رهن بدم و 200٫000 اجاره و طرف عینا به من گفت با 200٫000 دیگه آدامس هم نمیدن

    از مغازه اومدم بیرون و میدیدم که انگار من نمیتونم مستقل بشم شاید هنوز وقتش نرسیده بابا همه عالمو آدم دارن میگن نمیشه آخه وقتی همه به اتفاق یه حرفو میزنن ، دیگه همه که اشتباه نمیگن و خلاصه تمام شواهد بر علیه هدف و تصمیم من بود.

    اومدم بیرون و به راهم ادامه دادم رفتم درب مغازه مشاورین املاک دیگه ولی حقیقتش اینه که جرات نداشتم به دیگران سربزنم و جرات نکردم برم داخل

    اون روز گذشت و شب نا امید رفتم خونه و دیگه موقعش رسیده بود که برنامه ریزی میگردم میرفتم با کارفرمام صحبت میکردم که قرارداد منو تمدید کنید(اون موقع تقریبا دوماه مونده بود به پایان قرارداد.)

    یه جرقه به ذهنم رسید گفتم بزار ببینم تو این همه محصول رایگان که از سایت عباس منش دانلود کردم چیزی هست که نسخه الان من باشه

    بله کلیپ ترس ایمان را چند مرتبه گوش کردم بعدم کلیپ نامه 31 حضرت امیر به امام حسن و چند تا کلیپ دیگه که بهم قدرت داد و ترسو ازم گرفت. نجواهای منفی ازم دور شد(نه فقط اینجا بلکه من هر موقع دیگه حالم خوب نیست و مشکلی دارم از بین کلیپهای استاد عباس منش یکیو انتخاب میکنم و چند بار گوش میدم و به شدت نتیجه مثب میگیرم)

    فرداش رفتم به بقیه مشاورین املاک سر زدم.در کمال تعجب من یه نفر یه اتاقی داشت طبقه بالای پارکینگ یه خونه قدیم که حدود1٫500٫000 رهن و350٫000 اجاره که من اینو یکم چیپ و نامناسب دیدم ولی گفتم اشکالی نداره اگه نیاز منو مرتفع بکنه هدف من مهم تر از پرستیژه محل کارمه. در اون لحظه این قیمت پائین را به منزله یه نشونه در نظر گرفتم و گفتم اگه این نمونه پیدا شد پس احتمال پیدا شدن دفتر با قیمت کمتر هم هست.

    امید وارانه به روند جستجو ادامه دادم یه مغازه با رهن1٫000٫000 و اجاره 250٫000 پیدا کردم.خیلی خوشحال بودم ولی اگه میخواستم اینو انتخاب کنم دیگه پولی برای کارهای دیگه نداشتم ولی یاد گرتفم که مداومت امید وارانه جواب میده بازهم مداومت ورزیدم ویه مغازه خیلی ایده آل پیدا کردم که خیلی بهتر از اونچیزی بود که من حاضر شده بودم انتخابش کنم . من حاضر شده بودم تو انباری یا زیر راه پله یا اتاق بالای یه پارکینگ کارکنم ولی الان یه مغازه پیدا کرده بودم توی یه مجتمع در یه نقطه نسبتا خوب با تمام امکانات با شرایط 500٫000رهن و 160٫000 اجاره

    من تونسته بودم با قوانینی که از استاد عباس منش یاد گرفتم یه مانع بزرگ سر راهمو بردارم فکر کنم ارزون ترین مغازه اصفهان را پیدا کرده بودم!!! که هیچ کس باورش نمیشد….

    ولی من باز هم میرترسیدم به شدت استرس داشتم الان برام خنده داره واقعا خجالت میکشم بگم من اون روز میرترسیدم 160٫000 اجاره بدم ولی واقعیت اینه که شبش از نگرانی و دودلی خوابم نبرد.

    ولی الان تجربه پیدا کردن محل شرکت در اوج نا امیدی واسم نمونه ای شده بود که نترسم.آره خیلی سخت بود ولی با شهامت پا گذاشتم روی ترسم.به نظر خودم اون موقع تصمیم خیل بزرگی گرفتم نه بخاطر160٫000تومان اصلا صحبت اعداد و ارقام نیست صحبت خارج شدن یه لاک پشت از لاکشه.

    بعد از اون کمتر میرتسم و این روند نترسیدن و اقدام کردن و بالا بردن مدار و فرکانس را تمرین میکنم.

    اون موقعی که تصمیم به تغییر کردم 500٫000 درآمد داشتم و الان با رعایت قوانین نتیجه جدید گرفتم. ماه گذشته حدود8٫000٫000 درآمد داشتم نمیگم این عدد خیلی بزرگ یا خیلی کوچیکه میخوام بگم این تغییر برای من تغییر خیلی خیلی بزرگی بود.

    یه نکته جالب اینکه من هنوز محصول پولی آنچنانی از آقای عباس منش نخریدم و تمام مواردی که از ایشون کسب کردم مثل آرامش،اعتماد بنفس،ایمان،شهامت،و کلا بالا بردن سطح زندگیم ،با محصولات رایگان ایشون بوده و این جوابیه به اونایی که میگن محصولات استاد عباس منش قیمت بالایی داره.الان هم برنامه دارم در اولین فرصت محصول روانشناسی ثروت را تهیه کنم.

    استاد عباس منش عزیز خواستم از همینجا از شما تشکر کنم شما واقعا روند زندگی بنده را بهبود بخشیدید و من در خیلی جهات دیگر در زندگی از شما الهامات بزرگی گرفته ام که مطرح کردنش در این مقال نمیگنجه.

    با تشکر فراوان

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 13 رای:
  8. -
    دنیای آرامش گفته:
    مدت عضویت: 3423 روز

    سلام به استاد عباس منش عزیزم و همه دست اندرکاران سایت ب خصوص خانم شایسته عزیز و دوستان عزیزم …. سه هدف واسه خودم تا تابستون سال بعد تعیین کردم که انشالله بهش رسیدم و مطمینم با کمک و توکل به خدای مهربان و اراده ی اهنین خودم بهش میرسم حتما اولین کسیو که میخوام خوشحالش کنم استاد عباس منش عزیر و خانم شایسته عزیز که با جونو دل جواب مسیجامو میدن و همین الان ازشون واقعا تشکر میکنم خیلی عزیزین.در مورد خودم من دخترو 25سالمه در مورد قانون جذب اولین بار در دانشگاه با کتاب راز آشنا شدم و اولین نتیجه ای که گرفتم اینکه من دقیقا تو شرایطی بودم که نمیدونستم برای ارشد درس بخونم یا ارشد شرکت کنم که بایکی از استادامون که ارشد بود و همزمانم کار میکرد در یه جای دیگه مشورت گرفتم که ایشون خیلی خوب و واضح گفتند اگه ارشد شرکت کنی ممکنه کار گیرت نیاد اما اگه سریع واسه استخدامی اقدام کنی همزمان با کارکردن میتونی ارشد بخونی و خرج دانشگاتم خودت بدی اینم بگم چون شرایط مالی خونمون اونقدر خوب نبود به نظر تصمیم درستی بود که کار کنم و همزمان واسه ارشد درس بخونم و اون لحظه که با ایشون حرف میزدم تو دلم گفتم ایکاش منم اولین ازمون استخدامی که بیاد قبول بشم اولین ازمون استخدامی شش ماه بعد فارغ التحصیلیم برگزار شد و خدارو هزاران مرتبه شکر قبول شدم وروزی نیست که من خدارو به خاطر شغل فوق العاده مقدسم تشکر نکنم .در مورد اینکه چه جوری با سایت استاد اشنا شدم خدایی خیلی دقیق یادم نیست ولی احساس میکنم با سرچ قانون جذب در اینترنت با این سایت آشنا شدم و اولین فایلی که من از استاد گوش دادم قانون جذب که به مدت حدود یک ساعته و فکر کنم مربوط به جلسه هفت قانون آفرینش هست و یه شعر بسیار زیبایی از پروین اعتصامی که خود استاد اون داستان رو میگن حدود دو سال پیش بود که بسیار تو شرایط روحی سختی بودم خیلی این دو فایل منو تحت تاثیر قرار داد.

    من از بچگی یه مشکل مادرزادی ظاهری دارم که از همون بچگی و دوران ابتدایی تا یه سال پیش هرکسی با من برخورد میکرد بلااستثنا در مورد مشکلم از من سوال میکرد من شبهای بسسسسیاااار بسیااااار زیادی گریه کردم واز خودم بسیار متنفر بودم و تا سعی میکردم حال خودمو خوب کنم اصلا نمیتونستم و حتی با یه نگاه مردم مخصوصا ترحم امیز اذیت میشدم شاید باورتون نشه الان که فکر گریه هام میفتم گریه میکنم که چقدر خودمو اذیت کردم حیف من نبود این همه خوشگل و دختر خوبی هستم و به خاطر یه مشکل مادرزادی که فقط تنها من نیستم این مشکلو دارم خودمو انقدر اذیت میکردم و هیچ وقت به زیبایی صورتم و اخلاقم و همه نکات مثبت زندگیم و سلامتیم توجه نمیکردم تا اینکه دو سال پیش با سایت استاد عزیزم که خدا خیرشون بده اشنا شدم فقط اون دو فایلو گوش دادم یه نگاهی به سایت کردمو چون دلم میخواست واسه ارشد شرکت کنم دوره ی تندخوانی ایشون رو دیدم اون موقع قیمتشم 225هزار تومان بود بعد گفتم ایننن همه چه خبره و دیگه از سایت ایشون دور شدم ولی واقعا اون دو فایل مخصوصا این جمله کسانی که به خدا ایمان میاورند نه ترسی برای انهاست و نه اندوهگین میشوند خیلی رووم تاثیر گذاشت و هر موقع حالم بد میشد این دو فایلو گوش می دادم یه سال از سایت ایشون دور شدم خودم یه ماه درس خوندم دوباره رفتم رو روال قبلی و ناراحت شدنم واسه مشکلم و به خاطر این مشکلم کلا دور ازدواجو خط زدم هرکسی به خواستگاریم میومد من ندیده و نشناخته رد میکردم چون ترس داشتم در مورد مشکلم بهش بگم تو دلم میگفتم اگه منو به خاطر ابن نخواد دیگه هیچی من کاملا دیگه شکسته میشم واسه اینم میخوام دوره ی عشق ومودت رو تهیه کنم چون تا الان با یه خواستگار و کلا جنس مخالف در مورد ازدواج اصلا حرف نزدم …..تا اینکه ارشد شرکت کردم و قبول نشدم و مطمین هم بودم که قبول نمیشم چون فقط یه ماه خوندم و دیگه تموم ..و وقتی قبول نشدم دلم میخواست شرایطمو تغییر بدم پیش خودم میگفتم من که نمیخوام ازدواج کنم این طوریم که نمیشه همش تو این شهر بمونم حدااقل باید ارشد بخونم از این اوضاع دور بشم اومدم تو سایت استاد و دوره ی تندخوانی ایشون رو تهیه کردم و الان هم با روش ایشون درس میخونم وواقعا ازخدای خودم به خاطر اینکه منو تو این مسیر قرار داده سپاسگزارم و از استاد عزیزمبسیار سپاسگزارم… قیمت این دوره شده بود 275هزار تومان و من اون موقع واقعا برای خودم متاسف شدم که به اندازه پنجاه هزار تومان واسه خودم ارزش قایل نشدم واصلا پولش برام مهم نبود اینکه یه سال الکی از عمرم تلف شد بسبار برای خودم متاسف شدم بعدش کتاب ایشون فصل دوم رویاهایی که رویا نیستند رو تهیه کردم خیلی حالمو خوب کرد و بعدش کتاب معجزه ی سپاسگزاری و اومدم توضیحات قانون افرینشو خوندم بسیار برام جالب بود اینکه نوشته بودن مثل یه دفترچه راهنما واسه موبایل یا هر وسیله ای این دوره هم مثل یه دفترچه راهنما برای زندگی کردن تو این دنیاعمل میکنه جلسه اول ایشون رو تهیه کردم و با سرعت تمام جلسات دوره ی ایشون رو تهیه کردم خیلی به نتایج عالی دست پیدا کردم دو نتیجه ای که برای من ارزش میلیاردها میلیاردو داره یکی اینه که خدارو الان که میشناسم قبلا اون طور نمیشناختم بعضی وقتا میگم بهش نمیتونم و نمیدونم ازت چه جوری تشکر کنم خداجونم انقدر که حالم خوبه و وووووووواااااااااااااااقعا موقعی که ازخدا سپاسگزاری میکنم حس فوق العاده ای بهم دست میده دومی اینکه خودمو با هیچکسی تو این دنیا عوض نمیکنم و واقعا الان میدونم که من چقققدر دختر فوق العاده ایم و تاالان ندونستم خدارو اونطور که باید ازش سپاسگزاری کنم خیلی با خدای عزیزم رفیق شدم امکان نداره تقریبا هرروز قران نخونم تک تک کلماتشو با معنی میخونم کلا عشقو حال میکنم با خوندن قران مخصوصا وقتی نملز صبحو میخونمو خدایی اگه هیچ تاثیری تو زندگیم نداشت این دو تاثیر ارزش هزاران دنیا رو برام داره….خیلی از استاد عباس منش عزیزو بزرگوارو مهربان سپاسگزارم واقعا استاد خیلییییی محشرین شما بکی از سپاسگزاریهای روزانه ام هستین خیلی دوستون دارم ..جدای از این دو تاثیر مالک یه زمین خیلی خوبی شدم و ارادمو قوی کردم و تونستم یازده کیلو وزنمو کم کنم و حالا بماند که چقدر هربار بدون اینکه به مامانم بگم میومدم خونه و قرمه سبزی(غدای مورد علاقم) داشتیم ????.و بعدش دوره ی عزت نفس رو تهیه کردم بسیار دوره ی خوبی هستش خیلی تاثیر عالی رو من داشت وازتون وافعا ممنونم .و مهمترین تاثیری که داشت کاملا کمرویی از زندگیم حذف شده .ودر مورد اینکه من چه ظور خودمو قبول کردم استاد فرمودن توضیح بدن یکی با دوره ی افرینش من تونستم باورهای محدودکنندهو منفیمو حذف کنم با توووووووووووجه روی نکات مثبت زندگیم اااااااااااایییی دووستایی که خودتونو قبول ندارین روری نکات مثبت زندگیتون توجه کنین به خدا هرکی واسه خودش فوق العاده ترین ادمه روی طمینه فقظ کافیه باورش کنی و اونننقدواونقد تکرارش کنی که باورت بشه که تو خوابم بگی و نکات منفی زندگیتو دور بندازیو روش توجه نکنی اون وقته که همه عاششششقت میشن مث من و بعدش دوره ی عزت نفس یه سری تمرین محشر داره که کمرویی منو کلا از بین برد مخصوصا قدرت نه گفتن و اعتماد بنفسمو بالا برد . و یه چیز دیگه اینکه بیشتر از خودم برای دیگران ارزش قایل میشدم که اینو باور کردم که انسان اول باید برای خودش ارزش قایل بشه و بعد دیگران بعدش در حرفه شغلیم تو استان نمونه شدم چون استاد فرمودن که تو شغلمون باید با عشق و علاقه کار کنیم و این به من کمک کرد که در اولین سال کاریم نمونه شهرستان و بعدش امسال نمونه استانی شدم .هدفم از تهیه دوره های استاد خودشناسی و عزت نفس ورسیدن به اعتماد بنفس بالایی بود تا اینکه استاد دوره روانشناسی ثروت دو رو رو سایت با تخیف گذاشتن من اصلا تو فرکانس و مدار ثروت نبودم و قیمتشم زیاد بود یک میلیونو چهارصد بیستو پنج هزار تومان بود و نوشته بودن که بعد از این مدت با قیمت 1900000 میفروشنش و منم که از دوره های ایشون نتیجه های عالی گرفته بودم با وجود اینکه فعلا به این دوره نیاز نداشتم دوره رو تهیه کردم هرچند خیلی قیمتش برام زیاد بود و زیادم با خودم کلنجار رفتم اما نخواستم بازم مثل دوره ی تند خوانی با از تلف شدن چندسال از زندگیم و با پول بیشتر بعدا اونو تهیه کنم و هیچ پولی تو حسابمم نبود اون مدت دوره ی افرینش رو گوش میدادم و من حسابی رو این قضیه کار کردم که من باید این دوره رو تهیه کنم یه فرصت خیلی خوبیو میدونستم ودقیقا اون روز حقوقمو دادند که 1426هزار تومان بود و من اون دوره رو تهیه کردم و هنوز هم ازش استفاده نکردم و مطمینم که در اینده خیلی برام موثره میخوام اینو بگم که باوجود اینکه به این دوره نیاز نداشتم اما مطمینم که کار ایشون فوق العادس و هیچ وقت ضرر نمیکنی از تهیه دوره هاش ..قسم میخورم از گوش دادن و عمل کردن و اینکه چقدر تغیر میکنی تو زندگیت لذت میبری و فعلا دورهی افرینش رو دو سه روزه جلسه دهمو تموم کردم چون به قول استاد میخوام تو یه زمینه حرفه ای بشم بعد برم سراغ یه کار دیگه و میخوام بارهاو بارها دوره ی افرینشو رو گوش بدم و بارهاو بارها با دوره عزت نفس و هدف بعدیم دوره ی عشق و مودت هست که مطمینم با این دوره هم نتایج عظیمی تو زندگیم اتفاق میفته کار کنم…در کل الان من یه دختر فوق العاده ارزشمند با اراده ی اهنین …با اعتماد بنفس بالا وبا خدا رفیق و دیگه خوشحالیم و طراوتی که تو روحیمه بمونه که اصلا قابل توصیف نیست …..خیلی به هدفهای کوچیک رسیدم ولی هم حضور دهن ندارم وهم تقریبا خصوصیه .که یه سریشو واسه خود استاد در همون اوایل دوره ی افرینش مسیج کردم.اما من فقط مهمترین هدف زندگیم اعتماد بنفسم بود که لازم دونستم اونو بگم و ثروتمندترینو با ارزشترین هدفم…از خدای خودم بسیارررر سپاسگزارم خدایی خیلی عزیزی این همههههههههههه هوامو داری خداجونم و بعدش از استاد عباس منش عزیزم سپاسگزارم واقعا نمیدونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم واقعا از شدت خوشحالی بارهاوبارها گریه کردم…

    زندگی هدیه خداست و فوق العادست اینو باوووووووور کن دوست عزیزم تو خیلیییی باارزشی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 25 رای: