«الگوهای موفق» در خانواده صمیمی عباس منش - صفحه 1
https://www.tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2016/08/عکس-سایت-2.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2016-08-21 12:20:202020-08-22 21:46:45«الگوهای موفق» در خانواده صمیمی عباس منششاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام به همه دوستان بزرگوار
چقدر حس خوبی دارم و قتی تجربیات شما را میخوانم
خیلی خوشحالم که خداوند چنین دوستان خوبی را در مسیرم قرار داده ، خدایا هزاران بار تو راشکر میگویم
خانم شبخیز ، اقای جوان ، اقای مشایخی ، خانم الما میر به همه شما تبریک میگم
با همه وجود برای شما بهترینها رو ارزومندم
شما خیلی ارزشمند هستید که حاضرید موفقیتهای خودتون رو اینجا به اشتراک بگذارید
و خیلی از دوستان دیگه که من مدام نظراتشون رو دنبال میکنم
همه شما همراهان بهترین الگوهای موفقیت و پیشرفت هستید
سربلند و سرفراز باشید
با سلام به همه دوستان عزیز
داستان زندگی تک تک شما بهتر از 1000 تا کتاب موفقیتی بوده که تا حالا خوندم
من
کودکی بسیار سخت و وحشتناکی رو گذروندم، نوجوونیم تو آتیش فقر و تنگدستی خانواده سوخت و خاکستر شد و جوانیم در حاله ای از ابهام ، ترس، اضطراب و بی فردایی فرو رفت. به خودم اومدم دیدم 20 سالمه و هنوز توی این شهر بزرگ خونه به دوشیم . نداری و قرض و مشکلات کاری و اعتیاد پدرم داستان تکراری روز و شب ما شده بود.
در نهایت از هم پاشیدن خانواده و طلاق پدر و مادرم دستاورد این زندگی شد.
در اوج جوانی کوله بار سنگینی از همه تلخ کامگیها روی دوشم افتاد، مادرم با 5 تا بچه قدو نیم قد و تو سن 40 سالگی مجبور شد برای تامین مخارج زندگی و اجاره خونه بره سر کار. روزهای سرد و تلخی بود . دیدن شرایط مادرم خیلی عذابم میداد واقعا مخارج یه خانواده با اجاره نشینی سنگین بود. اگه منم کار میکردم شاید کمتر عذاب وجدان میگرفتم ، پس تصمیم گرفتم هم درس بخونم هم کار کنم باید میتونستم زندگی بهتری درست کنم ، باید از پدر مادرم بهتر زندگی میکردم.
همیشه فکر میکردم یعنی ممکنه یه روزی دیگران مارو واسه بچه هاشون مثال بزنن!!
یکسال بشدت درس خوندم و برای یه شرکت هم غذا درست میکردم یعنی اشپزشون بودم اولش تعدادشون 20-25 نفر بود کم کم شدن 40 نفر از کارم خجالت میکشیدم اما خدا رو شکر میکردم چون اینجوری میتونستم خونه باشم و درس بخونم ، تو ترافیک بیرون نباشم و از همه مهمتر اینکه مراقب بقیه خواهر برادرام باشم و درس و مشقشونو کنترل کنم. وقتی مادرم میرفت سر کار خیالش از بچه ها راحت بود . همون سال تو دانشگاه پذیرفته شدم با رتبه 630 در کنار دانشگاه کلاسهای هر روزه آموزش زبان انگلیسی هم ثبت نام کردم. حالا هزینه هام بیشتر شده بود و از طرفی درسها هم هر ترم سنگینتر می شد. با معرفی یکی از هم دانشگاهیها تو یه موسسه شروع به تدریس کردم . صبحها میرفتم دانشگاه ، بعد بدوبدو میرفتم کلاس زبان بعد موسسه بعدشم که مثل جنازه میرسیدم خونه تازه باید برای 40 نفر غذای با کیفیت درست میکردم و صبح خیلی زود با آژانس میفرستادمش. اونایی که آشپزی میکنن میدونن که برای این تعداد باید حتما از قبل برنامه ریزی کنی و خیلی از مواد رو از قبل آماده کنی مثل پاک کردن مرغ برای 40 نفر ، سرخ کردن سبزی ، پختن حبوبات ، ….
خلاصه همه جمعه های منو مامانم به خرید مایحتاج مورد نیازمون و آماده کردنشون برای هفته بعد میگدشت. نه تفریحی نه استراحتی نه مهمونی هیچی…
توی اون بحران فقط اسم خدای بزرگ بود که به معنای واقعی بهمون آرامش میداد با تکیه به این تکیه گاه محکم همه چی آسونتر میشد، میدونستیم همین هم که داریم از الطاف اونه و لطف و رحمت بیکرانشه، تن سالم و نون حلال.توی تمام سالهای مدرسه و دانشگاه هیپوقت هیچ دوستی متوجه نشد که من با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم میکنم ، من خیلی به ظاهر سر زنده و شوخ طبع بودم وقتی غم میومد سراغم غرق رویاهام میشدم هر چقدر ناراحتی روز بیشتر بود رویای شبم رنگی تر بود یه زندگی لوکس ، همسر خوب و بچه های زیبا رو تصور میکردم ، گاهی فکر میکردم خل شدم یعنی کلا زده به سرم نمیدونستم دارم درستترین کار و میکنم، گاهی انقدر غرق تصویر سازی میشدم که فرداش نمیدونستم خودم تنهایی فکر کردم یا خواب دیدم!
بالاخره بعد از 4 سال فارغ التحصیل شدم با معدل 16/17 ، یادمه روز فارغ التحصیلی هم وقت نکردم تو جشن شرکت کنم فقط تقدیر نا مه شو دارم
سال 84 بود دیگه باید جدی تر وارد بازار کار میشدم کار پر درامدتر میخواستم دوباره در خونه خدا رو زدم گفتم خدایا من ازت یه شغل خوب میخوام ، دوست دارم تو یه شرکت کار کنم که لباس فرم داشته باشه ، بهمون ناهار بدن، شرکت معتبر باشه ، لوکس باشه ، منو بیمه کنن حقوقشم خیلی زیاد باشه مثلا بین 150 تا 180 هزار تومن ، اون زمان واسه آشپزی 90 تومن میگرفتم. با خودم عهد کردم و تا 40 روز هر روز و شب همینارو مثل طوطی تکرار میکردم . تو روزنامه همشهری یه اگهی دیدم که یه نفر کارمند میخواستن آشنا به زبان انگلیسی کلمه شرکت بین المللی توجهم رو جلب کرد ، تماس گرفتم و وقت مصاحبه بهم دادن. من هیچ سابقه کار اداری نداشتم مخصوصا زمینه فعالیت این شرکت که برام تازگی داشت. ساختمون بزرگ و خوبی داشت کارمندا لباس فرم تنشون بود ، ناهارم میدادن، فقط یادم رفته بود بگم خدایا یه کاری باشه که من بهش علاقمند باشم و یا علاقمند بشم!
خلاصه وارد شدم و با چنان اعتماد به نفسی اونجا نشستم که انگار …
رنج حقوق اون موقع همون 150 هزار تومن بود که من درخواست 180 کرده بودم یه سری فرم پر کردم و رفتم پیش مسئول مصاحبه که بعدها فهمیدم ایشون رییس هیات مدیره شرکت بوده
گفتند : هر کسی نمیتونه وارد این شرکت بشه ولی هر کی موفق بشه تا اخرش میمونه ، سوالهایی طبق روال پرسیده شد ، بعد پرسیدن پدرتون چه کاره هستند گفتم شغلشون ازاده ، ( چه دروغی )
گفتند: یه خصوصیت خوبت چیه گفتم : صداقت
گفتند: یه خصوصیت بدت چیه گفتم :ندارم
گفتند: چرا داری مغروری ، من جواب دادم غرور که خوبه نمیداره آدم دستشو پیش هر کسی دراز کنه نمیذاره از پا بیفتی ، غرور نمیذاره آدم زود بشکنه
بعد گفت دومیشم حاضر جوابیه ، تازه فهمیدم چه گندی زدم ، خلاصه قرار شد بعدا بهم زنگ بزنن و نتیجه رو بگن ، اون هفته چند جای دیگه رفتم و همه همین حرف و بهم زدن
بالاخره یه روز باهام تماس گرفتن و واسه مصاحبه نهایی دعوت شدم توی همون شرکی که ازش خوشم اومده بود
اون اقا پرسید فکراتو کردی گفتم من که فکری ندارم شما باید فکر کنید و استخدام کنید ایشون گفت شما انتخاب شدید چون ما کسی رو میخوایم که قبلا جایی کار نکرده باشه و ما از صفر تا صد کار رو خودمون طبق سیاستهای شرکت خودمون بهش اموزش بدیم فقط اینکه حقوق شما 150 هزار تومنه ، اما من گوش نمی دادم و درگیر عذاب وجدان دروغ شاخدارم بودم (پدر و مادرم از هم جدا شده بودن و از پدرم خبری نداشتم ).
گفت چرا شور و اشتیاق هفته پیش و نداری ؟ جای دیگه هم فرم پر کردی ؟ گفتم بله
گفتند باشه همون 180 قبوله گفتم نه مشکل اینه که من دروغ گفتم من پدر ندارم …
ایشون گفتند اکثر مدیران موفق شرکت من افراد خود ساخته ای هستند(آدمهای هم فرکانس ) و چون مدیریت رو توی خونه زود شروع کردند توی کار مسئولیت پذیرتر شدند تو هم بدون اگه تلاش کنی اینجا به همه چی میرسی واااااااااااااای یعنی خوشحال شدم مثل بنز
گفتم از کی بیام گفت همین الان برو پیش فلانی و اموزشت رو شروع کن هوراااااااااااااا
اون شب تو خونمون عروسییییییی بود خیلی خوشحال بودیم قرار بود از همون روز اول هم برام بیمه رد کنند، طیُ سالهای کاریم پاداشهای خوبی بابت حسن نیتم و کارم و اخلاقم گرفتم ، زندگیمون کمی جون رفته بود 6-7 سالی گذشت و هر روز پیشرفتهای بیشتری حاصل میشد راضی بود از حقوقم و محل کارم ولی خود کار خشن و پر استرس و مردونه بود و مسئولیتش سنگین بود دوسش نداشتم ، اما چون تامین مالی میشدم ….
تا اینکه ازدواج کردم و بخاطر شرایط کاری همسرم مجبور شدم مدتی برم بندرعباس ، اونجا هم بیکار نبودم ، هوای بدی بود گرمای زیاد امان آدم رو میبرید غربت خیلی سخت بود با کار سر خودمو گرم میکردم و امیدداشتم که زود برگردم تهران تا اینکه یه روز خبر فوت پدرم رو بهم دادن، واقعا یه لحظه کلا همه چی سیاه شد باورم نمیشد ، خشکم زد یه چیزی از توی قلبم پاره شد و ریخت ، گریه امانم نمیداد خیلی کلافه و بیقرار بودم اخه خیلی سال بود ندیده بودمش سریع خودمونو رسوندیم تهران
بعد از مراسم که برگشتم بندر دیگه بیقرار بودم نمیتونستم اونجا رو تحمل کنم از همسرم خواستم برگردیم تهران اونم قبول کرد
دوباره برگشتم تهران توی همون شرکت قبلی که کار میکردم استخدام شدم اما دیگه پیشرفتی تو کار نبود چون دیگه حوصله ای نبود ، مرگ پدرم و دیدار آخرم با اون همش جلوی چشمام بود و دایم گریه میکردم ( روحش شاد)
کار شده بود تواینترنت دنبال یه چیزی که حالمو بهتر کنه هر روز و هر روز و هر روز
تا اینکه یه روز یه مطلبی توجهم رو جلب کرد
“هی تو اره با توام که داری این مطلب رو میخونی چرااینقدر غمگینی خدای بزگ همه ملایکه رو برای سجده به تو افریده عزت خودت رو بشناس قدر خودت رو بدون شاد باش و خدای درونت رو دریاب”. این بخشی از کتاب خدای درون بود
بهتم زد تا اخرش خوندم چند صفحه طولانی بود ، نویسنده رو پیدا کردم و بهش ایمیل زدم و گفتم که چقدر قلمش زیبا بوده و حال منو بهتر کرده همینجوری با هم دوست شدیم شرایطم رو براش گفتم اون گفت که وقت تغییره ، من که نفهمیدم چی گفت!!
یه روز بهم گفت اگه کمک میخوای من ادرس یه جایی رو بهت میدم اونجا یه سری کلاسهای موفقیت برگزار میشه مدرسش یه جوونه با ایمانه که حرفاش حتما بهترت میکنه گفت امروز اخرین مهلت ثبت نام این دوره هستش
دوره 21 روز پشت سر هم بود به مبلغ 100 هزار تومن و اینطوری شد که من با آقای عباس منش اشنا شدم گیج شده بودم چیکار کنم همین امروز برم یا صبر کنم دوره بعد ..
یه موقع به خودم اومدم دیدم سر کلاس نشستم دارم با 4 تا چشم و 8 تا گوش حرفای استاد و گوش میدم خیلی روحیه گرفتم اعتماد بنفس، جذب ثروت ، هدف گذاری و شکرگذاری همه تو این 21 روز آموزش داده شد.
خیلی روزای خوبی بود روزهای طلایی تغیر فرکانس من
برنامه های جالبی داشتیم هر روز باید یه اتفاق خوب از روز گذشته رو تعریف میکردیم و بخاطرش به همه شیرینی میدادیم . حتی یادمه یک روز یکی از بچه های کلاس با لباس مشکی و یک جعبه شیرینی وارد شد ، مادرش روز قبل فوت کرده بود ولی اون در نهایت احترام به مادرش برای شرکت در کلاس حاضر شد و شیرینی هم بخاطر این بود که ناراحتیهای روز قبل توی همون روز باقی بمونه یعنی امروز یک روز جدیده و استاد بهش آفرین گفت وهمه تشویقش کردند.
حتی جمعه ها هم گاهی استاد کلاس رو برقرار میکردند با موضوعاتی متفاوت، یه روز جمعه که من مشتاقانه وارد کلاس شدم دیدم بحث درمورد ” خدای درون” هست و استاد خیلی داستان جالبی از خودشون نقل کردند
چشمم دائم تو چشم یکی از خانمها گره میخورد اخر کلاس بی اختیار رفتم سمتش بهش گفتم تو نویسنده کتاب خدای درون هستی درسته؟
من اون دوست غیبیم رو دیدم بدون اینکه بدونم اون روز میاد اونجا حسم اونو بهم نشون داد .
ازش ممنونم که منو با استاد آشنا کرد. خیلی کتاب خوندم کتاب رویاهایی که رویا نیستند اولین ویرایش، کتابهای لوئیز هی ، کاترین پاندر، راز ، اسکاول شین، جادوی فکر بزرگ ، بهترین سال زندگی ، بنویس تا اتفاق بیفتد ، معجزه شکرگزاری و تقریبا هر کتابی که استاد معرفی میکرد فیلمهای زیادی هم دیدم اونجا یاد گرفتیم ممکنه بهترین روزهای عمرمون از دل غمگینترین اتفاقات زندگیمون بیاد بیرون ..تمام فایلهای استاد رو گوش میکردم
جلسه اخر دوره همسرم هم توی کلاس حاضر بود ما با هم هدفها و آرزوهامون روی کاغذ آوردیم و بعد اونو لای قران گذاشتیم
همش میگفتم بزودی پول خیلی زیادی وارد زندگیم میشه ، خدای درونم مبلغ 500 میلیون تومن پول نقد رو بسوی من میکشاند
ارزوی بچه رو هم داشتیم حتی روی اسم و جنسیتشم بحث میکردیم و خیلی چیزای دیگه
خلاصه همه چیو دقیق نوشته بودم
اون موقع تو شرکت یک میلیون و خورده ای حقوق میگرفتم ( چند تا مدار باید میرفتم بالاتر واسه 500 میلیون !؟؟؟) و مبلغ درخواستی من از کائنات خیلی بیشتر بود بیشتر از 10 سال از عمرم رو تو اون شرکت گذروندم کار رو تخصصی یاد گرفتم اما دیگه داشتم درجا میزدم این شرایط رو دوست نداشتم بالاخره استعفا دادم و تصمیم گرفتم شرکت خودم رو تاسیس کنم شرایطش رو از وزارتخونه مربوطه پرسیدم
مدرک دانشگاهی معتبر
سابقه بیش از 10 سال
گذروندن دوره های لازم
قبولی در ازمون و مصاحبه و نهایتا تائید چند ارگان دولتی مرتبط
باز یک سال تمام فقط درس خوندم خوب و مفید با یه انگیزه قوی من تجربشو داشتم پس فقط باید دوباره تکرارش میکردم ، اینبار از روشهای تند خوانی استاد هم استفاده کردم بیشتر از روش نقاشی ، خیلی به خودم ایمان داشتم حتی تو رویاهام فکر میکردم چه مزیتی برای کارمندام ارائه بدم که عاشق محیط کارشون بشن ، چه امتیازات و تفریحاتی رو براشون در نظر بگیرم
همه لحظه هام تو فکر قبولی بودم به هیچ چیزی جز این فکر نمیکردم خیلی با خدا صحبت میکردم انگار جلوی روم نشسته بود و بهم گوش میداد براش دلیل میوردم که چرا حتما باید قبول شم ..
روز امتحان از هیجان یخ کرده بودم خدا رو در اغوش گرفتم یه عمره که همیشه باهامه دستامو میگیره و ارومم میکنه
خیلی دوسش دارم خدا رو میگم …
ازش خواستم چشم ازم برنداره حواسش بهم باشه ، امتحان واقعا مشکل بود اما به لطف خدا قبول شدم ، به کمک همسرم کارای قانونی ثبت رو انجام دادیم و دفتر گرفتیم و ….
خیلی شاد بودم احساس سبکی میکردم یه رویا که به حقیقت پیوسته بود کی فکرشو میکرد ، خوب شد که یه اشپز باقی نمودندم خوب شد به خدا تکیه کردم خوب شد خودم و نجات دادم …خدا رو شکر
احساس خوب احساس خوب بیشتری رو برات به ارمغان میاره ، اوایل کار بود که متوجه شدم وجودم میزبان فرشته کوچکی از بهشته ، فرشته ای که دکترها میگفتن نمیاد ولی اومد
من نه دارو مصرف کردم نه کارهای عجیب و غریب کردم فقط ارزو کردم و از خدا خواستم اونم یه بچه شیرین بهم داد (الان عزیز دل مامان یکسالشه و لالا کرده تا مامانش بتونه داستانشو برای شما بنویسه)
همون موقع بود که تصمیم گرفتم شرکتم رو واگذار کنم من به موفقیتی که میخواستم رسیدم با پشتکار و انگیزه قوی حتی با اینکه اون زمینه کاری رو دوست نداشنتم الان دیگه میخوام به دوست داشته هام توجه کنم
دوست داشتم بچه ام رو خودم بزرگ کنم از خدا خواستم یه مشتری خوب دست به نقد و خوش حساب پیش روم بذاره
چند وقت بعد شرکتم به یه بازرگان خوش حساب به قیمت 500 میلیون فروخته شد و پول درخواستی از کائنات به حسابم واریز شد هوراااااااااااااااااااااااااااااا
به قول استاد باید دائما دنبال تغییر باشی و مدارها تو تغییر بدی تا هر روز موفق تر باشی و ثابت روی یه مدار نمونی
تو فکر کسب و کاری بودم که این دفعه نه از سر اجبار که از روی علاقه شروعش کنم و توی اون هم به بالاترین حد موفقیت برسم کاری که در نظر دارم خیلی پولساز لوکس و شیکه ، و از شغلهای مطرح روز هستش
یه شب برنامه ای از تلویزین پخش میشد دیدم یه شخص موفقی رو که تو اون رشته در ایران حرف اول رو میزن اورده بودن و با هاش مصاحبه میکردند ایشون مراحل موفقیتشون رو توضیح میدادن ایشون برای مشاوره به کشورهای مختلف دعوت میشن ، خیلی خوشحال شدم واقعا به هر چی فکر میکنی همون برات اتفاق میفته
اون حرفه دقیقا شرایطی رو داشت که من طالبش بودم، میشه حتی در منزل هم این کار رو بصورت حرفه ای انجا م داد فقط باید زبان انگلیسی رو بدونیم هوراااا و در ابتدا نیاز به سرمایه نداره
البته اگر میخواست من خیلی پول واسه سرمایه گذاری داشتم
فردای اون اسمشونو سرچ کردم و یه راه تماس باایشون پیدا کردم باهاشون تماس گرفتم و داستان علاقندی خودم و سابقه کار قبلیم رو هم گفتم ایشون گفتند کسی که بتونه تو یه زمینه با پشتکار به بالاترین جای ممکن و درامد زایی خوبی برسه پس توان اینو داره که تو هر رشته دیگه ای که دوسش داشته باشه فعالیت کنه و زودتر از قبل به موفقیت برسه با وجود مشغله زیادشون با صبوری منو راهنماییم کردند
از فرداش با یه لپ تاپ و چند تا برنامه اولیه کارمو شروع کردم و
من الان اول یه راه جادوییم که اخرش برام مثل روز روشنه چون قبلا تجربه اش کردم
تکرار موفقیتهای بزرگ و کسب ثروت خیلی لذت بخشه
شاید داشتن یک کودکی سخت و تلخیها و ناملایمات روزگار باید اتفاق میفتاد تا من خود ساخته بشم تا من خدا رو اینجوری که الان دوست دارم دوست داشته باشم و هدایت بشم برای اموختن اسرار کیهانی
الان واقعا همه اقوام ما رو واسه دیگران مثال میزنند چون ما هممون با پیدا کردن راه درست به خواسته هامون رسیدیم هم من هم بقیه خواهر برادرام
خدای عزیزم ای بهترینم تو رو شکر میکنم و خاضعانه در برابر عدالت و قدرت تو سر تعظیم فرود میارم
من هر روز فایلهای رو گوش میدم
شرایطم رو مرور میکنم و دوباره ازشون درس میگیرم
کتابها رو میخونم و انگیزه میگیرم
نوع نگاه استاد به دنیا به خدا به اتفاقات روز رو دوست دارم نگاه متفاوتی هستش
نحوه تفکرشون و تحلیلهاشون برام خیلی جالبه و همیشه تازگی داره
ودر اخر من مطمئن هستم رکورد دار ثروت در حرفه جدید خودم خواهم شد
ممکنه شما دوستان بگین چرا نوع فعالیت و یا اسم شرکت و یا بعضی جزئیات رو عنوان نکردم دلیل اینه که میخوام کتاب بیوگرافی خودم رو بنویسم و باید مطلب تازه ای داشته باشم که برای خوانندگانم جداب باشه
ممنونم از شما که داستان زندگی منو خوندید
سلام خانم شبخیز
هزار آفرین به شما خانم شبخیز
شما شگفت انگیز هستید
همیشه حالم دگرگون میشه وقتی مطالب شما رو میخونم
آفرین آفرین آفرین خیلی بهتون تبریک میگم واقعا معلمی برازنده شماست
اتفاقا من خیلی دوست داشتم بدونم از روزی که کارت پخش کردید دیگه چه اتفاقاتی افتاد ، عالی بود
البته دوست دارم بدونم چه برنامه ای دارید یعنی چطور به شاگرداتون اموزش میدید
به همون ترتیبی که از استاداموزش دیدید؟ یعنی به ترتیبی که از دورهها تاثیر گرفتید ؟
و اگر کسی بخواد شما سایت استاد رو معرفی میکنید ؟
واقعا از روی اشتیاقم اینها رو پرسیدم هر کدوم رو که دوست دارید جواب بدید ، اجباری نیست
من هم زمانی معلم بودم و زبان انگلیسی تدریس میکردم اما بدلایلی حوزه کاری من عوض شد ،
الان به مادرم قران یاد میدم خیلی خیلی ازم تعریف میکنه و میگه اصلا سر کلاس چیزی نمی فهمم ولی وقتی تو بهم یادمیدی قشنگ میره تو مغزم خیلی از نحوه تدریسم تعریف میکنه ( مادره دیگه :)
این رو هم بگم که من فکر میکنم ارتباط قلبی شما با خداوند و ایمانتون باعث شده ارتباط قلبی و احساسی زیبایی بین شما و شاگردانتون برقرار بشه
شما ارامش به معنای واقعی رو در خودتون بوجود اوردید
موفقتر باشید
دوست خوب خانم الما میر
شما عطر خوشبوی سپاسگذاری رو با نهایت صداقت در سایت منتشر کردید
وجود مهربان و قدردان شما بازتاب قلب پاک شماست
موفق و سربلند باشید
سلام جناب اقای صمیمی
بسیار باعث افتخار من است که در این سایت با افرادی چون شما با قلبهایی بزرگ و اراده هایی پولادین برای درک بهتر خداوند ، جهان و قوانین جهان قدم برمیدارند، آشنا شده ام
کاری که شایدحتی کمتر از 1 درصد از مردم جهان هم انجام ندهند
شما بر خلاف دیگران سعی میکنید خودتان به ان حقایقی دست پیدا کنید که استاد مطرح میکنند و بقول استاد تنها به گفته های ایشان بسنده نمیکنید ، در وجود شمانیروی حقیقت جوی مقدسی هست که راه را بر شما هموار خواهد کرد
ارزوی توفیق روز افزون را برایتان دارم
امیدوارم باز هم در باره موفقیتهایتان ما را مطلع کنید
سلام دوست گرامی
بمعنای واقعی زدید به هدف ، یعنی شما وارد دنیایی شدید که بهتون نشون میده ” بی نهایت ثروت و نعمت در جهان وجود داره حتی در ایران ”
امیدوارم موفق و موئز باشید
سلام دوست عزیز سرکار خانم نامدار
خیلی خیلی از اتفاق جالبی که براتون افتاده خوشحالم امیدوارم همواره زندگیتون پر از فراوانی و ثروت باشه
سلام به شما دوست گرامی اقای میرزایی
هزاران افرین و احسنت به شما
چقدر از خوندن داستانتون خوشحال شدم باور کنید خیلی خیلی به وجد اومدم
شما تو این مدت کوتاه تونستید به درامد ماهی 40 میلیون برسید عالییییییه افرین به شما
ماشین مورد علاقه من و رویای همیشگیم BMW هست وقتی دیدم شما نوشتید که شما هم اون رو خریدید احساس کردم خودم خریدمش
برای من این یه نشانه است وقتی یه هم فرکانس مثل شما ماشینی که من عاشقشم رو خریده پس من هم میتونم
خدایا شکرت
امیدوارم هزاران برابر درامد فعلیتون رو در ماههای اینده بدست بیارید
لطفا
سلام دوست گرامی خانم شبخیز
مثل همیشه عالی و با احساس
چند روزی بود منتظر پیغامی از شما بودم
خوشحالم که بازم مطلب گذاشتید
جناب اقای میرزایی
من خیلی مشتاقم کمی بیشتر راجع به جزئیات مسیری که طی کردید بدونم البته اگر مایل باشید اون رو مطرح کنید