درک قوانین جهان در قرآن کریم | قسمت 2 - صفحه 1

439 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «طیبه» در این صفحه: 14
  1. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 752 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 11 آبان رو با عشقی عظیم و بی نهایت مینویسم

    قبل اینکه ردپای روزم رو بنویسم مختصر بگم

    امروز خدا یه حال عظیمی بهم داد اصلا فکرشو نمیکردم ، البته چرا ته ته دلم میدونستم اگر عمل کنم به آگاهی های این فایل صد در صد نتیجه رو میبینم

    چون قبلا نتیجه هارو گرفتم پس این آگاهی ها هم به من نتیجه میده ، و به قول استاد ، وقتی حرفمو باور کنید، نشونه ها میاد و بعد که باورتون قوی بشه، نتایج بزرگتر رخ میدن

    و نتیجه این بود :

    از چپ ، از راست از آسمون ،دلم میخواد بگم حتی از زمین انگار مشتری میبارید و مثل بذر هایی که بهش آب بدی و از دل خاک یه عالمه گیاه در بیاد ،مشتری هم انقدر زیاد بود که فقط من شکر میکردم

    از ساعت حدود 11 صبح تا شب حدود ساعت 6 چیزی حدود 7 ساعت

    درآمد امروزم 13 میلیون و 780 بود

    تو هفت ساعت !؟

    آره تو هفت ساعت طیبه

    ببین خدا چقدر پاسخ میده

    وای که چقدر همه چی بدیهی و آسونه کافیه باورش کنی که همه چی خودشه

    البته میدونم من کلی راه دارم که باورم قوی و قوی تر بشه ولی درمقایسه با چند روز و چندماه پیشم خداروشکر تا جایی که تونستم عمل کردم و به همون اندازه نتایج رو دیدم

    و وقتی امروزم رو دیدم مصمم تر شدم که پر قدرت تر ادامه بدم

    ببین خدا چقدر عدالت داره و قوانینی وضع کرده که تو هرچی بگی همونو برات انجام بده و بگی موجود باش موجود بشه

    در ادامه رد پام جزئیات این فروشمو می نویسم که آخرین روز از رفتنم به جمعه بازار پل طبیعت ، برای فروش گل سر قلاب بافی بود

    و از جمعه بعد فقط و فقط نقاشیامو میبرم و میفروشم و به گفته خدا چشم میگم و فروش و ساخت گل سر هارو به مادرم میسپرم و خودش کار رو شروع کنه

    و کارآفرینی رو هم به مادرم میسپرم

    چون خدا دیگه اجازه فروش گل سر رو بهم نداده و گفته که باید از نقاشی درآمدت رو داشته باشی و ثروت خلق کنی و البته که باورهاتو نسبت به نقاشی قوی کنی تا نتایج رو ببینی

    خب الان از این روز بی نهایت بهشتی بگم تا وقتی دوباره خوندم ، به یاد بیارم که خدا چقدر سریع الاجابت هست

    عمل کن

    عمل کن

    عمل کن …

    ایمانی که عمل نیاورد حرف مفت است طیبه

    من دقیقا امروز مثل همیشه سعی کردم تا جایی که میتونم عمل کنم به آگاهی های فایلی که چند روزه دارم گوش میدم و با اینکه چندین بار گوش دادم تازه متوجه شدم

    اینو تازه متوجه شدم که استاد گفت

    شیوه درخواستت رو تغییر بده ببین خدا چجوری پاسخ میده

    و من از داستان حضرت موسی که بارها به صحبت های استاد گوش دادم ،فکر کردم و گفتم خب، منم میتونم درخواست کنم ،پس درخواست میکنم

    و از اونجایی که حس کنجکاوی دارم، که ببینم وقتی به آگاهی جدیدی عمل میکنم چه نتیجه ای میبینم ،امروز به خودم گفتم ،خب من حرفای استاد عباس منش رو که درمورد آیات قرآن که از حضرت موسی میگفت منم طبق گفته هاش درخواستمو به شکل حضرت موسی میگم

    قَالَ رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی ﴿25﴾گفت پروردگارا سینه‏ ام را گشاده گردان (25) وَیَسِّرْ لِی أَمْرِی ﴿26﴾و کارم را براى من آسان ساز (26) وَاحْلُلْ عُقْدَهً مِنْ لِسَانِی ﴿27﴾و از زبانم گره بگشاى (27) یَفْقَهُوا قَوْلِی ﴿28﴾[تا] سخنم را بفهمند (28)

    وای خدای من ،من این آیات رو بارها از زبان کسانی که سخنرانی میکردن تو مجالس و جمعیت زیاد ، شنیده بودم ،ولی یه ذره هم از معنیش هیچی نمیدونستم و نرفته بودم ببینم یعنی چی

    خوشحالم که این فایل پر از آگاهی رو شنیدم و از استاد عزیز و مریم خانم شایسته و تک تک همکارانتون سپاسگزارم

    الهی خدا به زندگی دنیا و آخرتتون بی نهایت نور بشه و ثروت و فراوانی و عشق و شادی و سلامتی و آرامش و هرآنچه که از بی نهایت زیبایی خداست برای شما استاد عزیز

    خدارو سپاسگزارم که یک سال پیش این سایت پر از آگاهی رو به من هدیه داد

    من صبح که یهویی بیدار شدم دیدم ساعت 8 شده و چون تا نزدیکای صبح تا 5 بیدار بودم و داشتم گل سر میبافتم و دیر خوابیدم خواب مونده بودم و 8 که بیدار شدم گفتم وای دیر نشه

    ولی بعد یاد هفته پیشم افتادم که خدا گفته بود عجله نکن

    من مشتری میشم برای تو

    هر ساعتی که بری جمعه بازار ، کلی فروش خواهی داشت

    بعد حاضر شدم و خواهرم گفت میری نون بخری؟؟

    گفتم نه، نمیتونم ، باید برم و دیر میشه و نرفتم و اونجا بود که بهم گفته شد، نباید میگفتی نمیتونی بری و بهم یادآوری شد که چند روزیه، که به خواهر زاده ات میگی برو نون بگیر میگه نه ،و ناراحت شدی ،ببین خودت الان به خواهرت گفتی نمیتونی بری نون بگیری

    درسته میرفتی جمعه بازار، ولی اگر میرفتی میخریدی بهتر بود ،بعدش اگر از کسی درخواست میکردی اون هم به درخواستت گوش میداد و نون میخرید

    پس تا زمانی که خودت از درون اصلاح نکنی این موضوع رو ،حق نداری ناراحت بشی

    باید درست بشه این رفتارت

    وقتی راه افتادم و با بی آرتی میخواستم برم ، برگشتم پشت سرمو دیدم اتوبوس محله مون داره میره مترو و سریع سوار شدم و خداروشکر کردم که اتوبوس اومد

    تو راه من شروع کردم به گفتن اینکه خدایا قلبم رو باز کن برای مشتری های بیشتر

    قلبم رو باز کن برای دریافت ثروت بی نهایتت

    قلبم رو باز کن برای آرامش و توحیدی عمل کردن

    قلبم رو باز کن برای عشق ورزیدن به خودم ، به جهان هستی

    و خیلی چیزهای دیگه میگفتم و میدونستم که اگر مثل حضرت موسی شکل درخواستم فرق کنه صد در صد جواب شگفتانه تری دریافت خواهم کرد

    و تا جمعه بازار من فقط تکرار کردم

    وقتی رسیدم مترو ، تو قطار نشسته بودم یه خانم زیبا که موهای طلایی خوشگل داشت اومد و وایساد روبه روم

    هی برگشت و بهم گفت چه خوشگلن و خودشم یه چهره ناز و زیبایی داشت و حدودا 50 سالش میشد

    بعد که نشست ، دیدم گفت میدی ببینم و یدونه گل آفتابگردان گرفت دستش و کارتشو داد گفت اینو میخوام و بین جمعیت مترو با یه روحیه شادی گفت کودک درونم دلش خواست یکی از اینارو داشته باشه و خندید و چنان ذوقی میکرد که خیلی ازش حس خوبی گرفتم

    و بعد گفت برای خودم خریدم کیف کنم و سریع زد به سرش و خیلی خیلی خوشحال بود مثل یه بچه 7 ساله که براش خرید میکنن ذوق داشت ،به خانمی که همراهش بود گفت تو میخوای برات بخرم ؟؟؟

    گفت نه من خجالت میکشم نمیتونم از اینا بزنم به موهام

    و خندید و دستشو کشید به موهاش و باز هم ذوق کرد

    خداروشکر میکنم به خاطر این مشتری هایی که برای من میشه که پر از ذوق هستن

    و بعد که پیاده شدم از مترو که اومدم بیرون وایسادم تا وسیله هامو درست کنم دیدم دوتا دختر برگشتن و بهم گفتن چنده و یکی قورباغه خرید و یکی هم برگ جوانه گل سر گرفتن و رفتن

    من خیلی خوشحال بودم از اینکه مشتریا خودشون میان سمتم بدون اینکه من کاری انجام بدم آرام نشسته بودم و راه میرفتم و در هر حالی همه میومدن سمتم

    خیلی حس خوبی داشت

    وقتی رفتم وسطای راه دیدم یه دختر پشت سرم میدویید و صدام کرد،قیمت گرفت و یه قورباغه خرید

    و من دوباره رفتم و وقتی رسیدم سرجای همیشگیم روی پله های ورودی بازار، حس کردم که نباید بشینی

    اول برو تخم مرغایی که آب پز کردی رو بخور و بعد بیا بشین و من چشم گفتم و رفتم و دوباره برگشتم و به خدا گفتم ، خدا من برم جلو در ورودیش یا اینجا رو پله ها بشینم؟؟؟

    که حس کردم همینجا رو پله ها بشین و جایی نرو

    به نام ربّ

    به نام الله یکتا

    شروع کردم و نشستم و در گوگل درایوم نوشتم که الان 11:58 هست و من اینجا نشستم و شروع کردم به صحبت کردن با خدا

    و یه لحظه دیدم نجوای ذهنم میخواد نگرانم کنه که الان نگهبانای بازار میان و میگن خانم از اینجا بلند شو ، اینجا نمیتونی بفروشی و من باید دوباره برم راه برم و دنبال جا باشم

    سریع شروع کردم به نوشتن تا مانع نجوای ذهنم بشم و ساکتش کنم

    میخواستم شروع کنم دیدم یه نفر اومد ازم خرید کرد و رفت

    و نوشتم که :

    همین که نشستم برای من مشتری شدی ربّ ماچ ماچی من

    ازت درخواست میکنم قلبم رو برای تسلیم بودنم و رها بودن و توحید در عمل باز کنی

    ازت میخوام آرامشم رو دوچندان کنی که قلبم برای دریافت ثروت بی نهایتت باز بشه و تو بازش میکنی

    سپاسگزارم ربّ من

    بعد یه دختر اومد نشست کنارم و انقدر زیبا رو بود که صورتش نور داشت و زیبا و گفت که اول قورباغه میخواد بعد گل برداشت و بهش گفتم میتونم عکس بگیرم گفت باشه

    انقدر زیبا بود موهاش

    بعد گفت که برگ میخواد

    آخرش گلی که سفید بود و وسطش قهوه ای و دو هفته بود فروش نمیرفت رو خرید

    گفت این جذاب تره

    انگار برای اون مونده بود

    و روی سرش زد و رفت

    خیلی خوشحال بودم وقتی داشتم به آگاهی که تو این فایل شنیدم در عمل اجراش میکردم و پشت سر هم میگفتم که خدایا قلبم رو باز کن برای مشتری و ثروت و آرامش و توحیدی عمل کردن و…

    و دوباره در گوگل درایوم نوشتم که :

    قلبم رو باز کن برای ایمان ،قلبم رو باز کن برای مشتری هایی که در مدار بالاتر ثروت هستن ،قلبم رو باز کن برای آرامش و آرام ایستادن در اینجا

    قلبم رو باز کن ربّ ماچ ماچی من از همه جنبه ها که خودت میدونی

    به قلبم نور ایمان ببخش، نور ایمانی بی نهایت

    بی نهایت ازت سپاسگزارم

    قلبم رو برای دریافت مشتری که یک جا گل سرهامو ازم بخره و 40 میلیون واریز کنه حتی بیشتر از مبلغش ،باز کن

    و قلبم رو برای دریافتش باز کن و نوری ببخش که فقط در مقابل تو تعظیم کنم و متواضع باشم و آرام و با اطمینان قدم بردارم

    ربّ ماچ ماچی من سپاسگزارم ازت

    من بندگیمو میکنم و سعی میکنم که آروم باشم و لذت ببرم از این لحظه بهشتی در این مکان بهشتی و پل طبیعتت

    و میدونم که اگر من سعیمو بکنم تا سمت خودمو درست انجام بدم ،تو صد در صد برای من همه چیز رو درست و به سرعت انجام خواهی داد و بگم موجود باش موجود میشه

    ربّ من ، ماچ ماچی جانم ، بذار روی شونه هات بشینم و من دلم میخواد قلبم رو بی نهایت در همه جنبه ها باز کنی و هدایتم کنی ربّ ماچ ماچی من

    الان اون دخترا که اومدن نقدی گرفتن دوباره اومدن و دوستش یه جوانه گرفت نقدی دادن و گفت همه اش یه جا چند؟؟؟؟ و من خندیدم ، تو دلم گفتن خدا داری نشونه میدی که میشه ها فقط باید باورامو تقویت کنم ، گفتن کاش میشد همه رو یه جا بخریم

    این یه نشونه هست که تو داری نشون میدی که میشه ،قلبم رو باز میکنی برای دریافت مشتری که همه رو یه جا بخره و 40 میلیون به من واریز کنه از طرف تو

    البته کل وسایلام 17 میلیون میشه ولی من که میدونم تو وهابی و به حضرت سلیمان به استاد عباس منش به تمام انسان هایی که تو رو باور کردن بی نهایت ثروت فراوانت رو عطا کردی ،پس وقتی برای اونها شده برای من هم میشه

    فقط کافیه که باورهامو قوی کنم و وقتی بگم موجود باش به سرعت موجود بشه

    رب من قلبم رو باز کن بی نهایت ازت سپاسگزارم

    برای دو نفر دختری که کنارم اومدن و نشستن و دارن دکوری با گچ برای هالویین میفروشن براشون بی نهایت مشتری بفرست تا همه وسیله هاشونو یه جا ازشون خرید کنن و خوشحال و زیبا و کلی با عشق برن خونه شون

    وقتی داشتم اینارو مینوشتم برای دستفروشای کناریمم درخواست بهترین هارو داشتم

    خیلی حس خوبی داشتم

    دو نفر دختری که اومدن وسیله هاشونو کنارم بذارن بفروشن ازم پرسیدن که ماهم میتونیم اینجا بفروشیم من گفتم آره و وقتی اومدن وایستن ،تو دلم گفتم من کی باشم که بگم اینجا نباشین

    و به خودم یادآور شدم که هیچی نیستم و خداست که همه چیز رو تحت کنترل خودش داره

    و گفتم ربّ من قلبم رو باز کن برای آرامش

    سپاسگزارم

    وقتی برای فروشنده هایی که کنارم اومدن و نشستن دعا میکردم ،تصور میکردم که پشت سرهم براشون مشتری میاد و سپاسگزار خدا شدم

    یکم بعد دیدم جمع کردن و رفتن

    بعد یه آقا و خانم اومدن 11:39

    خانمش گفت که از گل سرا میخواد و همسرش گفت میخوای برای فلانی و فلانی بخریم بعد گفت گلشم خوبه برگشم خوبه

    بعد گفتم هم گل هم برگشم دارم که اونو برداشت و 100 داد و آقا گفت نمیخواد ده هزار تمن باقی مانده برای خودتون و من سپاسگزاری کردم

    رب ماچ ماچی من تویی که به من بی نهایت عطا میکنی وهاب ماچ ماچی من

    یه مشتری اومد قورباغه و گل خرید از پسرش عکس گرفتم

    گفت کاش همه شو میخریدم

    اینم باز یه نشونه هست ربّ ماچ ماچی من که یه مشتری میشی ،یه مشتری نه ، بی نهایت مشتری میشی، که برای من همه رو یه جا میخری و 40 میلیون و بی نهایتش رو بهم عطا میکنی

    چون تو وهابی

    خدای من قلبم رو باز کن ،برای دریافت ثروت و عشق و شادی و آرامش و تسلیم بودن

    13:43

    الان یه دختر مو فرفری اومد و 330 ازم خرید کرد گفت که خودشم قلاب بافی انجام میده و ارزشمنده کارام و ازم خرید کرد

    قورباغه چشم متفاوت رو خرید و چند تای دیگه

    خدایا شکرت

    سپاسگزارم ازت

    بعد همینجور پشت سر هم مشتری میومد و من هی از نایلونم که تو کیف دستیم بود گل سر برمیداشتم و میذاشتم تو ظرفم و پارچه ام که خالی شده بود

    بعد یه مشتری اومد نقدی داد گفت 100 حساب کن دوتاشو که 140 میشد، هرچی گفت گفتم نه نمیشه و با یه لحن ناخوبی پس داد و گفت نمیخوام و رفت

    اون لحظه یه خانم که چند ساعت پیشش ازم خرید کرده بود و دخترش رو سرش جوانه رو گذاشته بود گفت تو که پول داشتی چرا چونه میزنی و ناراحت میکنی ،کار دسته ارزش داره

    بعد بهش گفتم اشکالی نداره ، مشتری رو خدا میرسونه و این نشد من به یه نفر دیگه میفروشم اصلا ناراحت نشدم

    جالبه حدود نیم ساعت بعد دیدم همون خانم اومد و گفت گل سر رو بهم بده و یدونه خرید و رفت

    این یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    یعنی من رها بودم و دنبال این نبودم به هر قیمتی بفروشم ، و خیلی راحت گذشتم و مطمئن بودم که مشتری میاد که خیلی راحت ازم میخره

    یعنی اینکه من از استاد عباس منش یاد گرفتم که هیچ گونه تخفیفی ندم ،و به این باور دارم میرسم که داره قوی و قوی تر میشه که اگر تخفیف ندم و ارزش کارم رو بدونم مشتری هایی میان سمتم که حتی قیمتشم نمیپرسن و کارتشونو میدن میگن بفرمایید و پرداخت میکنن بدون اینکه به قیمتش توجه کنن

    و دقیقا این روزها مشتری هایی میان که هم تحسین میکنن کار هنری و کار دست رو و هم خیلی راحت کارت میدن و پرداخت میکنن

    وقتی نشسته بودم، مدام داشتم تکرار میکردم که خدایا قلبم رو باز کن

    همینجور که نشسته بودم یهویی متوجه شدم که چقدر عجیبه هیچ نگهبانی نمیاد بگه خانم جمع کن و حتی انقدر دستفروشان زیادی اومدن اطراف من نشستن که اصلا هیچ کس کاری به کارشون نداره

    این یعنی چی ؟؟؟؟

    یعنی که خدا به درخواست من پاسخ داده و قلبم رو باز کرده که آروم باشم و هیچ کس سمتم نیاد و حتی طبق خواسته من کسی این همه دستفروش رو هم نمیبینه که بگه جمع کنین

    وای خدای من شکرت

    چی داشتم میدیدم امروز

    امروز یه نور عظیم میدیدم که منو نشونده رو شونه هاش و من انقدر راحت نشسته بودم که اصلا نفهمیدم چجوری گذشت این 7 ساعت

    به خودم میگفتم ببین طیبه یاد بگیر از این به بعد این درخواست ها رو بکن از خدا ببین چقدر سریع جواب داد

    بعد من نشسته بودم و میگفتم خدایا قلبم رو برای مشتری هایی باز کن که عمده ازم بخرن انگار یه جورایی منتظر بودم که خدا اون مشتریه بشه و بیاد عمده بخره

    انقدر مشتری داشتم و یکی و دوتا و 4 تا و 5 تا میخریدن که یهویی دیدم یه خانم و آقا با دو دست پر و نایلونای خیلی بزرگ اومدن کنارم وایسادن من وقتی دیدمشون گفتم خب حالا شد ،میدونستم مشتری میشی خدا و سلام دادن و آقا نشست و گفت اینا چنده ؟؟؟

    گفتم 70

    گفت عمده بخرم چند میگی

    گفتم عمده چه تعداد میخواین گفت فعلا 25 تا گفتم نهایت 55 میتونم حساب کنم

    گفت 50 حساب کن که ببرم و بعد ازت بازم میخوام سفارش بدم و بگیرم که گفتم باشه و 25 تا گل و برگ برداشت و کارتشو داد و شماره مو که تو کاغذی که تبلیغ چاپ کردم گرفتن و رفتن

    خیلی خیلی حس خوبی داشتم که خدا حتی نمیذاشت مثلا یه ربع بدون مشتری بشینم پشت سرهم عین بارون مشتری میبارید

    وای خدایا شکرت

    وقتی من نشسته بودم و به گل سرام نگاه میکردم دیدم چقدر کم شده و یه ذره مونده حدود 4 میلیونی فکر کنم مونده بود

    ولی فکرشو نمیکردم فروشم خیلی زیاد بشه

    تو فکر خودم گفتم 8 میلیونی میشه

    بعد نزدیکای غروب حدود ساعت 4 و نیم سرمو بلند کردم روبه آسمون و ابرا رو دیدم

    وای خدایا چقدر با عظمت بودن شکلاشون، دقیقا همشکلای ابرایی بودن که ماه ها قبل خدا به من ایده فرشته و ققنوس رو داده بود وعین اونا بودن و ابرا به شکل دایره ای با شکلای فرشته هایی که بال داشتن به همدیگه به شکل دایره ای متصل بودن من شروع کردم به عکس گرفتن و مشتری پشت سرهم میومد

    در اصل من داشتم لذت میبردم و مشتری میومد

    و من کارت میکشیدم با کارتخوان و به آسمون نگاه میکردم یهویی دیدم که یه خانم و آقای زیبا و خوشگل که کنارم نشسته بودن نگاهم میکنن

    منم بدون توجه به آدما داشتم از عظمت خدا عکس میگرفتم و لذت میبردم

    یهویی دیدم آقایی که کنار خانمش نشسته بود بهم گفت چرا به آسمون نگاه میکنی و از ابرا عکس میگیری دنبال چی میگردی ؟؟؟

    بهش گفتم من ابرارو به شکلایی میبینم که عکسشونو میگیرم و نقاشیشونو میکشم و کارم نقاشیه وقتی گفتم براشون جالب بود و با تعجب گوش میدادن

    وقتی دوباره ابرارو نگاه کردم بی نهایت زیبا بودن و غروب آفتاب رو تماشا کردم و پرنده هایی که پرواز میکردن بی نهایت زیبا بودن

    و من تو خود خود بهشت نشسته بودم و داشتم لذت میبردم .

    بعد دیدم یه دختر بچه زیبا رو و خوشگل اومد کنارم و مثل یه فرشته بود هی به گل سرام نگاه میکرد و میخواست به سرش بزنه و میدویید میومد کنارم دیدم میگه میخوام بزنم به سرم ببینم چجوریه گفتم خاله بیا بزنم به موهات ببین چجوری میشه

    بعد هی میرفت و میومد گفتم مامانت کجاست گفت اونجاست و کلی وایساد پیشم تا دیدم پدرش اومد و گفت اذیت نکن و معذرت خواهی کرد و دخترشو برد

    خیلی حس خوبی داشت ، وقتی دیگه کم کم هوا تاریک شد و خنک شد یکم دیگه وایسادم و حتی تو تاریکی هم پر از مشتری بود و بعد گفتم خدایا من میخوام بازم برام مشتری بشیا

    ازت سپاسگزارم

    و وسیله هامو برداشتم و راه افتادم تا برگردم خونه ، تو دل شب و تاریکی میخندیدم و سپاسگزاری میکردم و رفتم مترو حقانی و وقتی نشستم ، تو راه دیدم دوتا دختر گفتن میشه ببینیم و یکیش دوتا جوانه و یکی هم جوجه خرید

    حتی بدون اینکه من تو قطار چیزی بگم خودشون ازم خرید کردن

    همه اینا کار خداست و بی نهایت ازش سپاسگزارم

    چقدر همه چی ساده و راحته

    به قول استاد عباس منش که میگفت تو سمت خودتو درست انجام بدی خدا سمت خودشو همیشه درست انجام میده

    اگر میبینی به نتیجه ای نمیرسی یا سخت میشه برات ، بدون که از طرف تو یه چیزی هست که سخت شده

    همه چی بر پایه آسانی هست

    خدایا شکرت که بهم داری تکاملم رو یاد میدی

    وقتی از مترو اومدم بیرون گفتم کاش اتوبوس محله مون دم در مترو باشه اول دیدم نیست گفتم اشکالی نداره با بی آر تی میرم

    همین که خواستم خیابونو رد بشم دیدم اومد و فقط من سوار شدم و راه افتاد ،انگار خدا از آسمون اتوبوس محله مونو آورد گذاشت تو ایستگاه چون من اتوبوسی ندیدم و داشتم میرفتم سمت بی آرتی که گفتم بذار ببینم اتوبوس نمیاد ؟ که دیدم اتوبوس میخواد تو ایستگاه وایسته ،خدا فقط برای من به صورت ویژه ارسال کرده بود اتوبوسو،

    خیلی لذت بردم خیلی حس ارزشمندی بهم میده وقتی این همه ماچ‌ماچی بودن خدا رو میبینم

    وقتی سوار شدم و راه افتاد گفتم خدا یه نشونه …. داشتم میگفتم که هنوز جمله ام تموم نشده دیدم پلاک ماشین 74 هست یه تایید از خدا که عاشقتم طیبه

    و دوباره یه تایید دیگه 74

    چقدر همه چیز تغییر میکنه

    منی که قبلا دنبال یه سری چیزا بودم که همه منشاء ش برمیگشت به اینکه خودمو دوست نداشتم‌ ، ولی الان دنبال نشونه هاییم از خدا و اینکه دارم با ربّ ماچ ماچی خودم لحظه به لحظه عشق میکنم

    امروز من بغل خدا بودم و داشت تو نورش من رو از همه زیبایی ها و ثروت و فراوانی و عشق و بهترین های خودش ،سرشارم میکرد ، خدای من خیلی دوستت دارم

    وقتی به مادرم زنگ زدم گفتم مامان نمیدونی خدا چه کارایی برام انجام داد و با ذوق بهش تعریف میکردم مامانم هم خیلی لذت میبرد

    تو راه به خواهرم زنگ زدم‌گفتم شما هم از فروش برگشتین که گفت آره و رفته بودن یه جای دیگه و 200 هزار تمن فروش داشت و وقتی فکر میکنم به حرفای استاد عباس منش، میگم ،ببین چقدر همه چی دقیقه و باوره

    خدا طبق باورا پاسخ میده و اینجوریه که بیشتر مصمم میشم تا ادامه بدم این مسیر زیبای عشق و تکاملم رو

    وقتی برگشتم خونه و بی نهایت خوشحال بودم و در خیال خودم میگفتم 8 میلیون فروش داشتم که به مادرم زنگ زدم و گفتم که مامان من هنوز کاغذایی که از کارتخوان نگه میدارم و به مشتری نمیدم رو حساب نکردم ببینم چقدر فروش داشتم ولی حدودی فکر کنم 8 میلیون بشه

    که بازم فکر نمیکردم به 8 میلیون برسه و تو خیال خودم میگفتم که احتمالا کم باشه

    بعد رفتم که نون و روغن و تخم مرغ و ماست بخرم و پولشو داداشم واریز کرد

    من تو سنگک پزی بودم و تو صف بودم

    انقدر خوشحال بودم که یه آهنگ ترکی که توش جملات نابی میگه برای خدا ،

    که یا ربّ من ، تو بزرگی ،تو عشقی و ادامه آهنگ ، که من انقدر دوستش دارم، آهنگ اولشو چند ساله که گذاشتم رو صدای زنگ گوشیم که هر وقت زنگ میخوره میدونم که ربّ من تو بزرگی و عشق و ادامه حرفاش بهم یادآوری میشه

    خیلی دوستش دارم

    اولش یه آهنگ شاد و ملایم

    خدای من تو بزرگ هستی

    Yarabbim sen büyüksün

    خدای من تو قلب هستی، عشق هستی

    Yarabbim sen gönülsün

    گذر زمان را متوقف کن و بگذار بندگانت بخندند

    Durdur geçen zamanı kulların gülsün

    بگذارید تمام ساعت ها متوقف شوند

    Bütün saatler dursun

    بادهای دردسر خاموش باشند

    Dert rüzgarları sussun

    باشد که خورشید عشق طلوع کند به بخت من لبخند بزند

    Aşk güneşi bahtıma gülerek doğsun

    اکنون زمان عشق است

    Şimdi aşk zamanıdır

    عشق بهار عمر زندگی است

    Aşk ömrün baharıdır

    بیا مست شویم

    Bırak sarhoş olalım

    میوه ها شراب عشق هستند

    Meyler aşk şarabıdır

    اکنون زمان عشق است

    Şimdi aşk zamanıdır

    عشق بهار زندگی است

    Aşk ömrün baharıdır

    بیا مست شویم

    Bırak sarhoş olalım

    این شراب عشق است که من می نوشم

    İçtiğim aşk şarabıdır

    وقتی بهار است

    Mevsim bahar olunca

    وقتی عشق قلب را پر می کند

    Aşk gönüle dolunca

    وقتی عاشقان ملاقات می کنند

    Sevenler kavuşunca

    چقدر خوبه زندگی کردن

    Yaşamak ne güzel

    وقتی بهار است

    Mevsim bahar olunca

    وقتی عشق قلب را پر می کند

    Aşk gönüle dolunca

    وقتی عاشقان دوباره به هم می رسند

    Sevenler kavuşunca

    چقدر خوبه زندگی کردن

    Yaşamak ne güzel

    چقدر خوبه زندگی کردن

    Yaşamak ne güzel

    زندگی دور از تو

    Senden uzak yaşamak

    باور کردن زندگی نیست

    İnan yaşamak değil

    هیچ کلمه ای که عشق را توصیف کند وجود ندارد

    Aşkı anlatan hiçbir söz tamam değil

    برخی از احساسات وجود دارد که

    Bazı duygular var ki

    در کلمات نمی گنجد

    Kelimelere sığmaz

    آنهایی که دوست دارند می فهمند، اما آنهایی که دوست ندارند نه

    Sevenler anlar ancak sevmeyen değil

    اکنون زمان عشق است

    Şimdi aşk zamanıdır

    عشق بهار زندگی است

    Aşk ömrün baharıdır

    بیا مست شویم

    Bırak sarhoş olalım

    میوه ها شراب عشق هستند

    Meyler aşk şarabıdır

    اکنون زمان عشق است

    Şimdi aşk zamanıdır

    عشق بهار زندگی است

    Aşk ömrün baharıdır

    بیا مست شویم

    Bırak sarhoş olalım

    این شراب عشق است که من می نوشم

    İçtiğim aşk şarabıdır

    وقتی بهار است

    Mevsim bahar olunca

    وقتی عشق قلب را پر می کند

    Aşk gönüle dolunca

    وقتی عاشقان ملاقات می کنند

    Sevenler kavuşunca

    چقدر خوبه زندگی کردن

    Yaşamak ne güzel

    وقتی بهار است

    Mevsim bahar olunca

    وقتی عشق قلب را پر می کند

    Aşk gönüle dolunca

    وقتی عاشقان دوباره به هم می رسند

    Sevenler kavuşunca

    چقدر خوبه زندگی کردن

    Yaşamak ne güzel

    چقدر خوبه زندگی کردن

    Yaşamak ne güzel

    من همینجور داشتم گوش میدادم و می خندیدم ، هرچقدر دارم بیشتر سعیمو میکنم ، خدا بی نهایت تر داره عاشق خودش میکنه منو و دیوونه ماچ ماچی بودنشم که انقدر کمکم میکنه و همه کارامو انجام میده

    خدایا شکرت

    من تقریبا فکر کنم دو هفته ای میشه یا سه هفته

    هر موقع میگم خدایا شکرت بلافاصله بعدش این جمله رو میشنوم که می افزایمت طیبه

    ظرف وجودت رو می افزایم

    و خیلی حس خوبی بهم میده

    خدایا شکرت دلم میخواد بی نهایت بی نهایت بی نهایت ازت سپاسگزاری کنم هرچقدر سپاسگزاری کنم باز هم کمه

    خدایا شکرت

    وقتی برگشتم خونه و شمردم مبالغی رو که با کارت خوان کشیده بودم رو

    و نقدی بهم‌داده بودن

    جمعش شد 13 میلیون 780

    وای من اصلا فکرشم نمیکردم آخرین روزی که من اجازه داشتم برم برای فروش گل سرا این همه فروشم باشه

    همه کار خداست

    خدایا شکرت

    الان میفهمم چرا استاد عباس منش بارها تو فایلاش که تو سریال زندگی در بهشت یا سفر به دور آمریکا و فایلای دیگه چرا یهویی میگفت خدایا شکرت و مریم خانم هم میگفت

    الان من خود به خود هی از خوشحالی و شگفت زدگی هر روز دارم میگم خدایا شکرت و میشنوم که می افزایمت

    چقدر خدا باحاله

    ماچ بهت ربّ ماچ ماچی خودم

    بعد که مادرم گفته بود حساب کردی بهم زنگ بزن‌بگو بهش زنگ زدم گفتم مامان اون 10 درصد درآمدم رو که بهت میدم انفاق میکنی رو فردا میفرستم

    و به خواهرمم 500 و به اونیکی خواهرم 200 و به خواهرزاده ام 100 دادم و وقتی پول رو میدادم خندیدم و گفتم خدا ،من که میدونم بیشتر از اینارو بهم میدی پس جدا از سهم 10 درصد خودت به خواهرام هم میدم

    و خوشحال بودم که میتونم برای خانواده ام مبلغی رو هدیه بدم

    و مادرم بهم گفت طیبه این هفته رو هم گل سر درست کن تا من چهارشنبه بیام نمیتونم یه روزه ازت یاد بگیرم

    این هفته رو هم درست کن تا جمعه ببرم بفروشم

    بهش گفتم‌مامان نمیدونم باید از خدا اجازه بگیرم اگر اجازه داد برای این هفته ات درست میکنم

    دیدم مامانم برگشت گفت خدا اجازه میده بگو برای من داری درست میکنی خودت نمیبری بفروشی فقط این هفته رو درست کن و من خندیدم و گفتم باشه ووقتی قطع کردیم به خدا گفتم اگر تو نذاری و اجازه ندی اصلا هیچی براش نمیبافم

    که حس کردم میتونی برای مادرت درست کنی ولی حق نداری پولی ازش بگیری مثلا بگی که من درست کردم از درآمد جمعه هرچی فروش داشتی نصف میکنیم

    چون من قبلش این فکرو داشتم و خدا تاکید کرد که اگر درست کنی نباید پولی بگیری از مادرت و کل فروشش پولش رو خودش برداره

    و من چشم میگم بهش

    خدایا شکرت

    که بی نهایت به من روزی و ثروت عطا کردی شکرت

    وقتی به امروزم فکر میکنم

    اگر بخوام درمورد دو تا موضوع امروزم بگم در مورد اینکه من صبح درخواست کردم که قلبم رو برای مشتری که یکجا گل سرهامو بخره باز کن و 40 میلیون یکجا بفروشم ، اینارو که میگفتم باورهام هنوز قوی نشدن و من که داشتم میگفتم با کمی تردید میگفتم این درخواست رو ،ولی خدا با این درخواستم برای من مشتری شد که 25 تا گل سر یکجا خرید کرد و گفت بازم بهم عمده سفارش میده

    و من وقتی سفارش یکجا میگیرم که باورهام قوی تر بشن

    و درمورد اینکه من به آگاهی این فایل عمل کردم و نتیجه گرفتم

    اگر این دوتا رو باهم مقایسه کنم

    من باور قوی درمورد فروش عمده نداشتم اما خدا با این نشونه بزرگ بهم گفت که طیبه باورت قوی بشه مشتری عمده و به بالاترین قیمت هم ازت خرید میکنه

    و آگاهی های این فایل رو باور داشتم و وقتی شنیدمش قبولش داشتم و عمل کردم بهش و باورم قوی بود که با تکرار این حرف ها که قلبم رو باز کن برای تسلیم بودن برای مشتری زیاد برای آرامش و … نتیجه اومد

    خدایا شکرت به خاطر تک تک لحظه های بهشتی امروزم شکرت

    برای تک تک اعضای خانواده صمیمی عباس منش از خدا میخوام قلبشون رو بی نهایت به ثروت و شادی و سلامتی و آرامش و عشق و زیبایی و هرآنچه که خیر هست باز کنه و لذت ببرن از دنیا و آخرتشون

    خدایا شکرت

    دوستتون دارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 93 رای:
  2. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 752 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 8 آبان رو با عشق شروع میکنم

    امروز صبح که بیدار شدم تا برم دوچرخه سواری و تمرین کنم تو پارک ترافیک نزدیک محله مون که نیسم ساعت پیاده راه داشت ، وقتی خواستم برم نمیخواستم نقاشیام و گل سرارو ببرم و هی میگفتم بابا ولش کن نمیخرن که

    و از وقتی مدارم تغییر کرده و برای فروش میرم سمت تجریش الان دیگه علاقه ای به فروش تو مدار پایین تر رو ندارم

    که پارسال میرفتم و میفروختم و خداروشکر اونجا هم فروشم خوب بود ولی درمداری که بودم خوب بود و بار هم سپاسگزارم که اگر اون روزها نبود من الان اینجا نبودم و در این مدار که دریافت خیلی ساده و راحت ثروت که در این مدار تجربه کردم

    بعد گفتم نه من به بچه های مدرسه وعده دادم و گفتم هفته بعد سه شنبه میام و گفتم خدا به وعده اش عمل میکنه

    منم باید مثل خدا باشم و به وعده ای که دادم عمل کنم حتی اگر در مدار پایینه و دلم نمیخواد برم ،باید برم و به وعده ام عمل کنم

    که وقتی این حرفو گفتم

    بلافاصله بعدش شنیدم

    آفرین

    آفرین طیبه که اینجوری به قضیه نگاه کردی و مهم ترین چیز برای تو شده به وعده ای که دادی عمل کنی

    و من حاضر شدم و رفتم و قرار بود همون خانمی که هفته پیش اسکاج بافتنی میخواست بیاد و ازم بخره

    وقتی رسیدم ، به مربی سلام دادم دیدم مربی با خوشرویی نگام کرد و گفت شما قبلا میومدین و عجیب بود با یه محبت خاصی که تو چهره اش نسبت با من بود داشت نگاهم میکرد

    من لبخند زدم و گفتم نه من پارسال اومدم اسم نوشتم و الان نوبتم شده و هفته پیش اولین روزم بود دیدین منو

    جالبه چند ماهیه که همه یه جور خاص با عشق نگاهم میکنن

    البته جالب هست ولی دلیلش خودمم

    این‌ه من چند ماهه تلاش میکنم به خودم یادآور بشم که همه انسان های جهان هستی پاره ای از وجود خدا و من هستن و با عشق نگاهشون میکنم

    و این نگاه من مثل آینه عمل میکنه که من در اطرافم انسان هایی رو میبینم که با عشق بهم نگاه میکنن و حس خوبی که انتقال میدم رو اون ها دریافت میکنن به من باز میگردونن

    همه و همه کار خداست

    خدایا شکرت

    وقتی داشتم تو مسیر های باریک دوچرخه سواری میکردم ،از خدا کمک میخواستم که یادم بده که از مسیر های خیلی باریک و از موانع چجوری باید بگذرم

    و خدا خیلی خوب داشت کمکم میکرد و من امروز قشنگ تونستم از مسیر موانع ،به نسبت دیروز درست و کمتر متوقف کنم دوچرخه رو

    خدایا شکرت

    وقتی یک ساعت تمرین تموم شد و همه رفتن ، یهویی گفتم خدایا من میگم ، اگر قراره که انجام بشه تو به من نشونه ای بده که بعد از اینکه قلاب بافی رو و فروشش رو دیگه انجام ندادم و کار رو تحویل مادرم دادم

    با قرار داد رنگ دیواری مدرسه یا اینجا بهم این ایمان رو بده که از راه نقاشی هم میشه درآمد کسب کرد

    من رفتم و به مسئول پارک ترافیک که یه خانم زیبا روی خوشگلی بود بهش گفتم شما میخواین دیوارای پارک رنگ بشه ؟ گفت اتفاقا میخوایم ولی باید قیمت بدی و نمونه کارت رو نشون بدی

    بهش گفتم من راستش تاحالا انجام ندادم و نمونه کار ندارم

    برگشت بهم گفت که خب اگه بلد نیستی نمیتونیم بهت کار بدیم چون دیوارامون بازسازی میخواد و رنگای خوب میخواد

    بهش گفتم بله درسته ولی من همکاری دارم که همه کاراشو انجام میده و من فقط نقاشیاشو میکشم

    اگر بخواین من بهش بگم تا صحبت کنین درمورد بازسازی و رنگش که بهم گفت خبر میده و هفته بعد مجدد بهش میگم تا اگر خواستن من با نقاشی ، که کارای بازسازی رو انجام میده صحبت کنم تا اگر خدا بخواد کار رو قرار داد ببندیم

    و میدونم که خدا نشونه هارو بهم میده که ایمانم رو قوی کنه برای باور اینکه از نقاشی میشه میلیارها میلیار ثروت داشت و وقتی برای نقاشان میلیارد دلاری شده برای من هم میشه

    وقتی گفتم و برگشتم و نشستم تو پارک یکم گل بافتم و نزدیک 12 رفتم جلو در مدرسه و نقاشیامو پهن کردم

    و داشتم میگفتم خدایا از نقاشیامم بخر

    ایمانی بهم بده که قوی بشه

    و یکم‌بعدش یه دختر با پدرش اومد و پدرش گفت هرچی دوست داری بردار و آینه دستی گرفت و پولشو دادن و رفتن

    و من 165 فروش داشتم که همه برای مادرم بود چون قبلا آینه ها و نقاشیامو همه رو باهم مادرم ازم خریده بود

    وقتی برگشتم و رسیدم به محله مون ،زنگ زدم به خانمی که برام قلاب بافی انجام میده و بهش گفتم که میام تحویل بگیرم ازش و وقتی برگشتم از خیابون رد میشدم و داشتم با خدا حرف میزدم دیدم زیر پاشنه پام خالی شد

    وای وقتی برگشتم ببینم دیدم وسط خیابون که یه قسمت هایی رو در میذارن و گود هست و اندازه 50 سانتی میشه

    درشو برداشته بودن و خالی بود و اگر چند سانت پام این ور و اونور میشد ،پام میرفت تو اون گودی و وسط خیابون میفتادم زمین

    و خداروشکر کردم گفتم ازت سپاسگزارم که وقتی من داشتم بهت فکر میکردم تو کاری کردی که مراقبت کردی ازم تا من از این گودی به سلامت رد بشم

    و فقط انگشتای پام روی آسفالت بود که اگر بخوام با درصد بگم ،90 درصد پام خم شد تو گودی و فقط 10 درصد پام رو آسفالت بود و خدا کاری کرد که نیفتم

    بی نهایت ازش سپاسگزارم

    وقتی برگشتم و نشستم گل سر بافتم ،همه اش یه خلا حس میکردم که میگفتم بسه دیگه یه لحظه تو دلم گفتم من دلم برای نقاشی و طراحی که شب و روزم رو متمرکز بشم روش تنگ شده

    از وقتی تو این دوماه شروع کردم به فروش گل سر

    درسته خدا ایده اش رو بهم داد و خیلی بی نهایت کمکم کرد تا من تمام رنگای روغن کلاسم رو تهیه کنم و کلی وسیله نقاشی بگیرم و حتی دوره 12 قدم رو تا قدم 5 خریدم

    ولی یه احساس خلاء داشتم

    راضیم نمیکرد و به خدا گفتم ،خدایا این جمعه که برم کاری کن که فروشم فوق العاده باشه و حسابی بهم حال بدی و بعد بهم بگی برای نقاشی چه کارهایی باید انجام بدم

    و به خودم میگفتم ، من سرجایی که باید باشم نیستم و از یه طرف نجوای ذهنم میگفت تا کامواهاتو تموم کنی کار رو ادامه بده کلی رفتی کاموا و گیره تق تقی و نمد و سیم و همه چی خریدی که پولش چهار میلیونی میشه

    تازه به خانمایی که برات قلاب بافی انجام دادن هم کلی کار دادی بافتن و الان آماده داری ،همه رو بفروش بعد کار رو تحویل مادرت بده

    وقتی نجوای ذهنم داشت همه این حرفارو نجوا میکرد ،من حالم هی بد و بد تر میشد و هی به خودم میگفتم طیبه نباید ادامه بدی

    و از نقاشی هام که دور افتاده بودم حس میکردم یه چیزی رو گم کردم و باید دوباره برگردم و تمرکزم رو بذارم روی نقاشی

    و هی میگفتم خدایا کمکم کن

    و به خودم یادآور میشدم که ببین طیبه خدا از نقاشی بیشتر از اینهارو بهت عطا میکنه

    و یه لحظه به خودم گفتم اونموقع دیگه زمان داری بشینی و دوره 12 قدم رو که تا قدم 5 خرید کردی ،تمریناتش رو انجام بدی

    و بعد زمان داری تا راحت طراحی کنی و روی باورهات کار کنی و شنبه که تصمیم داشتم برم برای فروش گل سر و متوجه شدم تا 11 ام اجازه داشتم

    گفتم باید از صفر شروع کنم و میرم مدارس تجریش و جاهای دیگه و میگم که نقاشی دیواری انجام میدم

    خدایا آرامشی بهم عطا کن تا بتونم درست تصمیم گیری کنم

    از طرفی هم حرف خواهر زاده ام داشت اذیتم میکرد که دیروز بهم گفته بود تو فضولی نکن و من کل روز رو درگیر این حرف بودم و مدام نجوای ذهنم داشت اذیتم میکرد

    و چقدر خدا دقیقه و هدایتگر من هست

    من کل روز رو نتونستم نجوای ذهنمو کنترل کنم که از دیشب هی داشت حرف میزد و منم نمیخواستم قبول کنم که خودمم این کار رو کردم ،حداقل به شکل دیگه انجام دادم که الان این همه دارم اذیت میشم

    و انقدر اذیت شدم که کل امروزم رو درگیر حرف خواهر زاده ام که 11 سالشه و بهم گفت تو فضولی نکن ،شدم

    یک روز تمام من درگیر این حرفش شده بودم و دائم میگفتم بی ادب چرا؟؟؟؟؟؟؟ چرا طیبه

    وقتی میگفتم بی ادب

    یه صدایی بلند میگفت بی ادبی از خودت بوده که جهان مثل آینه عمل کرده و الان داری اذیت میشی

    و عین یه آینه بهم میگفت بی ادب

    من میگفتم و در درونم میگفت در اصل بی ادب خودت هستی

    قبول کن

    و یه حسی داشتم که بهم میگفت حالا ببین خوبه ؟؟؟ فکر کن

    و من هرچی فکر میکردم میگفتم خدای من ، من که به بزرگتر از خودم اینجوری نگفتم وقتی بچه بودم

    ولی خودمو خوب میشناسم صد در صد گفتم ، که الان داشت حرف خواهر زاده ام اذیتم میکرد

    چون من قبل آگاهیم یه دختری بودم که حاضر جوابیام دیگران رو اذیت میکرد درسته که از نظر خودم به جا بود و از آشنایانم شنیده بودم اگر کسی دخالتی کرد در کارت حاضر جوابی کن و نذار دخالت کنه

    الان که مینویسم دقیقا یه صحنه بهم یادآوری شد

    وای خدای من چقدر این نوشتن سحر آمیزه

    وقتی فکر میکنم گفته میشه ولی وقتی که مینویسم خیلی بیشتر گفته میشه

    من قدیما هرکس از فامیلای دور یا نزدیک زنگ میزدن خونه مون و با مادرم صحبت میکردن و هر بار میگفتن طیبه چرا ازدواج نمیکنه من بلند بلند با یه لحن خیلی ناخوبی میگفتم فضولیش به شما نیومده و مادرم انقدر خجالت میکشید که دستشو میذاشت روی تلفن و میگفت طیبه حرف نزن و من بدتر بلند میگفتم به هیچ کس ربطی نداره من کی میخوام ازدواج کنم

    الان دقیقا متوجه شدم که چرا انقدر اذیت شدم از حرف خواهر زاده ام

    تا ساعت 23:59 کل روز رو از اول صبح تا آخر شب این حرف خواهر زاده ام از ذهنم نمیرفت و نجوای ذهنم هی بال و پر میداد بهش

    آخر شب دیدم هی دارم از درون مثل آتیش میسوزم

    گفتم خدایا من از صبح دارم تلاش میکنم که هیچی نگم یا اینکه سعی دارم مهربونی تو رو به یادم بیارم و میگم طیبه وقتی تو این همه رفتارهای ناخوب داشتی و خدا بدون اینکه تو معذرت خواهی کنی تو رو بخشید

    تو نمیتونی ببخشی؟؟؟؟

    از صبح دارم فکر میکنم تا دلیلش رو متوجه بشم که چرا انقدر دارم اذیت میشم

    و از خدا کمک خواستم و داشتم درک قوانین جهان در قرآن کریم | قسمت 2 رو گوش میدادم

    گفتم خدایا الان میرم اینستاگرام یه فایلی از اکسپلور نشونم بده که بهم بگی قدم بعدیم چیه و بگی چیکار کنم

    قبلش مدام نجوای ذهنم میگفت که فردا که بیدار شدی

    برو به خواهرت بگو که من از دست پسرت ناراحتم چرا باید به من بگه تو فضولی نکن و تو باید بهش ادب یاد بدی

    و کلی چیزای دیگه که داشتم تو ذهنم میگفتم تا فردا به خواهرم بگم و واقعا داشت منو اذیت میکرد

    ولی از خدا کمک خواستم و گفتم خدایا کمکم کن

    و البته که خودم ادب نداشتم و انتظار داشتم در جهان بیرونم ادب رو ببینم

    درسته که من تو این یکسال سعی کردم دقت کنم به رفتارهام‌

    ولی از وقتی شروع کردم به اصلاح شخصیتم ،رفتارهایی رو دیدم که وقتی فکر کردم ،در گذشتا انجام دادم و وقتی درسهاشونو گرفتم به کل محو شده و همه چی تغقیر کرده

    وای خدای من ،این همه چیدمان به جا مگه داریم ؟؟؟؟؟؟

    چرا که نه ، بهترین چیدمان فقط و فقط با خود خداست

    وقتی یه فایلی رو از اکسپلور دیدم

    با ناخواسته ها چه کنیم

    وای چی داشتم میشنیدم

    میگفت دوست من اگر به چیزی که نمیخوای توجه کنی

    چه خوشت بیاید چه خوشت نیاید ،آن چیز وارد زندگی تو خواهد شد

    این قانونه

    این بزرگترین قانون زندگی منه

    قرآن میگه فعرض عنهم

    قرآن این موضوع رو تو کلمه اعراض استفاده کرده

    بارها و بارها

    به پیامبر میگه هرموضوعی که برات جالب نبود

    فعرض عنهم

    بهش بی توجهی کن

    این قانون جهان هستی قانون قرآنه

    چندین و چند آیه هست

    وقتی اینو شنیدم که فایل تیکه ای از استاد عباس منش بود

    وقتی خدا بهم نشونه رو داد و من اومدم تو گوگل درایو نوشتم تا بعد رد پامو تو سایت بذارم ، همین که نوشتم و دلیل این همه اذیت شدنم رو پیدا کردم که دقیقا خود من هم وقتی کسی حرفی بهم میزد دقیقا عین خواهر زاده ام عمل میکردم و حتی بدتر از اون میگفتم هیچ ربطی به کسی نداره و بی احترامی میکردم و بلند بلند از پشت تلفن صحبت میکردم

    و باعث خجالت مادرم میشد

    وقتی اینو خدا یادم آورد ،و من اینجا نوشتم و دوباره رفتم گل سر ببافم

    و وقتی این اعراض رو شنیدم

    به یکباره تمام بدنم آروم شد و عمیقا سبک شدم

    وای خدای من چی داشت رخ میداد

    انگار من باید میومدم و مینوشتم و به این که خودم مسئول چنین برخورد خواهر زاده ام بودم ،اعتراف میکردم تا محدودیت ازم برداشته بشه

    و وقتی داشتم گل سر میبافتم و به حرفای استاد تو فایل درک قوانین جهان در قرآن کریم | قسمت 2 گوش میدادم

    شنیدم که گفت

    تضاد و مرحله بعدی که گفت متوجه شدم که دیگه این جمعه آخرین روزیه که میرم برای فروش گل سر

    و با اینکه به فکر این بودم که من شنبه گل سرارو ببرم برای فروش تو پاساژی که میرفتم و ورکشاپ نقاشی رایگان بود و تو فکر این بودم که دوباره برم مترو و یا تجریش ،گل سرامو بفروشم

    ولی وقتی این پیام بهم یادآوری شد که تا 11 آبان میتونی بفروشی ، گفتم چشم

    و شروع کردم هرچی که کار کردم بقیه کامواهارو جمع کنم

    بعد یاد حرف خدا افتادم که بهم گفته بود تا 11 آبان فرصت داری بری جمعه بازار و بفروشی ، و وقتی بیشتر فکر کردم گفتم خب من دیگه جمعه به وعده ای که بهت دادم عمل میکنم

    بعد گفتم طیبه باید مثل استاد عباس منش بگذری

    استاد عباس منش که از بندرعباس اومد تهران همه چیز خونه اش رو بخشید و اومد

    تو هم برای بزرگ شدن ظرفت و ایمانت رو در عمل نشون دادن به خدا باید جمعه که برگشتی خونه هرچی کاموا و بافتنیای آماده داری رو کنار بذاری و نگه داری تا مادرت بیاد و کار رو تحویلش بدی

    نجوای ذهنم چند باری خواست مانعم بشه ولی نمیتونست چون خدا گفته هیچ تسلطی بر بنده های من نداری و یه اراده بزرگتر داره منو هدایت میکنه و من سعی میکنم به کمکش چشم بگم

    و خوشحالم از اینکه هر لحظه هدایتم میکنه

    بعد داشتم به فایلای تیکه ای گوش میدادم که دیدم یه فایل از اکسپلور اومد

    و استاد عباس منش میگفت که

    میگفت من اجازه میدهم که خداوند مرا به مسیر صحیح و پر از برکت و ثروت و نعمت هدایت کند

    خدایا من آماده ام برای اینکه منو هدایت کنی به مسیر صحیح

    ما را به راه راست ،به راه کسانی که کعمت داده ای هدایت کن

    خدایا شکرت

    خدایا من اجازه میدم ، من آمده ام

    وقتی اینو شنیدم حس کردم که الان که شروع کردم به جمع کردن کامواها ،اجازه گفتن این حرف رو بهم دادن و من مسیر رو دارم درست میرم

    امروز هم پر از درس بود برای من و باید عمل کنم به آگاهی هاش

    خدایا شکرت

    برای تک تک اعضای خانواهده صمیمی عباس منش بی نهایت شادی سلامتی و آرامش و عشق و ثروت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  3. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 752 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 4 آبان رو با عشق مینویسم

    ادعای بزرگی کردی خواستم امتحانت کنم

    خدای من

    دقیقه 40 این فایل

    دقیقا درمورد امروز من بود

    آدم آدمه دیگه بالاخره ممکنه ایمانه انقدر قوی نباشه

    صفر و یک …

    خدا درک میکنه ….

    ما خیلی موقع ها نمیتونیم از زاویه خداوند به موضوع نگاه کنیم

    به خودتون برچسب مشرک نزنید

    وای این حرفارو من بعد نزدیک‌ ده بار گوش دادن به این فایل ،تازه شنیدمشون و متوجه شدم دقیقا برای رد پای امروز من بود که نمیدونستم باید تو کدوم فایل بنویسمش

    قسمتی از گفتگوی امروز من و خدا

    طیبه :

    خدا ببخش منو

    حتما کاری کردم یا افکاری داشتم و یا شرک ورزیدم‌که این اتفاق افتاد ،حداقل دلیلشو بگو بدونم که چرا این اتفاق رخ داد تا خودمو اصلاح کنم

    خدایا منو ببخش اگر شرک ورزیدم

    خدا : طیبه دیگه این حرفو نگو اگر در احساس بد بمونی برات خوب نیست سریع حالتو خوب کن و دلبلش رو به وقتش بهت میگم ،سریع خودتو جمع کن

    شب نمازمو که خوندم قشنگ شنیدم که خدا گفت :

    دلم میخواست ببینم چقدر راحت روی شونه های من نشستی

    ادعای بزرگی کردی ، اول صبحی،

    میخواستم امتحانت کنم

    نمیدونم چجوری بگم ، مات و مبهوتم

    امروز جمعه

    روزیه که من میرم جمعه بازار

    صبح وقتی بیدار شدم ، با خدا حرف زدم گفتم مراقبم باش

    امروزم‌ رو تو بگو چیکار کنم؟ من دلم میخواد رو شونه های تو بشینم و هرجا دلت خواست منو ببری

    آخه دیروزش تو فایل استاد دوباره بعد چند وقت شنیدم که میگفت رو شونه های خدا بشین…

    بعد 8 تا گل سرِ گل بافتم و تا ساعت 8 درست کردم و میخواستم برم ،کمی عجله داشتم ،

    شنیدم بهم گفته شد چرا عجله داری ؟ میترسی که اگر دیر برسی مشتری هارو از دست بدی ؟ مگه به من نسپردی ؟؟

    پس با آرامش حاضر شو و هیچ عجله ای نداشته باش

    آروم و راحت برو من برات مشتری میشم

    به هیچ عنوان عجله نکن

    وقتی شنیدم این پیام رو، سعی کردم با آرامش حاضر بشم و وقتی از خونه رفتم بیرون ، خواهرم گفت ، طیبه تو برو و من خودم تا ظهر میام

    وقتی رفتم ایستگاه بی آر تی به درخت توتی که همیشه بهش سلام میدم و آب میبرم براش رفتم و دیدمش و وایسادم تا اتوبوس بیاد

    وقتی سوار بی آر تی شدم جا نبود ،وایسادم و یه دختر بهم گفت که چنده؟ گفتم 70

    یه برگ و یه گل برداشت و کارتشو داد و بعد یه دختر هم قورباغه گرفت ازم و رفتم مترو

    خیلی حس خوبی داشتم

    چقدر قشنگه خدا کاری کرد که من دیگه هیچ خجالتی ندارم تو مترو و یا بی آر تی وسیله بفروشم

    حتی مشتریا خودشون میان سمتم و من هیچ کاری نمیکنم

    و وایمیستم و خودشون میان و خرید میکنن

    وقتی با قطار مترو رفتم ، حقانی پیاده شدم

    از وقتی از خونه بیرون اومدم تا خود حقانی ،میگفتم من ، رو شونه های خدا نشستم و قشنگ تصورشم میکردم که یه نور عظیم خم شد و من نشستم رو شونه هاش و خودمو سپردم بهش

    انقدر جذاب بود

    واضح میتونستم تجسمش کنم

    اینکه من رو شونه هاش نشسته بودم و خدا داشت حرکت میکرد و من کل کره زمین رو میدیدم که حالت کره بودنش رو هم میدیدم و تو تجسمم میگفتم وای چقدر زیبان و حتی قشنگ میدیدمشون و میخندیدم

    حتی یادمه استاد عباس منش ، که تو فایلاش میگفت تصور کنین خدا یه آدم خیلی خیلی بزرگیه یا یه موجود خیلی بزرگیه که انقدر بزرگه که وقتی رو شونه هاش میشینین و داره حرکت میکنه ، از همه موانع رد میشی و تو فقط لذت میبری

    و من دقیقا از لحظه ای که از خونه بیرون اومدم تا برم حقانی و سرجام تو بازار جمعه بازار بشینم ،تصور میکردم که نشستم رو شونه های خدا و خدا داره به راحتی منو به همه جا میبره و حتی همه بهش احترام میذارن

    حتی خدا وقتی حرکت میکنه ،انقدر نورش زیاده که همه بهش احترام میذارن و هیچ کس نمیتونه به من آسیبی برسونه

    کل مسیر رو قشنگ من حس میکردم و تجسمش میکردم

    خدایا شکرت ، که قدرت تجسمم رو قوی کردی و وقتی چیزی رو تجسم میکنم ، دیگه هیچ نجوایی نمیاد که مثلا بگه نمیشه و یا اینکه خودم باور نکنم

    این روزا هرچی تجسم میکنم به راحتی میبینمش واضح و با جزئیات کامل

    وقتی رسیدم جلو پله ها ، وایسادم و گفتم خب خدا کجا برم ؟؟؟

    دیدم ورودی اصلیش که من هفته پیش اونجا بودم فروشنده جدید اومده و جورابای فانتزی میفروشه ،منم گفتم ، خدا تو بگو اینجا بمونم و یا برم اونجا ؟؟

    که حس کردم بشین رو همین پله ها و تو برگه ی سپاسگزاریم تو گوگل درایو شروع به نوشتن کردم

    10:20 دقیقه هست و نشستم رو پله ها

    و البته روی شونه های تو نشستم و نور همه جا رو فرا گرفته و بسیار بسیار نورت همه رو متحیر کرده و ازت سپاسگزارم که یه جا ازم خرید کردی

    میدونی چیه ؟وقتی تو قدرت مند هستی پس میتونی همه رو یه جا ازم بخری

    درسته گفتی عجله نکنم ولی من که میدونم تو میتونی و یه لحظه همه رو، حتی بیشتر از قیمت اصلیش یعنی وهاب بودنت رو بهم ببخشی و 30 میلیون همه رو کارت بکشی

    و البته به حرفت چشم میگم ولی این درخواستمم میکنم چون میدونم تو بیشتر از این رو هم میتونی

    و چشم میگم و میدونم که باید باورهام قوی بشن و ایمانم رو به تو قوی کنم تا اینکه این خواسته ام رخ بده

    ربّ من ازت سپاسگزارم بی نهایت ممنونم ازت

    ماچ ماچی جانم سپاسگزاری میکنم ربّ من

    من این حرفا رو که نوشتم

    قبلش بگم که دیشب ، بیدار بودم و گل سر میبافتم به خدا گفتم تو میتونیا ازم یه جا بخری

    مثلا وسایلای من کلش 15 میلیونه ولی تو مشتری بشی برای من و 30 میلیون ازم خرید کنی و حتی بیشتر از اون چیزی رو که هست بهم عطا کنی

    بعد گفتم بذار از نشانه ها برم و اومدم سایت عباس منش و گفتم درمورد این خواسته ام نشونه بهم بده .

    چی اومده باشه خوبه؟؟؟

    دیدم زندگی در بهشت قسمت 103 اومد

    وقتی باز کردم شروع کردم به دیدن فایل تصویریش ،چون از قبل بارها گوش داده بودم یادم بود یه سری حرفای استاد و مریم جان رو

    گفتم خدا جوابمو بگو دیگه

    که حس کردم آروم باش و گوش بده جوابت تو این سوالاتی که مطرح میشه هست

    وقتی به سوال عجله ،مریم خانم شایسته رسید .

    من قشنگ و با صدای واضح شنیدم که جوابت اینه

    عجله نکن

    وای خدا چقدر باحاله ، چقدر خوشحالم که صداشو میشنوم

    گفتم عجله؟؟

    یعنی مدارم در دریافت اینکه یهویی یه مشتری بشی برام و بیای وسایلامو یه جا ازم بخری و حتی بیشتر از قیمت وسایلام بهم عطا کنی ،نیستم،؟؟؟؟؟؟

    ولی خدا، من به اینکه وهاب هستی و میتونی بدی این درخواستمو میکنم و میدونم که میشه ،چون از تمام تجربه های قبلم دارم میگم

    و البته شاید یه سری باورام هنوز محدوده که رخ نداده و موجود نشده

    ولی میدونم که با ادامه دادن من برای تکرار باورهای قوی ،میشه و رخ میده

    بعد که من روی پله ها ، تو قسمت سپاسگزاری گوگل درایوم نوشتم اون حرفارو

    مشتری میومد و خرید میکرد

    بعد مشتری داشتم حواسم نبود یهویی دیدم نگهبان اومد و گفت که خانم از اینجا پاشو

    منم دیگه مثل قبل نمیترسیدم و بلند شدم و گفتم ، برم ورودی بازار؟ هفته پیش اونجا بودم گفت نه جا نیست و گفتم خب بذارین اینجا بمونم

    این حرفا رو که میزدم حواسم به این هم بود که نشستم روی شونه های خدا و تو دلم میگفتم خدا تو منو هدایت کن الان کجا برم

    بعد گفتم باشه و وسایلامو برداشتم و رفتم جلو در ورودی بازار

    دیدم جایی که هفته پیش بودم وسیله های فروشنده جوراب فانتزی هست و روبروش هم یه خانم نشسته بود

    رفتم تا کنارش بشینم که دیدم بهم گفت ، اینجا واینستا خانم الان میبینن تو پیشم وایسادی میان به من هم میگن پاشو

    بعد هی اون گفت ،هی من گفتم بذار اینجا وایسم ، هیچی نمیگن ،

    یهویی دیدم صاحب یکی از گاری هایی که وایمیستن جلو در اصلی تا اگر باری باشه ببرن ،گفت : خانم چرا بحث میکنی

    مگه هر دو برای فروش نیومدین؟ مانع کسبش نشو بذار وایسه هردوتاتون هم کسب کنین ،خدا به هردوتون روزی میرسونه

    و اون خانم گذاشت من وایسم و یکم که وایساده بودم دوباره یه نگهبان دیگه اومد و گفت جمع کن و بهش گفتم من پرداخت کنم هزینه روزشو بذارین وایسم که گفت نمیشه و منم گفتم برم یکم دور بزنم و برگردم همینجا

    خلاصه نگهبان گفت که برو، داخل بازار مثل آدما بگرد داخل رو اونجوری بفروش ، رفتم و دور زدم و فروش داشتم و دوباره برگشتم در ورودی بازار

    بعد خواهرم زنگ زد و گفت داره میاد که اونم بفروشه ،داشتم صحبت میکردم و انقدر وسیله هام سنگین بودن نمیتونستم هم گوشی دست بگیرم و هم همه رو بگیرم دستم

    یه لحظه یه صدای ملایمی شنیدم که گفت مراقب ظرف گل سرات باش ولی گوش نکردم

    شاخکام تیز نبود

    و وقتی با خواهرم تلفنی حرف زدنم تموم شد ، نمیدونم چی شد

    مشتری ازم قیمت گرفت خواستم بگم، یهویی ظرف گل سرا و گوشیم و کارتخوان همه باهم افتادن زمین و کارتخوانم قسمت کاغذش باز شد و کاغذش افتاد یه متر اونورتر و

    و من نشستم تا جمعشون کنم و تو دلم گفتم هیچی نشد ،اشکالی نداره

    و وقتی مردم جمع شدن تا بهم کمک کنن که گل سرامو جمع کنم و چند نفر مشتری بودن میخواستن گل سر بخرن

    وقتی کارتخوانمو یکی داد ،کاغذشو یکی داد و گذاشتم تو کارتخوان ،دیدم درش بسته نمیشه

    و اولش فکر کردم شکسته

    نمیدونم چی شد که تو دلم گفتم من چیکار کردم خدا ؟؟؟

    چی شد اینجوری شد ؟؟

    و فکر میکردم که شرک ورزیدم و این باعث شد که این اتفاق بیفته و کارتخوانم بشکنه

    البته کارتخوانم نشکستا ،سالم سالم بود ، من فکر میکردم شکسته

    من چون آگاهی نداشتم درمورد غلتک چاپگر کاغذش ،که اون افتاده بود و اگر اون نبود در کارتخوان بسته نمیشد و کارتخوان کارت نمیکشید ..

    من یهویی نتونستن خودمو کنترل کنم بین اون همه آدم زدم زیر گریه و مدام میگفتم طیبه چیکار کردی که این اتفاق رخ داد

    و شروع کردم به گفتن اینکه خدایا منو ببخش

    من حتما شرک ورزیدم که اینجوری شد یا به حرفت گوش ندادم

    و همینجور عین آبشار اشک از چشمام میومد

    بخوام دقیق راستشو بگم ،لحظه اول که کارتخوانم افتاد و من گفتم هیچی نشد و طیبه سعی کن کنترل کنی خودت رو ، یه لحظه نجوای ذهن گفت که تو که رو شونه های خدا نشسته بودی ،بیا اینم خدا اینجوری کرد که کارتخوانت بشکنه

    و یه لحظه نجوای ذهن رو گوش دادم و فقط پرسیدم چرا خدا؟

    ولی سریع به خودم اومدم و نذاشتم نجوای ذهنم ادامه بده و سبب بشه که خدا رو بخوام مقصر بدونم

    من از استاد عباس منش یاد گرفته بودم که هرچی خیره از خداست و هرچی شره که به ما میرسه از خودمونه

    و من نذاشتم که ذهنم نجواهاشو ادامه بده و گفتم صد در صد این اتفاق برای من درس داشت و یا حکمتی داشته

    و میگفتم که خدایا شکرت که بدتر از این نشد که کارتخوانم مثلا صفحه اش بشکنه و یا اینکه چیزیش بشه که کار نکنه

    و درسته دیدم کار نمیکنه و داشتم گریه میکردم ولی شکر میکردم که از این بدتر نشد

    نه به خاطر اینکه کارتخوانم افتاد و درش شکست ،گریه ام به خاطر این بود که نمیدونستم دلیل این اتفاق چیه

    و فکر میکردم شرک ورزیدم و گریه میکردم عین ابر بهار که میگفتم توی دلم خدایا منو ببخش

    اگر شرک ورزیدم ببخش منو

    جالبه من بیشتر به جای اینکه به شکستن کارتخوان فکر کنم و مثل قبل آگاهیم عمل کنم که به خاطر اتفاق ناخوبی که افتاد خودمو اذیت کنم

    این بار داشتم یه جور دیگه پاسخ میدادم و به این فکر بودم که آیا شرک ورزیدم و به خودم ظلم‌کردم که باعث این اتفاق بود و یا به حرفت گوش ندادم؟

    و آدما و مشتریا فکر میکردن به خاطر کارتخوان دارم گریه میکنم و دلداریم میدادن که عیب نداره درست میشه

    من رفتم پیش فروشنده جوراب بهش گفتم میشه در کاغذ کارتخوانتونو باز کنین ببینم چی داره توش که برای من الان نداره و درش بسته نمیشه و کارت نمیکشه ؟ باز کرد و گفت غلتکت افتاده گم شده برای همین کار نمیکنه ،و یه مشتریم حتی وسیله هامو گفت بذارم کنار فروشنده جوراب و گفت بیا من بگردم ببینم غلتک چاپ کارتخوانت کجا افتاده

    الان که فکر میکنم میبینم واقعا هیچ کس وظیفه اش نبود که بره دنبال وسیله من بگرده ،یه آقا میخواست ازم خرید کنه ،گفت بذار من برگردم

    رفت و کلی اینور اونورو گشت و گفت نیست گم شده و چون کارتخوان نداشتم ازم خرید نکردن و رفتن

    منم همچنان داشتم گریه میکردم و احساس گناه داشتم که شرک ورزیدم و اینجوری شد

    و باز هم گفتم خدایا منو ببخش و هرچی مشتری میومد سمتم و میدید گریه میکنم و میخواست خرید کنه و یا کارتخوان میخواست میگفتم کارتخوانم شکسته و گریه میکردم و میگفتم خدایا منو ببخش و مشتریا میرفتن ازم خرید نمیکردن

    که شنیدم بسه دیگه احساستو سریع خوب کن

    نذار تو احساس گناه بمونی

    هی نگو شرک ورزیدم

    که با این پیام به خودم اومدم

    و به خواهرم زنگ زدم گفتم بعد اینکه با تو حرف زدم یهویی اینجوری شد و گفتم کی میرسی حقانی که بیای ببینم کارتخوانم درست میشه با گذاشتن غلتک کارتخوان تو

    تو اون بین به پشتیبان کارتخوانم زنگ زدم و گفت باید بفرستی گرگان و از جایی که کارتخوانتو خریدی ببینیم که ایرادش چیه

    وقتی خواهرم اومد وسیله هامو گذاشتم پیشش و رفتم دوباره ورودی بازارو گشتم ولی اثری از غلتک کارتخوان نبود که نبود

    کارتخوان وقتی افتاد و درش باز شد کاغذش یکی دو متر جلو تر پرت شد ولی اثری از غلتک کارتخوان نبود

    وقتی برگشتم گفتم چیکار کنم نیست دیگه

    بعد به خودم گفتم مگه تو اول صبح نگفتی به خدا ،که من میخوام بشینم رو شونه هات

    خب الان خدا گفت احساستو خوب کن ،طیبه سریع حالتو خوب کن

    و برگشتم پیش آبجیم ،آبجیم گفت طیبه دو نفر از جوانه هات گرفتن

    بهش گفتم چرا از کارای خودت بهشون نفروختی ؟

    گفت نمیدونم یه راست اومدن سر ظرف جوانه های تو ..بعد که من گل سرامو با کیف دستیم برداشتم با آبجیم خداحافظی کردم گفتم خب من برم سر جام تو ورودی بازار و تو هم بگرد اینجا رو

    تو راه داشتم میرفتم، دوباره نجوای ذهنم گفت که الان چجوری میخوای بفروشی همه کارتخوان میخوان و کارتخوانت شکسته

    سریع فهمیدم که نجوای ذهنه

    گفتم من هیچی نمیدونم من از صبح رو شونه های خدا نشستم ،گفتم من نمیدونم خدا ،خودت باید همه رو بخری ازم

    روزایی که کارتخوان نداشتم چجوری مشتری میشد برام الانم مشتری میشه

    و تو هم ساکت باش ذهن و تماشا کن که خدا چه کارهایی که نمیکنه

    و به ذهنم گفتم که روزایی که کارتخوان نداشتم خدا چجوری میخرید الانم میخره ، پس نگران نباش همه رو خدا خودش درستش میکنه

    و رفتم و وایسادم ورودی بازار

    و تا غروب اونجا فروختم و میدونستم که فروش خوب بود

    و خدا مشتری هایی میشد برای من که همه نقدی و یا کارت به کارت میکردن

    حالا شاید به اندازه دو میلیون گل سر رو اگر کارتخوان داشتم میتونستم کارت بکشم ، ولی اشکالی نداره خدا بی نهایتشو بهم عطا میکنه

    بعدا وقتی اومدم خونه فهمیدم دلیل این اتفاق رو

    وقتی هوا تاریک شد خواهرم اومد پیشم تا باهم برگردیم

    من یکم دیگه وایسادم و رفتم مترو و اونجا برای خودم از دستفروشا هندزفری خریدم که برای گوش دادن فایلای استاد راحت تر گوش بدم و با دوام تر باشه

    و بهم گفت یه گل سر بهش بدم نمیدونم چی شد گفتم باشه و گل سر دادم به فروشنده

    وقتی برگشتیم خونه داداشم خونه بود گفت چقدر فروش داشتین ؟

    گفتم ،من فکرکنم 5 میلیون فروش داشتم

    گفت چرا کمتر از هفته پیش شد ؟

    گفتم نمیدونم یه اتفاق افتاد اگه کارتخوانم اونجوری نمیشد احتمالا 7 میلیون بود فروشم

    بعد من به مادرم زنگ زده بودم که بره از شرکت کارتخوانی که گرفتیم ،برامون غلتک بخره و به خواهرم گفتم میشه اگه فردا برای فروش نمیری غلتکتو به من قرض بدی شب که از کلاس رنگ روغن برگشتم برگردونم؟‌گفت باشه و داد

    وقتی اومدم اتاقم و وسایل توی کیف دستیمو بردارم و جمع کنم

    حیرت زده شدم

    مات و مبهوت

    گفتم مگه میشه؟؟؟ با عقل جور در نمیاد آخه

    چی داشتم میدیدم

    غلتک تو کیف دستی پارچه ایم بود ،انگار بال درآورده بود و یا پا درآورده بود و اون همه فاصله ای که کیف دستی داشت اومده بود تو کیف دستی

    اصلا نمیشد باور کنم ،چون وقتی کارتخوانم با ضربه محکم به زمین خورد و گوشی و گل سرام همه افتادن رو زمین ،کارتخوانم باز شد و کاغذش دو سه متری پرت شد اونور تر که آدما بهم دادنش

    مگه میشه اون لحظه کیف دستیم پشت پای من بود و روش خیلی باز نبود که بگم افتاده توش

    به قول استاد عباس منش با عقل ناقصمون نمیتونیم این اتفاق رو قبول کنیم

    یادمه تو یکی از صحبتاش میگفت من رفته بودم تو خونه ام و ماشینمو روشن کرده بودم دیدم ظرف شستشوی نمیدونم چی بود جلو ماشین افتاده بود و برداشته بود تا ببره خونه ، دقیق صحبتاشون یادم نیست ولی یادمه میگفتن که وسطای راه مریم جان بهش زنگ میزنن و میگن اون ظرف مایع رو بیار و دقیقا اون ظرف جلو ماشین استاد حاضر شده بود و استاد میگفت هرچی فکر میکنم میبینم مگه میشه پا دربیاره بیاد جلو ماشین من

    و همه اینا کار خداست و داره ایمانم رو قوی میکنه

    و من امروز داشتم این حرف استاد و تجربه میکردم

    دیدم غلتک کارتخوان که من کلی تو بازار گشتمش ، تو کیف دستی پارچه ایم بود

    با حیرت برداشتمش و رفتم به خواهر و داداشم و خواهر زاده ام گفتم وای مگه میشه ؟؟؟؟!!!!!

    این غلتک تو کیف دستیمه

    وای خدای من

    اصلا نمیشه از کجا ؟خدا ؟ از کجا سر درآورد یعنی چجوری شده این پا درآورد اومد تو ساک دستی من ؟؟؟؟؟

    هنوزم متحیرم از این اتفاق

    بعد داداشم گفت نمیتونی طیبه ،نمیتونی بفهمی چجوری اومده تو کیف دستیت ،کار خداست و عقل من و تو نمیرسه

    خیلی شکرگزاری کردم و گفتم خدایا شکرت ،ولی چه دلیلی داشت که این اتفاقات بیفته و حتی من به خودم زحمت ندم حتی فکرشم نمیکردم غلتک بیفته تو کیف دستی که بخوان تو بازار بردارم و استفاده کنم تا فروشم بیشتر بشه

    که یه سری مشتریا چون کارتخوان نبود نگرفتن و رفتن

    و من دیگه مثل قبل ناراحت نبودم ، میگفتم خدا بهم میرسونه کارتخوان نباشه هم میرسونه

    بعد من اومدم اتاق و رفتم نمازمو بخونم که سر نماز بهم گفته شد

    دلیل اتفاقات امروز شرک نبود

    دلیلش این بود تو ادعا کردی که من روی شونه های خدا نشستم و هرجا منو ببره من میگم چشم

    این اتفاق امتحان بود تا ببینم چقدر ظرفیت داری و ببینم آیا عصبانی میشی و میگی کار من بوده و بگی خدا اینکارو کرد یا از درونت دنبال چرایی اتفاق میگردی ؟؟؟

    و میخواستم ببینم که این همه اول صبح ادعا داشتی که رو شونه هام نشستی ، آیا اگر اتفاق ناخوشایندی بیفته خودتو میبازی یا ادامه میدی؟

    که از امتحان قبول شدی و خودت رو کنترل کردی و غلتک رو بهت دادم تا فردا بری برای فروش و کارت لنگ نمونه

    وقتی این حرفارو دریافت کردم متعجب تر اشک ریختم

    که ببین من اونموقع دلیلش رو پرسیدم و الان جوابشو بهم داد

    تا بهم بگه که طیبه وقتی خودتو میسپاری به من ،باید تسلیم تسلیم باشی و هیجی نگی

    عین جریان حضرت موسی و خضر

    یاد بگیر که دلیل اتفاقات رو هم نپرسی که به وقتش بهت میگم

    و اگر نیازی نبود که بدونی دلیلش رو ، نمیگم بهت و تو باید بگی چشم

    تو فقط چشم بگو و رو شونه هام بشین ،من خودم جایی که باید بری میبرمت

    خیالت راحت

    و من بی نهایت ازش سپاسگزاری کردم و میگفتم چقدر تو دقیقی

    و بی نهایت ازت سپاسگزارم

    و من امروز 5 میلیون و ششصد و نود فروش داشتم

    که ده درصد خدا رو کنار گذاشتم و با باقی پولش قدم های بعدی دوره 12 قدم رو تهیه کنم

    خدای من ،بی نهایت ازت سپاسگزارم که این همه امروز مراقبم بودی

    برای تک تک شما بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  4. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 752 روز

    به نام ربّ

    سلام آقای ابراهیم

    نمیدونم هیچی نمیدونم فقط موقع خوندن نوشته شما ، اینو بارها گفتم تو هیچی نیستی طیبه هیچی نیستی

    من اومدم تو سایت تا اول درمورد فایل جدید که استاد امروز گذاشتن و من از صبح که بیدار شدم و دیدمش و دانلودش کردم و گوش دادم تا شب ،گوش میدادم ،بنویسم

    به یک باره اینو بعد بارها گوش دادن شنیدم

    کلید دست توعه

    و یه درک و جوابی بود برای من و نشونه داشت و اومدم بنویسم تو سایت

    وقتی اومدم، دیدم یه دایره آبی کنار اسممه اول گفتم بذار بنویسم رد پامو بعد ببینم خدا چی بهم گفته از طریق دوستان آگاه سایت

    تا نصفه ها نوشته بودم که برگشتم و یهویی هدایت شدم به پاسخ دوستان و پیام شمارو دیدم و خوندم

    وقتی تا آخر خوندم و اشک ریختم برگشتم تا رد پای طولانی که خودم نوشته بودم رو بخونم که حس کردم که نخون و برو بنویس

    و گفتم چشم و اومدم بنویسم

    وقتی نوشتین :

    شده تا حالا جلوی جمع کامنتی رو بخونی که اشک از چشمت بخواد بریزه و با دستات چشماتو پاک کنی که بقیه اشکاتو نبینن!؟

    و من جواب دادم بله ، بارها شده و البته تو این دو سه ماه بیشتر شده و با یه تفاوت که راحت جلو جمع گریه میکنم

    و حتی وقتی گریه کردم بقیه آدما فکر کردن که من ناراحتم ولی داشتم خداروشکر میکردم و از خوشحالی و حس خوبش گریه کردم

    همه این حرفارو وقتی داشتم نوشته تونو میخوندم از دلم رد میشد و خود به خود اشک تو چشمام جمع شد و

    ادامه دادم با اشک خوندم

    و با هر بار گفتن سوالتون گفتم دقیقا شده و من بارها این حس هارو تجربه کردم

    و همین الانشم داشتم نوشته شمارو میخوندم اشک ریختم و گفتم طیبه یادت باشه که تو هیچ کاره ای و خداست که همه این جمله بندیارو بهت گفت تا بنویسی

    بنویسی از بزرگی و عظمتش که امروز چه ها کرد برای تو

    و عمیقا حس خوب داشتم

    وای خدای من

    چی دارم میخونم

    اولش که این آیه رو که نوشتین و خوندندمش ،هیچی متوجه نشدم

    پرسیدم چرا متوجه منظورش درمورد آیه که نوشتن در این پیام و رد پای من نشدم

    الان که اومدم برای شما بنویسم دوباره خوندمش پیام آیه رو درک کردم

    آیا به شتر نگاه نمیکنید که چگونه خلق شده!و به آسمان که چگونه گسترانیده شده،و به کوه ها که چگونه نصب شده اند،و به زمین که چگونه مسطح گردیده!پس تذکر ده که تو تنها تذکر دهنده ای و تسلطی بر آنها نداری)

    من قبلش گفتم که طیبه تو هیچ کاره ای

    وای خدایا

    دوباره گریم گرفت الان

    انگار خدا منتظر بود تا من اینو بگم که من هیچ کاره ام در نوشتن رد پاهای هر روزم

    که من هیچی نیستم

    تا درک این آیه رو بهم بده که

    اینو درک کردم

    که بهم گفته شد

    تو فقط بنویس تو فقط باید بنویسی تمام اتفاقات هر روزت رو که در مسیر تکاملت رخ میده ، تا به خدا نزدیک و نزدیک تر بشی

    و یادت باشه تو فقط مینویسی و فکر نکن که میتونی زندگی کسی رو تغییر بدی با این نوشته ها یا اینکه بگی من بودم که این رد پارو نوشتم

    خدا امر میکنه و تو میگی چشم

    میگه بنویس و میگی چشم

    آفرین

    آفرین که سعی میکنی هر لحظه به خودت یادآور بشی که هیچی نیستی

    خدای من

    چقدر آخه خدا شگفت انگیزه

    از این آیه بهم گفت که هر لحظه یادت بیار که هیچی نیستی و متواضع بودنت رو در مقابل خدا هر لحظه به یاد بیار و مثل الان تکرار کن

    حتی من قبل اینکه بیام تو سایت ، از اینستاگرام فایلای تیکه ای رو نگاه میکردم

    که یه بازگیر میگفت زمانی که تو فکر میکنی که کسی شدی

    از همونجا باختت شروع میشه ،سقوط میکنی

    وقتی اینو شنیدم گفتم خدایا ممنونم که بهم یادآوری میکنی که یادم باشه هیچی نیستم

    و الان که فکر میکنم بعدش اومدم هدایت شدم به اینجا و نوشتم که هیچی نیستم خدا درک آیه رو بهم داد

    بی نهایت ازش سپاسگزارم

    چقدر دعای قشنگی بود برای من ،بی نهایت از شما سپاسگزارم که زمان ارزشمندتونو گذاشتین و رد پایی که فقط نوشتم و گفته شد تا بنویسم رو خوندین

    و برای من نوشتین تا پیام خدا رو از دستان شما بخونم و درک کنم

    خدایا شکرت

    بی نهایت شادی و سلامتی و آرامش و عشق و ثروت برای شما

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 17 رای:
  5. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 752 روز

    به نام ربّ

    سلام بر شما عضو خانواده عزیزم در این سایت پر از عشق آقای ابراهیم

    خدای من این دختر فوق العاده است.آفرین به تو آفرین

    وقتی پاسخ شمارو دیدم فکر کنم دیروز بود یا دو روز پیش

    حرفاتونو که خوندم احساس گناه داشتم قبلش و فکر میکردم دختر خوبی نیستم ،چون کل روز 17 آبان رو نه به حرف خدا گوش دادم و نه به آموخته هام عمل کردم و یه بحث ادامه دار با خواهرم داشتم که بعد به خودم گفتم طیبه

    تو آگاه بودی از قوانین ،تو چرا ادامه دادی بحث رو

    تو چرا به حرف خدا گوش ندادی و یه جورایی خودمو سرزنش میکردم

    ولی وقتی پیام شمارو دیدم که نوشتین آفرین و ادامه صحبت هاتون

    این احساس گناه دوباره به سراغم اومد

    گفت نه تو فوق العاده نیستی تو نتونستی 17 آبان خودتو کنترل کنی

    و حس کردم با خوندن تحسین های شما دارم بیشتر به اون نجوا پر و بال میدم

    به یکباره خدا کمکم کرد و بهم یادآوری کرد که استاد عباس منش گفته بود که اصلا صفر و یک نگاه نکنید

    بالاخره ما انسانیم و پیش میاد که نتونیم کنترل کنیم ذهنمون رو و عصبانی بشیم و یا عمل نکنیم به قوانین

    ولی هرچقدر زمان های بیشتری رو سعی کنیم عمل کنیم تغییر رو میبینیم

    و بهم یادآوری شد که اشکالی نداره درسته که نتونستی اون روز خودتو کنترل کنی

    ولی دیگه در اون احساس ناخوب نباید بمونی و با دیدن تحسین به خودت نگی من دختر فوق العاده ای نیستم

    تو داری تلاش میکنی دختر خوبی باشی و اگر در مسیر کمی نتونستی کنترل کنی خودت رو نگران نباش

    این هم جزئی از مسیر تکامل توست طیبه

    چقدر زیبا برای من نوشته بودین از شما سپاسگزارم .

    انگار نوشته هاتون داشت به من این درس رو یادآوری میکرد و یاد میداد که

    خیلی سخت نگیرم و بذارم تکاملم طی بشه و سعی کنم خوب باشم و اگر هم نتونستم کنترلی داشته باشم ،اشکالی نداره و از اول و نو شروع کنم

    و احساس خوب مساوی اتفاقات خوب

    بی نهایت ازتون سپایگزارم و از خدا سپاسگزارم که از نوشته شما به من یادآوری کرد تا احساسم رو خوب نگه دارم

    خدایا شکرت

    بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت برای شما باشه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  6. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 752 روز

    به نام ربّ

    سلام زیبا جان

    الان که دارم مینویسم و هدایت شدم به پاسخت ساعت 1:14 شب هست

    این روزا انقدر پاسخ و لطف خانواده صمیمی عباس منش به من زیاد بود و خدا از طریق شما عزیزانم به من نشانه هایی داد

    و چند روزی نتونسته بودم رد پاهای هر روزم رو بنویسم و عقب افتاده بود

    تا اینکه الان قبل خواب گفتم بذار ببینم جواب کدوم دوست خوب و آگاهم رو ننوشتم و ازش سپاسگزارس نکردم بابت زمانی که برای من گذاشته و نوشته تا من از صحبت هاش درس یاد بگیرم

    چقدر جالب که منم الان دارم مینویسم و یک شب هست

    چقدر جالب

    این حرفتون منو یاد چند ماه پیشم انداخت و همچنین یک سال قبلم اینجا که گفتین

    همسرم اجازه این کارو بهم نداد

    ولی من میدونم که اون هیچ کارس

    دقیقا داداش من هم به هیچ عنوان راضی نمیشد من برم بیرون کار کنم و همیشه میگفت حقوق بابا و حقوق من هست ،من میرم کار میکنم شما نیازی نیست که کار کنین

    یادمه همیشه منو ضعیف میدونستن ،چه تو خانواده ام چه در فامیل و میگفتن تو نمیتونی ،تو توانشو نداری

    اون روزا من طبق باورهای محدودم زیاد بدنم هماهنگ نبود باهام و مچ دستم درد میکرد و ضعیف بودم

    در اصل از نظر جسمی ضعیف نبودم

    از نظر افکار ضعیف بودم که سبب میشد با فرکانس های قوی که ارسال میکنم سبب ضعف در مچ دستم و بدنم بشه

    و انقدر اطرافیانم گفته بودن تو ضعیفی و نمیتونی کار سخت انجام بدی یا اینکه نمیتونی دیوار رنگ کنی

    من هم به این باور رسیده بودم و نمیتونستم نقاشی ساده رو هم بکشم

    تا اینکه کم کم آگاه شدم و شروع به عمل کردن و گوش دادن به فایل های رایگان سایت کردم و باورهام رو قوی کردم که من میتونم و میشه و هیچ کس دیگه اجازه نداره بگه ضعیفی

    و یه جورایی قدرت گرفتم و خدا این قدرت رو به من عطا کرد

    یادمه یه روز متعجب و شگفت زده شدم از حرف داداشم

    نشسته بودیم یهویی برگشت گفت طیبه برو و سفارش نقاشی دیواری بگیر یا برو بیرون و کار کن

    تو میتونی

    و دقیق نمیدونم ولی روزایی بود که من تازه به فروش پفیلا میرفتم و هر جمعه تو پل طبیعت حدود 500 هزار تمن یا 300 فروش داشتم

    و وقتی داداشم میدید من تلاش میکنم و خدا تلاشم رو میدید انگار دل اطرافیانم رو نرم میکرد

    در اصل داداشم خود خدا بود که وقتی تلاشم رو دید و تغییر باور هامو دید به زبون داداشم جاری کرد که طیبه برو نقاشی دیواری انجام بده

    در صورتی که به هیچ عنوان رضایت نمیداد به کار کردن من در بیزون از خونه

    ودرسته پیج نقاشی اینستاگرام داشتم از سال 96 تا 400 ولی بیرون از خونه مخالفت میکردن و دلیلش رو ضعیف بودنم میدونست که میگفت میری کار میکنی مریض میشی و کلی پول دکتر میدی

    و وقتی داشت منو با یه انرژی و شوق و ذوق به کار کردن میدید خودش گفت برو کار کن

    و حتی من اونروز از تعجب بارها گفتم چی شد یهو.؟؟؟؟

    و اون روزا داشتم درک میکردم که جهان داره پاسخ میده

    داره به قدم هایی که با شوق برداشتم پاسخ میده

    من یه قدم کوچیک برداشتم ولی خدا موانع رو از سر راهم برداشت

    بدون اینکه من تلاشی برای راضی کردن برادرم بکنم ،خودش به من پیشنهاد داد که کار رو شروع کنم و برم کار بگیرم

    حتی به من که اجازه نمیداد اتاقم رو که دوست داشتم روی دیوارش نقاشی بکشم ،یه روز بهش گفتم و گفت دیوار اتاق خودت هست و گفت باشه خودت رنگش کن

    هر طرحی که دلت بخواد .

    در صورتی که وقتی خونه مونو خریدیم چندین روز بحث و دعوا داشتیم سر رنگ کردن دسوارای اتاقم

    اینبار به راحتی میگفت باشه

    وقتی پیام شمارو خوندم اون روزا یادم اومد

    و احساس کردم که باید به شما بگم

    شما هم شروع کنین و قدم بردارین وقتی قدمتونو بردارین خدا ببینه که میخواین و حرکت کردین ،حتی شده نیم قدم رو بردارین

    صد در صد دل همسرتون نرم خواهد شد که هیچ خودشم همکاری خواهد کرد برای طی کردن تکامل شما در فروش

    و از خدا بپرسید که آیا دست فروشی رو انجام بدم و کجا برم صد در صد بهتون میگه کجا برین

    یادمه من پرسیدم کجا برم که بهم گفت برو پل طبیعت و بعد ماه ها تکاملم که طی شد به جمعه بازار پل طبیعت هدایتم کرد

    وقتی فکر میکنم فقط یک جواب براش دارم

    و اون هم اینه

    وقتی من قدم برداشتم مرحله به مرحله قدم بعدی به من گفته شد ،یکی پس از دیگری موانع برداشته شدن

    در اصل همسرتون خود خداست که به شما قوت قلب میده از طریق همسرتون و راه هارو برای شما باز میکنه

    مطمئن باشین و شروع کنید

    خدا منتظره تا شما قدم اول رو در هر شرایطی که هستین بردارین

    یادمه استاد عباس منش میگفت تو قدم اول رو بردار خدا قدم بعدی رو در مسیر بهت میگه

    و یادم میاد اون روزی رو که خدا بهم فهموند که عمل کن و من از روز اولی که عمل کردم و قدم عملی برداشتم معجزات پشت سر هم رخ داد

    زیبا جانم قدم اول با تو هست منتظر برداشتن قدم اول توام

    تا بی نهایت هارو عطا کنم برای زیبا جانم

    برات بهترین هارو از خدا میخوام ،بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  7. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 752 روز

    به نام ربّ

    سلام فرنوش جان

    بی نهایت ازت سپاسگزارم که برای من نوشتی و شکر گزار خدا هستم که دوستان آگاه رو در مسیر تکاملم قرار میده تا از نوشته هاشون درس یاد بگیرم

    بی نهایت سپاسگزارم

    و از خدا میخوام بی نهایت عشق و ثروت و شادی و سلامتی و آرمش عظیم عطا کنه

    دوستتون دارم ماچ خدا به روی زیبای شما

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  8. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 752 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای خدیجه جانم

    چند روز پیش پیامتونو خوندم ولی فکر کنم تو راه رفتن به جمعه بازار بودم روز 18 آبان

    و گفتم برمیگردم و تو خونه پاسخ شما رو مینویسم ولی فرصت نمیشد

    هربار تا میومدم برای شما و دوستان دیگه پاسخ بنوییم نمیشد

    الان درک میکنم که چرا نمیشد

    یکی یکی تو این هفته من هدایت شدم تا پاسخ بنویسم

    و انقدر پیام های دوستان زیاد بود که در هر پیام برای من یه درسی بود که اون روز که همه رو باهم خوندم درک نکردم و وقتی کم کم با آرامش پاسخ هارو خوندم و نوشتم تازه درکش کردم

    و الان میخواستم بخوابم به یاد پیام شما افتادم که آخر نوشته تون ازم خواسته بودین بنویسم

    به نیت پیام شما اومدم سایت

    دیدم دارم به دو نفر از دوستان پاسخ مینویسم و نفر سوم الان به شما رسدم و وقتی شروع کردم به خوندن پاسخ شما

    اینجا که نوشتین

    ایمان عملی به غیب) میخاد به من بگه درخواست کن از خداوند ولی ولی ولی بدون چسبندگی و استرس و نگرانی واسه نتیجه.

    و حس خوبتو گره نزن به محقق شدن خواسته ات همیشه باید حست خوب باشه و با سپاسگذاری نعمت های زندگیت حستو خوب کنی. و در عین حال از خدا درخواست کنی خواسته هاتو

    و کمک بخای از الله واسه رسیدن به خواسته هات.

    من امروز البته دیروز میشه 23 آبان که شب نشستم تا 107 آرزو رو بنویسم

    به آرزوی 7 رسیدم درخواستی بود که میخواستم بهش برسم و اون درخواستم رو خواستم بنویسم که یه حسی بهم گفت صبر کن

    تو هنوز رها نشدی از خواسته ات و بهش کمی چسبیدی و تا زمانی که کامل ازش رها نشی بهت داده نمیشه

    تنها زمانی بهت داده میشه که رها بشی و بگذری ازش

    من خیلی سعی کردم تو دفترم مثل قبلنا با جزئیاتی که با اسم خواسته ام بود بنویسم ولی بهم اجازه نوشتن حتی اسم خواسته ام هم داده نمیشد و من این رو قشنگ درک میکردم

    چون یه مانعی نمیذاشت بنویسم

    و میگفت باید رها بشی ،بگذری از خواسته ات

    و وقتی بعد کلی مقاومت گفتم چشم هرچی تو بگی من نمینویسم ،تو خودت میدونی چی میخوام اگر بدی خوشحال میشم و اگر ندی خیری هست در اون و من چشم میگم

    ولی باز هم بهم میگفت تو هنوز رها نشدی باید رها بشی

    و من نوشتم در دفترم بدون اینکه خواسته مو بنویسم به قول استاد عباس منش قصد پشت خواسته مو که شادب عمیق و آگاهی و لذت بردن و عمل کردن به اصل هست رو خواستم و در دفترم نوشتم

    الان با حرف شما انگار دوباره خدا به من تاکید کرد که نچسب به خواسته ات دقت کن طیبه

    در صورتی که روز جمعه پیامتونو که خوندم هیچ درکی از این پیامتون نداشتم

    انگار باید من جواب نمیدادم تا بمونه و الان که نصف شب هست جواب بنویسم و یاد بگیرم از کامنت زیبای شما

    وقتی اینجا برام نوشتین

    و میخوام بدونم این همه شور و شوقت از کجا منشا میگیره

    ممنون میشم برام بنویسی

    دارم فکر میکنم ولی هیچی نمیدونم و خداست که کمکم میکنه نوشته ها رو بنویسم

    خدیجه جان

    الان یه منشاء بهم یادآوری شد که سبب شور و شوقم شده که هر روز ادامه بدم به این مسیر و اون اینه که

    از اون روزی که تصمیم گرفتم به حرف های استاد عباس منش باور کنم و قرآن رو باز کردم و با گریه خواستم تا هدایتم کنه و اجازه دادم که بچینه هرآنچه رو که لازمه برای من بچینه

    و با یه حس کنجکاوی دوست داشتم نتایج رو ببینم

    و وقتی کوچیک کوچی داشتم پیش میرفتم و نتایج یکی پس از دیگری به من نشون داده میشد

    سبب شد یه شور و شوق خاصی سراغم بیاد که منو وادار میکرد که تا الان تو این یک سال سعی کنم ادامه بدم و مدار هامو تا جایی که سعیمو میکنم و عمل میکنم طی بکنم

    وقتی کم کم داشتم صدای قشنگ خدارو میشنیدم مثل دیوونه ها وسط مترو وسط خیابون وسط اون همه جگعیت تو هر جایی که بودم میخندیدم و و حالم با خدا خوب بود و دیگه هیچ چیزی در اطرافم مهم نبود که بخوام از خودم بودن فاصله بگیرم

    همه این ها سبب شور و شوق من میشدن

    و هزاران هزار دلیل قشنگ دیگه

    که مهم ترینش شنیدن صدای خدای ماچ ماچیم بود

    که وقتی دلم میخواد ماچش کنم ،بهم گفته بغل کنم خودمو و دستامو بوس کنم و به خودم که خودشه

    و منی که ربّ هست

    عشق بورزم

    و به تمام جهان هستیش عشق بورزم و دارم یاد میگیرم هر روز که تلاش کنم بیشتر دوست بدارم بیشتر عمل کنم

    همه اینا منو مشتاق تر میکنه تا بنویسم تا یاد بگیرم تا سعی کنم فکر کنم و ریز بشم تو رفتارهام

    و با هر بار نوشتن درک کردنم هر روز عمیق نر میشه و درهای بیشتری به روی من باز میشه

    منشا همه اینا برمیگرده به خدا

    ربّ ماچ ماچی من

    که منو لایق دونسته و همیشه ارزشمند بودم براش که از وقتی اجازه دادم هدایتم کنه زندگیمو به کل کن فیکون کرد

    خدایا شکرت

    سپاسگزارم خدیجه جان با حرف هات به من یادآوری کردی که چقدر خدا داره کمکم میکنه حتی با نوشته های دوستان خوبی چون شما

    به من میگه که عاشقمه و دوستم داره

    خیلی دوستت دارم خدیجه جان عظمت و نور خدا

    ماچ خدا به روی ماه و زیبای شما

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  9. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 752 روز

    به نام ربّ

    سلام آقای حمید رضا

    ممنونم که برای من نوشتین

    من پیام شما رو بعد اینکه امروز صبح دیدم و از صبح ساعت 8 تا الان داشتم مینوشتم یعنی سه ساعت

    از پیام شما درک هایی که داشتم نوشتم

    و دوباره برای پاسخ دادن به پیام های دوستان اومدم

    با خودم گفتم آقای نارنجی ثانی گفتن که برای من پیامی گذاشتن و تحسینم کردن

    من چرا ندیدم

    و برگشتم و دیدم بله من او روزی که پیام تحسین شمارو دریافت کردم و حتی خوندمش ولی فرصت نشد پاسخ بنویسم و سپاسگزاری کنم که برای من دعای خیر کردین

    و صد در صد همه این زیبایی ها بی نهایت میشه و به سمت خودتون روانه میشه و میدرخشید در زندگی و کارتون مثل یک الماس

    و چقدر خوشحالم که حرف شما در کامنت فایل ایمان به غیب به من کمک کرد تا به خودم بیام و از شرک پنهانی که داشتم آگاه بشم و خدارو بی نهایت سپاسگزارم که به من فرصت درک نوشته هاتون رو داد تا درس بگیرم از تک تک نوشته هاتون

    بهترین های خدا از ثروت و شادی و سلامتی و آرامش و عشق بینهایت برای شما باشه الهی آمین

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  10. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 752 روز

    به نام ربّ

    سلام خدیجه جان

    خوبی ؟

    من الان داشتم تو فایل جدیدی که رو سایت امروز صبح اومده

    ارتباط بین درک صحیح خداوند و روان شدن چرخ زندگی – صفحه 12

    مینوشتم دقیقا درمورد چسبیدن به خواسته و طریقه درخواستم از خدا نوشتم

    و وقتی اومدم دیدم دایره آبی رو

    خوشحال شدم و باز هم خدا برای من کلی پیام داره از طریق دوستان

    و اول پیام شما بود و خواستم بخونم اولین جمله تونو که خوندم دیگه ادامه ندادم پیامتونو

    گفتم بذار ببینم خودم چی نوشتم

    وای از خوندن نوشته هام فقط اشک ریختم

    انگار تازه داشتم‌میشنیدم این حرفارو

    و بعد دوباره پاسخ شمارو که اومدم بخونم اشک ریختم که چقدر خدا دقیق و حساب شده داره عمل میکنه که میخواسته هم به من هم به شما یاد بده که اگر یه ذره چسبیدن رو برای خواسته مون داریم ،اون رو هم سعی کنیم رها بشیم و با فایل جدید امروز خدا به من دوباره تاکید کرد این موضوع رو

    بی نهایت ازش سپاسگزارم که انقدر دقیق داره هدایتم میکنه

    ازش میخوام قلب من و قلب شمارو برای دریافت آگاهی و درکش و عمل کردنش و رها بودن و تسلیم بودن بیشتر رو باز کنه

    خدایا بی نهایت سپاسگزارم

    خیلی دوستت دارم خدیجه جان

    خیلی سپاسگزارم ازت که برای من نوشتی

    خیلی سپاسگزارم ربّ من

    دوستت دارم ربّ من

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای: