فقط روی خدا حساب باز کن - صفحه 71 (به ترتیب امتیاز)

2065 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    سحر گفته:
    مدت عضویت: 1731 روز

    سلام سلام به استاد و دوستان عزیزم

    نکاتی که از روز هفدهم سفرنامه یادداشت کردم:

    اگه باور داشته باشیم که تنها آدمهای قدرتمند و توانمند میتونن مارو به جایی برسونن، شرک خفی داریم. قدرتی که باید به خدا بدیم رو دادیم به آدمها. در واقع آدمهارو قوی تر از خدا دیدیم.

    (از این افراد الگو بگیرین همین، جلوشون دو لا راست نشین که یه کاری براتون انجام بدن. اونم آدمه تو هم آدمی تمام. اینکه چقدر به خدا وصلی مقامتو بالا میبره و راه رسیدن به خواسته هاتو هموار میکنه. )

    تنها منبع رزق و ثروت و سلامتی و خوشبختی رو خداوند ببینید.

    معنای رب:صاحب اختیار و فرمانرواست. تمام قدرت تمام ثروت و تمام آنچه در جهان هست در اختیار رب است.

    کسی که میتونه برای ما کاری انجام بده و دست مارو بگیره فقط خداوند است. (نه آدمها)

    وقتی تمرکز میکنی روی یک شخص خاص (مثلا رییس بانک) و فکر میکنی فقط اون میتونه مشکلت رو حل کنه و بهت وام بده دست خدا رو میبندی. اگه فقط  خدا رو منبع قدرت بدونی خداوند با بی نهایت دستش (انسان ها) کار شما رو انجام میده.

    (هر انسانی میتونه دستی از سمت خداوند باشه که برای بازکردن گره زندگی تو به کار گرفته شده.) معلوم نیست خداوند از کدوم دستش برای کمک به ما استفاده میکنه.

    ما احترام میذاریم به فردی که بهمون کمک میکنه اما در ذهن خودمون ایمان داریم این فرد نیست که به ما کمک کرده بلکه خدای این فرده که از طریق اون بهمون کمک کرده و این رو توی ذهنمون حک میکنیم.

    اگر با خداوند یکی بشیم اگر باورهای توحیدیمون رو تقویت کنیم، اگر تمام جهان بخوان ما رو بکشن پایین نمیتونن این کارو انجام بدن.

    هیچکس نمیتونه کسی که باور داره به یگانگی و ربوبیت خداوندرو، پایین بکشه.

    پیامبر(ص) :

    شرک در دل امت من مثل راه رفتن مورچه روی سنگ سیاه در دل تاریکی پنهان است.

    کی توی وجود تو قدرت داره؟ جلوی کی دست پاچه میشی؟ به کدوم فامیلت چون پولداره احترام زیادی میذاری؟

    خیلی باید مراقب خودمون باشیم. (مواظب شرک خفی باشیم)

    اگه بخواهیم کل قرآن رو در یک کلمه خلاصه کنیم: اون کلمه توحید است. یعنی یگانگی و ربوبیت خداوند.

    وقتی خداوند اراده کند کیست که جلوی او را بگیرد؟ (بچسب به خدا برو بالا هیچکس نمیتونه تو رو پایین بکشه چون به منبع وصلی)

    هرچقدر انتظارت از خداوند بیشتر و از بقیه آدمها کمتر باشد، ثروت بیشتری بدست میاری.

    هیچکس نمی تونه به من کمک کنه به جز خداوند، و هرچی که بخوام به خودش میگم. خداوند توانایی اینو داره از جایی که عقلت بهش نمیرسه بهت نعمت بده. کی اون نعمت بهت داده میشه؟ وقتی که باورش کنی. همه چی بر میگرده به اون باور و ایمان و یقین شما.

    هیچکس در برابر الله قدرتی نداره. و اگه تو با خداوند باشی هیچکس در برابر تو قدرتی نداره.

    تنها قدرت جهان الله است. اینو باورش کن تا موفق بشی.

    کسی که روی آدمها حساب باز میکنه به خداوند ایمان نداره. (خدا به تنهایی برای ما کافیست)

    وقتی به توحید میرسی طوری میشه که انگار تمام مردم جهان فرشته هایی از طرف خداوند هستند که میخوان فقط به تو خدمت کنن. مواظب باش اینجا هم روی آدمها حساب نکنی فقط روی فرستنده شون یعنی خدا حساب کنی.

    خدایا مارا به راه راست به راه کسانی که به آنان نعمت داده ای هدایت کن.

    دقت کردین تیتر این مقاله خودش یه باور عالیه؟

    فقط روی خدا حساب کن.

    فقط روی خدا حساب میکنم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  2. -
    وحیده گفته:
    مدت عضویت: 2218 روز

    سلام استاد بی نظیرررم

    واقعا هرچند وقت یه بار باید این فایلو گوش داد

    من داشتم فک میکردم که این چه شرکیه من دارم آخه

    من از کسی انتظار ندارم اصلا و واقعا رییس بانک و فلان و فلان برام فرقی نداره

    ولی من یه اتفاق تکراری برام میفته ، من بخاطر عزیزانم مثلا مامانم با خاله م خوب بودم و سعی میکردم باهاش خوب باشم که با مامانم رابطه ی خوبی داشته باشه و الان میفهمم چرا انقد چالش پیش میومد با اینکه من نمیخواستم

    حالا جالبیش اینکه اون دوتا هرجور میخواستن با هم رفتار میکردنا و من نخود آش کرده بودم خودمو

    فقط دلسوزی بیخود برای مامانم یعنی هم فکر میکردم حال مامانم با شرایط بیرونی میتونه خوب بشه هم شرک واضح که انقدر استرس رفتار با خاله مو داشتم و میتونم بگم میترسیدم البته الان ریشه ترسمو میفهمم، این قضایا مال قبل آشنایی با استاده

    بعد ازدواجم اومدم تهران و ازون رابطه دور شدمو البته یه جا هم شجاعت به خرج دادمو اون قضیه تموم شده تقریبا و دیگه حسی ندارم

    ولی استاد همیشه میگین اگه درونتون عوض نشه تغییر مکان فایده نداره این دقیقا واقعیته من مکانم عوض شد ولی دقیقا اون رابطه سمی رو نسبت به شوهرمو برادرشوهرمو خانواده ش داشتم، یعنی خودمو کندوکاو کردم دیدم اگه همسرم نباشه واقعا من رضایت این آدما بازم مهمه ؟ میبینم اصلااااا پس چراا نمیتونستم نه بگم، چرا فک میکردم باید کمک کنم واتفاقا در آخر هم دید خوبی بهم نداشتن و من بیشتر اذیت میشدم، حالا همسر من خودش آدم مستقلیه ها هرجا رضایت نداشته باشه به راحتی نه میگه، کمک میکنه ولی خودش در اولویته،یعنی این فایلو گوش دادم یه لحظه از خودم حرضم گرفتم و گفتم واقعا شرکتم عجیبه آخه دختر

    حالا الان هم چالشی با هم داشتیم و من تصمیم گرفتم دیگه روی خودم کار کنم و این ترس های واقعا مسخره رو از خودم دور کنم خیلی مسخره ن ولی الان قلبم سنگینه

    قبولش میکنم یکم که فک کردم دیدم این رفتار ریشه در یه سری اتفاقات کودکی داره ولی نمیخوام اصلا بهش فک کنم الان تعهد میدم فقط باورهامو درست کنم و رنگ سفید بریزم روی لین سیاهی که انقدر قلبمو سنگین کرده و کلی انرژی ازم میگیره

    قرآن رو باز کردم و داستان حضرت موسی اومد اونجایی که موسی به خدا گفت میترسیم … و خدا گفت نترسید من با شما هستم😭 همینکه میدونم ترسم مسخره ست و فهمیدم انقدر خدا باهام مهربونه که کمکم میکنه برطرفش کنم بهم قدرت میده، میتونستم همچنان به اون روش مسخره م ادامه بدمو این قلب انقد سنگین نباشه پس همین که دارم شجاعت به خرج میدم خودش مهمه

    فقط باید ایمانمو قوی کنم و واقعیت رو ببینم

    الهی شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  3. -
    شاهین حسن زاده گفته:
    مدت عضویت: 1451 روز

    سلام به همه ی هم فرکانسی های عزیزم واستاد بزرگوار

    امروزیکم حالم گرفته بود تازگی به یه تضادی برخورد م که کلی درس داره برام یه تضادی برای عدم وابستگی وجز غیر خد ا رو کسی حساب نکردن

    امروز یه اتفاق جالب برام افتاد وحسم گفت که بیام و اینجا بنویسمش

    امروز اومدم آرایشگاه که موهامو کوتاه کنم یعنی همین الانی که دارم می‌نویسم اومدم

    آرایشگاه بهم گفت برو نیم ساعت دیگه بیا با اینکه کاریم نداشت سرش خلوت بود

    اومدم تو پارک یه نیم ساعت منتظر بمونم تومسیر پارک که داشتم میومدم باخودم میگفتم خدایا من که جز تو کسی رو ندارم خودت دستامو بگیر خودت کمکم کن تنهایی نمیتونم کمکم کن هدایتم کن به مسیر خواسته هام به مسیر نعمت هات به مسیر آرامش وعشق داشتم با خودم فک میکردم که از کسی کمک نمیخوام فقط از خودت میخوام

    وقتی وارد در ورودی پارک شدم یه پسر بچه ده ساله که تو دستش دوتا نایلون میوه بود مدام اینو تکرار می‌کرد

    ایاک نعبدو وایاک نستعین

    اونم با صدای بلند احساس میکردم واقعا احساس میکردم که داره برای من میخونه این آیه رو نزدیک به چند بار با صدای بلند همش تکرار میکرد

    یه لحظه مکث کردم گفتم خدای من این هدایت و نشانه های تو چقد بزرگن یعنی خشک شدم یه لحظه اونجا کن داره بهم میگه شاهین

    ایاک نعبدو و ایاک نستعین

    تنها تورا می‌پرستیم و تنها ازتو یاری میجوییم

    الان که دارم اینو می‌نویسم یه حس غریب اما آشنا تو وجودمه احساس میکنم تو بغل خدام عاری از هر تنشی و هر اتفاقی

    ای خدای رزاق وهاب من ای مخلوق دانا توانا ای گرداننده هستی از نیستی ای عالم غیب ای کریم بخشنده ای غفور رب العالمین ای عاری از هر صفتی و ای تمام صفات ای گرداننده چرخ هردوجهان ای آنکه نمی‌گنجند در ذهن من قدرت بی انتهایت

    تورا شکر میگویم تورا سپاس میگویم و تنها تورا میپرستم و تنها از تو یاری می جویم

    ای پروردگار من منو هدایت کن به سمت تمام زیبایی ها

    اگر تو خواهی خدا خواهد شنید

    دهد آرزوی حق متقین

    استاد سپاسگذارم از خداوند تعالی طلب هرآنچه را خواهی دارم واقعا هرآنچه میگویی از جانب رب است

    خدایا شکرت شکرت وباز هزاران بار شکرت

    امیدوارم حال دلتون همیشه خوب باشه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  4. -
    نگین اخباری گفته:
    مدت عضویت: 1493 روز

    سفرنامه روز هفدهم :)

    سلام به همسفران عزیزم

    امروز متوجه شدم نیاز منه که هر روز و هر لحظه روی توحید کار کنم نه تنها مواقع دشوار و سختی و دقیقا اون حرف استاد که اگه از یاد ببری خدا رو و روی بقیه حساب کنی نعمت ها قطع میشه

    و دیدم واقعا اینطوریه خیلی جاها خدا رو صدا زدم ازش کمک خواستم و اون معجزه کرده و دقیقا بعدش که خدا رو از یاد بردم و چسبیدم به اون آدم هایی که خود خدا برام فرستاد از همون آدم ها ضربه دیدم

    ذهن من محدوده میگه از این آدم بهتر پیدا نمیشه از این موقعیت بهتر نیست

    اما آیا واقعا اینطوریه؟

    برای خدا که محدودیتی نیست و همیشه گزینه های خیلی بهتری وجود داره و بارها بهم اثبات شد که نگین نچسب به آدم‌ها و شرایط بدون بهتر از اونم هست

    و چقدر برام پیام بود که همون آدمی که ذهنت بزرگ می‌کنی همون قدر قدرت داره تو رو بالا ببره می‌تونه زمینم بزنه گاها تکیه میکنم به مادرم به پدرم به عنوان اون قدرت برتر تو روز های خوشی که طبق میل منه همه چیز خوبه اما یکم که اوضاع بهم میریزه ترس وجودم رو میگیره چون من به این آدم ها قدرت دادم و دردش به نظرم از لذت زیاده و ارزشش رو نداره

    و پیامی که از صحبت های استاد گرفتم باید هر روز و هر لحظه به خودم یادآوری کنم که اگر کسی کمکی می‌کنه جایی دستم میگیره اون فقط دستی از طرف خداونده

    و جالبه وقتی قضیه توحید رو سعی میکنم تمرین کنم و بیارم توی زندگیم میبینم رفتار از بالا به پایین با خانواده دارم چرا؟

    متوجه شدم چون من یک عمر از روی منافع خودم به بقیه محبت میکردم احترام میزاشتم تا خواسته هام تامین بشه

    و به نظرم در زندگی توحیدی دیگه منتی وجود ندارد باج دادن یا عشق با کلی توقع، تماما عشق بی قید و شرطه و چقدر قشنگه اینکه می‌دونم همه انسان ها دستانی از طرف خداوند هستند و امروز به خاطر منافعم دست کسی رو نمی‌گیرم یا احترام نمیزارم بلکه از روی عشق بی قید و شرطه

    خداروشاکرم بابت آگاهی هایی که بهم می رسونه

    و این سایت و فضایی که وجود داره که انگار خود خداوند از کلام استاد، خانم شایسته و دوستان با من صحبت می‌کنه

    و چقدر صحبت های خانم شایسته دلنشین بود

    واقعا قابل تحسین هستید خیلی دوستون دارم

    و پیامی که گرفتم کار روی خودم و تغذیه مناسب روح رو مثل نظافت و تغذیه جسمم که کار خیلی روتین و طبیعی و مهمی هستش برسم

    و این نکته که حتی هر روز یک نکته رو یاد بگیرم خیلی باعث پیشرفت میشه

    مسئله اینجاست من انتظار دارم هر لحظه روی خودم کار کنم و حالت کمال گرایی اما قدم های بزرگ هیچ وقت باعث پیش رفت من نشدند

    و قدم های کوچیک اما ادامه‌دار باعث رشد و پیشرفت میشوند.

    در پناه خداوند یکتا🙌

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  5. -
    حمید امیری Maverick گفته:
    مدت عضویت: 1350 روز

    سلام و درود

    فایل بسیار آگاهی بخش و خوبی بود.

    واقعاً این مسئله جزو اون اصولی هست که هر چقدر روش کار کنیم بازم کمه. هر چقدر روی توحید و عبودیت خودمون کار کنیم بازم کمه. واقعاً به قول استاد عباس منش جهاد اکبر لازمه که انسان ضمن حفظ کرامت و عزت افراد، جایگاهشون رو عادی و معمولی ببینه و تو ذهنشون افراد رو بزرگ نکنن. من خودم تو این زمینه بهتر از قبل شدم ولی هنوز پاشنه آشیل دارم. واقعاً باید روی خودم کار کنم.

    از درگاه خداوند درخواست هدایت و توحید عملی و دوری از شرک رو دارم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
    • -
      صحرا مختاری گفته:
      مدت عضویت: 1979 روز

      همواره تو رو لایق دریافت موهبتهای الهی وهاب عالم میدونم

      همواره در مسیر تحقق خواسته هات باشی ماوریک 😊🍀

      تمرین دادن اصالت به درون

      و خدایی که در درون ما هر لحظه نفس میکشه میتونم سخت ترین نه به لحاظ دشواری این کار بلکه در ریز ریز کنترل کردن اعمال و رفتارمونه

      همونطور که گفتی حمید عزیز هر چقد روی این موضوع کار بشه بازهم کمه . چون گاهی به شدت به باریکی یک تار مو هست

      هر چقد این تمرین رو انجام میدیم میبینیم که چقد زیبا و باشکوه . و به قول استاد عزیزم و مریم جان که ما از مسیر لذت میبریم باقی رو خدا مسائل رو حل میکنه .

      برای شما و دوستان صمیمی خانواده توحیدی عباسمنش ذهنی آرام و راه حل محور

      از رب عالم میطلبم

      🍀🍀🍀

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
      • -
        حمید امیری Maverick گفته:
        مدت عضویت: 1350 روز

        سلام و درود به شما

        قدردان کامنت ارزشمند و آگاهی بخش تون هستم.

        الهی صد هزار مرتبه شکر بخاطر حضورم در این خانواده ، و الهی صد هزار مرتبه شکر بخاطر همه اون اتفاقاتی که خداوند برامون برنامه ریزی و چیدمان کرد و شما دستی از دستان خداوند شدی برای وارد شدنم به این سایت.

        قدردان حضور و همه محبت‌های شما هستم.

        خداوند عالم رو شاکر و ساجدم برای همه اتفاقات زیبای زندگیمون.

        از درگاه جان جانان رب العالمین جان عزیزمون برای شما شادکامی، سلامتی ، ثروت ، سعادت رو درخواست میکنم همواره در بهترین زمان و مکان در کنار فرهیخته ترین افراد باشید.

        راستی همین روزها ایام ثبت نام برای لاتاری آمریکاست. تا اواسط آبان ادامه داره.

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  6. -
    محمد نوری گفته:
    مدت عضویت: 1611 روز

    سلام به همه

    الان داشتم کامنت یکی از دوستان عزیز رو میخوندم وسطش یاده قصه خودم و توکل به خداوند افتادم گفتم بگمش

    الهی به امید تو

    من تو خانواده ای بزرگ شدم که بعضی از اقوام نزدیکمون تو جاهایی از دولت بودن و فکر کنم هنوز هم باشن چه نظامی چه سیاسی و … البته جایگاهشون رو دقیق نمیدونم ولی خب جایگاه بالایی هست تو دولت یادمه یکیشون رو اوووونقدررررر تو ذهنم بزرگ کرده بودم و این آدم خیلی خفنه و هر جا میشستم میگفتم این فامیلمون فلان و بیسار مثلا یادمه یه بار که سنم خیلی کم بود و پرررررررر از باورهای شرک اومده بود خونمون شماره منو خواست یادم نیست دقیقا که چرا و چیشد من شمارمو ندادم بهش و چند ساعت بعد ایشون بهم زنگ زدن و صحبت کردیم. گفتم وااووو این چقدر قدرت داره چقدر خفنه حالا اصلا شاید چه میدونم از کس دیگه گرفته بودهااا ولی خب شرکم نمیذاشت که به این فکر کنم میگفتم نه این خیلی قدرتمنده ، الانم که دارم اینو مینویسم واقعا میبینم خدا بهم رحم کرد که خیلی زیاد تو کارهام رو اون آدم حساب نکردم.

    گذشت تا یه برهه ای من گشتم دنبال کار و به جای اینکه بگم خدایا تو درست کن میگفتم نه تو که کاری نمیکنی بذار به این چند نفری که میشناسم و میتونن کاری انجام بدن برام بگم خدای من! و البته این باورم داشتم که باید پارتی داشته باشی جای خوب استخدام شی اگر نداشته باشی که خدا که نمیتونه اینکارو بکنه این تو رفتارهام مشخص بود منم به زبون هی خدا خدا میکردم ( اینم وسط بگم من بخاطر همین باور که باید پارتی داشته باشی تا به جایی برسی این باورم نشئط گرفته بود از صحبت های دیگران تو منم جا افتاده بود که آقا پارتی باید داشته باشی من چندین سال فوتبالیست بودم و بخاطر همین شرک نشد که بشم اون چیزی که میتونستم ) خلاصه یکی از این بندگان خدا به من کار تو یه ارگان نظامی رو پیشنهاد داد که خیلی هم شاید برای خیلیا مورد علاقشون باشه منم با خودم میگفتم خوب این تنها راهشه دیگه میرم همینو بدون اینکه هییییچ اطلاعی از اون کار داشته باشم اون کاره هم یه جوری بود که بخوام توضیحش بدم خیلی طولانی میشه اما تو خونه بود استخدام نبودی اما حقوق میگرفتی اون حقوق رو هم اون بنده خدا که فامیلمون بود میداد که وعده داده بود که این جمع چندین نفر بعدا میشه یه سازمان که زیر نظر این ارگان میره و شماها هم استخدام میشید منم خوشحال و خوش و خرم که به به چیشششد اما داشتم دستی دستی خودم رو بدبخت میکردم خلاصه بعد فکر کنم ۶ ماه کار کردن این فامیل ما اومد گفت دیگه یه جا گرفتیم فلان جا شما هم بیا اونجا که اونجا به ما خییییلیییییی دور بود بعدم هی بهش میگفتم بابا بیا منو استخدام کن دیگه یه روز اومد گفت شرایط هم فرق کرده چون خیلی نزدیک هست به اینکه این جمع بشه یه سازمان و اینا گفتم خب شرایطش چی هست گفت بیا فلان جا بهت میگم گفتم باشه رفتیم و گفت و گفت و من بیشتر فهمیدم نه اینجا جای من نیست باید بیخیال بشم دیدم خیلی محدود میشم گفتم آقا نمیخوام عطاش رو به لقاش میبخشم و اومدم به پدرم گفتمو از اون لحظه به بعدش مورد توجه پدرم قرار گرفتم 😁😁 البته به روش سامورایی یکمم درد داشت 😀😀 فکر کنم این اتفاق و فشارها یکسال روم بود به حدی که از فشارهای عصبی خیییلی حالم بعد میشد اما خداروشکر میکنم بخاطرش شاید اگر نبود هیچوقت نمیفهمیدم الان دقیق حافظم یاری نمیکنه که بعد از این اتفاقا شد که با سایت آشنا شدم یا قبلش فایل های رایگان رو خیلیییی کم و یه ذره گوش میدادم و مثل مسکن عمل میکردو بعدم هیچ ولی الان که فکر میکنم دمش گرم که انقدر منو دوست داره و هروقت که قبلانا باید بخاطر شرکم خیلییی بیشتر بلا سرم میومد اما هروقت که صداش کردم کمکم کرد

    خدایا سپاسگذارم ازت

    تو این دوره من گفتم اقا من میخوام مهاجرت کنم اصلا همزمان شده بود با مهاجرت یکی از رفقام ( از اون کاره هم کامل اومده بودم بیرون و تو یکی از فروشگاهای برند سیسمونی فروشندگی میکردم از ۷ صبح میرفتم و ۱۱ شب برمیگشتم تو اون مسیر هم کشف قوانین رو گوش میدادم که نخریده بودمش اینو یه جا قبلا توضیحش رو داده بودم ) که ایشون هم اون زمان بود تو سایت و دوره هارو داشت باااازززز دوباره اونجا گفتم ایول اینکه داره میره منم برم خدمت بعد منم میرم پیشش اون هوامو داره یکی نبود بگه آقااااجان این همه کتک خوردی یادت رفت باز ؟ یادت رفت کی از همون فشارها کشیدت بیرون ؟ با اون بنده خدا هم خیلی صحبت میکردم خیلی وقتا هم میشد میومد میگفت من دارم فلان کار میکنم که اگه بشه انقدر گیرم میاد و با خودم گفتم اینقدرشم میدم به محمد من دیگه میرفتم تو رویا که ایول بهم میخواد انقدر پول بده دمش گرم باز هم تو حرف میگفتم خدا تو عمل میگفتم تو که کاری نمیتونی بذار رو اینا حساب کنم ( بخدا الان همش خندم میگیره اصلا باورم نمیشه اینجوری بودم ) خلاصه این صحبت ها ادامه دار بود و وعده های ایشون من خوشحال تا اینکه تصمیم گرفتم برم خدمت دوباره با یکی از فامیل ها صحبت کردم گفتم ببین میتونی برام بسیج جور کنی دوباره اونجا هم رو اون آدم حساب کردم که اونم نشد یهو قاطی کردم گفتم آقا اصلا بیخیال هرچی پیش آید خوش آید ولش کن بسیج و کسری و تو سپاه بیوفتمو این داستانا یه روز صبح نزدیک عید بود فکر کنم رفتم پلیس +۱۰ گفتم من میخوام برم خدمت میدونی رو یه جوری از درون شده بودم که کلا گفتم هیچ حسابی رو آدم ها باز نمیکنم نخواستیم ولی اینم نبود که خدایا تو برام اکی بکن بیشتر میگفتم هرچی پیش آید خوش آید و همه کارهای خدمت از پزشکی و نمیدونم صد تا چیز دیگه خیلیییی راحت و روون انجام شد برام اصلا انگاری داشتم لیز میخورد کارهام انقدر همه چیز راحت و ساده برام داشت انجام میشد بعد اومدم خونه تو اون دوران هم سه چهار تا فایل بود که خییییلی گوشش میدادم یکی اگر اشتباه نکنم باورسازی خدا بود یکی دیگه این بود موضوش که خدا میخواد تو همه لذت ها رو ببری کلا موضوع تموم اون چنتا راجب خدا بود تقریبا میتونم بگم روزی چند بار و هر روز گوش میدادم بعد از عید (شایدم قبل عید دقیق یادم نیست ) رفتم برگه سبز بود سفید بود نمیدونم اونو بگیرم که مشخص میشد کجا افتادی و کی باید بری دیدم ای دل قافل جایی که نمیخواستم و اونم شهرستان (نیرو انتظامی افتاده بودم ) گفتم ای بابااااا من میخواستم سپاه یا ارتش باشم که ای خدا رفتم تو یه پارک نزدیک اونجا نشستم و به برگه نگاه کردم و سعی کردم حرف نزنم یهو گفتم بیخیال بابا هرچی هست میرم بعد سر رام یه پلیس رو دیدم گفتم خدمت چجوریه تو پلیس و خیلی جالب حرف هایی رو شنیدم که گفتم خب خوبه پس حله بریم بقیشم درست میشه از اون روز تا روز اعزامم دیگه گفتم خدایا خودت درستش کن دیگه تو لفظ و ذهن رو اون حساب کردم و همه جااااا شد گلستان حالا شاید خانوم ها دقیقا ندونن خدمت و نیرو انتظامی رو ولی آقاها میدونن چی شد ولی بخدااا بهشت شد گلستان شد از کی ؟؟؟؟ محمد از کییی؟؟؟ از وقتی که روی خدا حساب کردم از وقتی که فقططططط روی خودش حساب کردم نمیتونم همه اتفاقات خوبش رو بگم چون بی نهایت زیاد بود اما بعضی هاش رو میگم مثلا آموزشی ۶۰ روز بود مرخصی ها رو کم کنی میشد ۵۵ روز یا ۵۲ دقیق یادم نیست ما هفته اول رو کلا نرفتیم 😁😁 چون گفتن نمیدونم اونجا شلوغ جا ندارن به هفته از اینور پرید ۳ روز هم مرخصی آخر دو بار هم مرخصی ۴۸ ساعته من فکر کنم آموزشیم ۴۰ روزم نشد این از این بعد آموزشی یکی از سخت ترین مراحل خدمته اما برای ما چجوری گذشت ؟ با از صبح تا شب بخندیمو بازی کنیم و بریم فوتبال بزنیم و پانتومیم بازی کنیم و بریم تو کلاس تئوری و بخاطر روزه کلا گفتن رژه و عملی نمیخواد برید فقط برید تئوری و البته فقط هم گروهان ما و یکی دو تا دیگه اینجوری بودن بقیه اما باید رژه و عملی هم میرفتن ،کلا عشق و حال کردیم چه رفیق های بی نظیری هم پیدا کردم پست های اونجامم همیشه افتاده بود ۵ شنبه ها ۵ شنبه ها پست میدادم آخرین پستم که تموم میشد چچچون جمعش تعطیل بود تا ۱۱ صبح میخوابیدم😋😋

    دوباره تقسیم شدیم افتادم دوباره یجا دیگه به دور از همه رفیق هام دوباره تا ذهنم شروع کرد چرت و پرت بگه گفتم باباا من سپردم دست اون خودش درستش میکنه رفتیم و افتادم سمت پایین تهران دوباره توکل کردم گفتم درست میشه از همون روز اول شروع میکردم تو دفترم نوشتن که خدایا من میخوام برم اون منطقه اونجا بهتره خودت برام ردیف کن خودت برام درستش کن خواسته هام رو به خدا میگفتم و بعد رها میکردم دوباره اونجا هم عشق و حال اونم چجوری تا ۷ شب که کارو اینا بود بعد یکی از سربازهای اونجا که ۵.۶ ماه زودتر از من اومده بود و بچه رشت گفت من دارم میرم مرخصی همون روز اولی که اونجا بودم گفت اگر ماشین بیارم منو میبری تهران رو بهم نشون بدی گفتم اره بیار بعد کار میرفتیم تا ۳.۴ صبح میگشتیم غذا میخوردیم بستنی میخوردیم تو حیاط با کادری ها بازی والیبال میکردیم دوباره لطف خدا شامل حال من شد و من بعد ۵۰ روز از اونجا به همون جااا که میخواستم جا به جا شدم و جالبه قبلش به همه میگفتم من میخوام برم اونجا یا مسخره میکردن یا میگفتن ببین اینجا دیگه تهشه ته دنیاست اینجا اومدی تا آخرش اینجایی میگفتم باشه حالا میبینیم ( یاد جلسه سوم قدم نهم افتادم ) و وقتی که من از اونجا داشتم میرفتم همون کادریه گفت خدایی پارتیت کیه چیکار کردی چجوری داری میری گفتم حالا شد دیگه و تو دلم میگفتم دمت گرم کارت رو خوووب بلدی دوباره تو اون جای جدید کلی خنده کلی عشق و حال هروز برم خونه کلییی من اونجا عزت و احترام داشتم رو خدا حساب میکردم بقیه هوامو میداشتن شده بودن دست خداوند به به همین الان که دارم مینویسم پر از شور و عشق به خداوند شدم خدایا شکرت دوباره بعد ۶ ماه فکر کنم ۱۱ ماه خدمت بودم گفتم آقا من میخوام برم ستاد و اون جای خاص گفتم خودت برام درستش کن و نکتشم این بود که تو همون ساختمونی که ما بودیم که سر کلانتری بود همون قسمت که برای یه دسته دیگه بود اونم گفت بیا من جا به جات میکنم ولی اصلاااا رو حرفش حساب نکردم گفتم خدا من نمیدونم تو برام درست کن اونی که از همه بهتره اونی که قول داده بود نشد منم گفتم خب پس فهمیدم کجا برام خوبه خداروشکر که این نشد اونجا قطعا برام بهتره یه هفته یا دو هفته بعد از اونجا هم منتقل شدم به اون ستاد و اون نقطه خاص حالا اونجا چجوری خدمت میکردم ؟ اولا ۸۰٪ روزا ساعت ۳ خونه بودم روزهای دوشنبه و پنج شنبه ۱ خونه بودم کلا آماده باش رو فکر کنم تو اون دوران اگر ۱۰۰ تا بود برای بقیه من ده تاشم نبودم همیشه میگفتن تو نمیخواد بیای با کادری ها انقدر دویت بودم باهاشون که باهم میشستیم فوتبال میدیدیمو با یکی از کادری های رتبه بالا اونجا فوتبال میزدیم روزهای زوج و کلیییی عزت و احترام نه تنها تو اون بخش بلکه تو کل اون ستاد داشتم همش از کجا بود ؟

    هذا من فضل ربی

    همش رو مدیون خداوندیم که فرمانروایی آسمان ها و زمین رو داره و من رو اون حساب کردم و توکل کردم کلی تو این مسیر شاید مواردی بود که میخواستن منو بترسونن یا اذیت بکنن اما من گفتم اون ربه اون فرماندست حساب کردم روش بهم همه چی داد سربازی که روز اول تو یه ساعت اول میگفتم هیچی دیگه بدترین جایی که میشد ولی وقتی رو رب حساب کردم گفتم من بنده تو و تو رب من نتیجش شد حتی برای همون سربازهای ارتش و سپاه تعریف میکردم جایی میدیدمشون باورشون نمیشد میگفتن ما تو سپاه و ارتش اینجوری خدمت نمیکنیم و تو دلم قند آب میشد از اینکه چقدر خوبه که کارا رو بسپارم به تو ایمانم و امیدم رو حفظ کنم و قدرت تورو باور کنم

    این کامنت خیلی طولانی شد میخواستم راجب کار هم بگم، تو کامنت های بعدی هرجا بهم گفته بشه حتما و باعشق اون داستان رو هم میگم که اونجا چیشد

    عاشقتونم

    امیدوارم هممون بیشتر بهتر عمیق تر رب رو درک کنیم و بتونیم کارا رو بسپاریم بهش

    خیلی دوست دارم این آرزو رو براتون بکنم ؛

    در پناه الله یکتا شاد و ثروتمند و باعشق باشید😍😍😍😍😍

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  7. -
    امیر شرفی گفته:
    مدت عضویت: 987 روز

    به نام قدرتمندترین فرمانده کل جهان ،سلام روز 17 ام از سفرنامه با این فایل که تفاوتشو با بقیه فایل ها حس کردم مطالبی که احساس خیلی خوبی بهم میداد و تو وجودم تایید میشد مطالبی که واقعا بهم پیوند خورده بودند و عالیی بود عالیییییی.واقعا الان حس خیلی خوبی دارم این مطالب فوق العاده بود.

    محتوای این فایل مهم ترین و اساسی ترین چیز تو زندگی ماهست واقعا هیچ جا توحید و اینطوری توضیح نمیدن (حداقل من نشنیدم)

    تمام داستان اینه چه کسی در وجود تو قدرت داره؟

    چه کسی به جز خدا میتونه دستتو بگیره؟

    چه کسی جز خدا میتونه کاری برات کنه؟

    اون کسی که میتونه کاری برای شما انجام بده فقط خداونده و نه هیچکس دیگه ای.منبع رزق این جهان فقط خداونده که از بی نهایت دست رزقشو به دستت میرسونه، ایا باورش داریم؟؟؟

    هر چقدر انتظارمونو از آدما بیاریم پایین و انتظارمونو از خدا ببریم بالا اونوقته که ی زندگی خوب و تجربه میکنیم .باید به خودمون بگیم خدایا تو هستی که همه کارهارو برام انجام میدی اون ادم هیچ کارست شاید از این دست شاید از دست دیگه به من هیچ ربطی نداره من فقط چشام به دستای تو هست ای فرمانروا قدرتمند کل هستی که من در مقابل این جهان پهناور تو هیچی نیستم…

    رو هیچکس جز خدا حساب نکن

    خدایا خودت کمک کن تا همیشه چشامون فقط به دستای تو باشه نه کس دیگه ای …

    استاد واقعا ممنونم بابت این فایل ،جنس این فایل با بقیه تفاوت خیلی زیادی برای من داشت.

    خدارو شاکرم که به این فایل هدایت شدم

    خداحافظتون باشه.

    یا حق

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  8. -
    زهرا محیطزاده گفته:
    مدت عضویت: 657 روز

    خدایا شکرت که منو به این سایت هدایت کردیی

    و قبل از این که خطایی سربزنه بهم گوشزد کردی

    بهم فهموندی قدرت هیچکس دربرابر تو مالی نیست ودیگران ذره ای دربرابر من قدرت ندارن جز خودت خداوند مهربانم

    خداوندا میخوام رهاباشم رهای رها، راهی که مناسبمه خودت هدایت میکنی فقط خودتی فقط خودت خودت تا انتها خودت همراهمی نه هیچکسه دیگه

    خدایا بخاطره شرک هایی که دارم دردرگاهت طلب بخشش میکنم کمکم کن که شرک هامو به صفر برسونم (خدایا گر بخوانمت عطایم کنی ) پس شک رو ازمن دور کن مهربان ترینم

    دیگه نمیخوام پیش خودم فکر کنم وبگم مردم چی میگن بجاش میگم خدا چی میگه خدا چی خوشش میاد خدا چه انتظاری از بندش داره

    خدایا خیلی بهت محتاجم دیگه دلم گرمه از جایی بهم میرسونی که فکرشم نمیکنم خدایا شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  9. -
    مفرد گفته:
    مدت عضویت: 2355 روز

    بنام خدا که هرچه هستم و دارم از آن اوست

    خدایا از حس بد و نگرانی به تو پناه میبرم، به تو که میدونم چقدر مهربونی و چقدر به این بنده ات لطف داشتی و خواهی داشت. همانطور که در دیماه 1396 بهم فرصت دوباره زندگی رو دادی با وجود اینکه تمام علائم و تصاویر پزشکی نشون میدادند که معجزه ای اتفاق افتاده. بله میدونم خدایا بدون اذن تو برگی از درخت نمی افته، حتی اگه بهترین پزشکهای دنیا کاری ازشون بر نیاد و برگشت به زندگی رو معجزه بدونند این تویی که قادری نشدها رو شد کنی. پس فقط به تو ایمان دارم و فقط از تو میخوام.

    خدای خوب و مهربونم میدونم و باور دارم که همانطور که بارها و بارها دستمو گرفتی و کشیدی بالا الان هم فقط و فقط باید از تو بخوام و ایمانم رو بهت بیشتر و بیشتر کنم و این اتفاقات و تلنگرها منو یادم بیاره که فقط از تو بخوام.

    خدایا شکرت بخاطر وجودت بخاطر داشتنت.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  10. -
    پروانه صنعت گفته:
    مدت عضویت: 2384 روز

    سلامممم به استاد جان جاننن

    همه دوستان

    این نشانه امروز من بود

    ما یک ویلا در کردان داریم که برای فروش گذاشته ایم و ما با یکی از اقوام یک شراکت کوچیکی داریم برق مشترک هست ویکسری اختلافات کوچکی با هم داریم.

    دیروز همسرم اومد گفت فلانی برق قطع کرده من یه حس بدی تو دلم حسم کردم البته نسبت به مواقع دیگه خیلی کمتر بود این حسه و جالب بود که کاملا هوشیار بودم و حواسم جمع بود که یه آن حسم بد شد.

    و همونجا یه الهامی رو شنیدمم

    الله اکبر

    بخدا خودم هنوز اشکم میاد

    [گفت انقد میام بهت میگم فلانی برق قطع کرده تا

    یاد بگیری

    بگی برق دست خداست همه کاره خداست

    فلانی کاره ای نیست.

    انقدر میام بهت میگم تا دیگه نترسی دلت قرص باشه نگران نباشی.]

    بخدا یه ان انقدر حسم خوب شد خندیدم

    گفتم گرفتم مرسییی که انقدر واضح گفتی و فهمیدم

    چند ساعت بعد همسرم اومد باز یه موضوعی رو در همون رابطه گفت

    این دفعه با خنده تو دلم به خدای خودم گفتم برق دست خداست حواسم هست دیگه نگران نیستم

    خندیدم

    از دیروز فقط به خودم اینو میگم برق دست خداست انگار شده یه عبارت تاکییدی برای همه چی بکارش می برم

    هنوزم که دارم می نویسم هم میخندم هم اشکم میاد

    جالبه توی جای از زندگیم هستم که خیلی اوقات تو خنده گریه میکنم با تو فقط با تو.

    مرسیییی که هستی و یه کوچولو میفهممت

    مرسیییی استاد جان توحیدی که توحید رو از تو یاد گرفتم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای: