فقط روی خدا حساب باز کن

این فایل در مرداد ماه 1399 بروزرسانی شده است

اگر بپرسم قادر مطلق و تنها منبع قدرت کیست، جواب افراد بسیار زیادی، این است که خداوند، منبع همه قدرتهاست. دست خداوند بالاتر از همه دست هاست.

جواب شان خداست اما رفتارشان چیز دیگری است. برای آنها وعده رئیس بانک، واقعی تر از وعده ی خداوندی است که می گوید:

من نزدیکم و اجابت می کنم دعای هر فردی که من را اجابت نماید.

آنها می‌گویند قدرت در دست خداوند است، اما از حکومت ها، دولت ها، کارفرماها و… می ترسند و دوام‌شان را منوط به وجود آنها می دانند و برای حل مشکل شان به انسان هایی با ویژگی های خودشان متوسل می شوند.

اگر خداوند برایت کافی نیست، باید آن را از نو بشناسی و توحید و شرک را دوباره معنا کنی.

مگر شرک چیزی نیست جز قدرت دادن به هر عاملی بیرون از تو و  توحید چیزی نیست جز  اینکه تنها منع قدرت را نیرویی بدانی که  که کنترل زندگی‌ات را در دست باورهایت قرار داده است.
از زمانی این خدا را دوباره شناخته ام و توحید را در رفتارم جاری ساخته ام، خداوند برایم کافی بوده است. همین نتیجه مرا برآن داشته تا رسالتم را اشاعه توحید عملی در سراسر جهان بدانم و این پیام را گسترش دهم که:

تمام جهان بر اساس قوانین بدون تغییر خداوندی اداره می شود که‌، کنترل زندگی ات را دست باورهایت قرار داده است.

این نیرو را به هر شکلی در ذهنت بسازی‌، به همان شکل وارد زندگی‌ات می‌شود. به همان اندازه که روی این نیرو حساب می‌کنی‌، به همان اندازه نیز برایت شادی‌‌، آرامش‌، سلامتی‌، ثروت و عشق می‌شود.

این نیرور را به شکل عشق در ذهنت بساز،  تا برایت رابطه ای عاشقانه شود

او را به شکل ثروت در ذهنت بساز، آنوقت  به شکل استقلال مالی در زندگی ات فرود می آید.

او را به شکل سلامتی بساز، آنوقت به شکل زندگی ای در کمال آرامش با تنی سالم در زندگی ات متجلی می شود.

این انرژی و این قدرت را رئیست بدان. این نیرو را مهم‌،ترین فرد و رابطه‌ی زندگی‌ات بدان و به این خدا وابسته شو تا قلبت آرام گیرد و نه ترسی داشته باشی و نه غمی.

خداوند یک انرژی است و به شکل هر آنچه در زندگی ات ظاهر می شود که بتوانی در ذهنت بسازی.

در جلسه ۷، ۹ و۱۰ دوره راهنمای عملی، چگونگی ساختن باورهایی را درباره خداوند آموزش داده ام تا بتوانی این انرژی را به شکل خواسته هایت در ذهنت بسازی. آن وقت متحیر می مانی از اینکه خود به خود، آن خواسته ها وارد زندگی ات شد. زیرا این وعده خداست که می گوید:

وَ إِذا سَأَلَکَ عِبادی عَنِّی فَإِنِّی قَریبٌ أُجیبُ دَعْوَهَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ فَلْیَسْتَجیبُوا لی‏ وَ لْیُؤْمِنُوا بی‏ لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ (۱۸۶)
آن گاه که بندگانم درباره من از تو بپرسند:- من نزدیکم و هر که مرا بخواند دعایش را اجابت مى‏کنم. آنها باید دعوت مرا بپذیرند و به من ایمان بیاورند تا راهشان را بیابند. (۱۸۶)

این آیات به قدری زیبا هستند که هر بار با خواندشان از خود بی خود می شوم. هدفم از این فایل، توضیح مفهوم توحید عملی است یعنی هماهنگی گفتارمان با رفتارمان.

سید حسین عباس منش


برای مشاهده‌ی سایر قسمت‌های «توحید عملی» کلیک کنید.

توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

2065 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «مرضیه طاهرپور» در این صفحه: 1
  1. -
    مرضیه طاهرپور گفته:
    مدت عضویت: 3009 روز

    سلام استاد عزیز وبزرگوار

    حالم تا یه ساعت پیش وحشتناک بود اما الان آرومم و نوشتن این کامنت حسی بود ک منو کشوند توی این صحفه

    این فایل رو وقتی برای اولین بار گوش دادم قصد کردم روی هیچکس بجز خدا حساب باز نکنم

    رفته رفته وقتی نیازی پیدا میکردم یا کارم جایی گره میخورد افرادی وارد این حسابه میشدن و من هی به خودم میومدم و میگفتم خدایا من فقط روی خودت حساب میکنم و آدمها دستانی هستن تا اون کاری که من ازت خواستم و برام انجام بدن .

    وقتی پای افراد نزدیک وخانوادم به این حسابه باز شد کارم سخت میشد

    اولین شخص پدرم بود چون هم از نظر مالی وهم شرایط جامعه دستش باز بود

    منم خیلی روش حساب میکردم و همیشه انتظار شغل موقعیت پول و خونه داشتم ازش

    ولی هیچوقت هیچکدوم براورده نشد نه اینکه من متاهل هستم کلا جز اخلاقیاتش نبود انگار

    گاهی با قانون درخواست وپناه بردن به خدا میتونستم ازاین غول بزرگ ذهنم ک پدرم بود چیزهایی بخوام اما ته دلم باز سهم بیشتر حساب پدرم بود نه خدا

    یه بار یادم میاد از خدا خواستم کمکم کنه بیشتر بشناسمش از اونجایی که کامنت بچه های دوره جهان بینی توحیدی رو هرروز صفحه به صفحه مطالعه میکردم و اسم بچه هل و شرایطشونو دیگه کامل میدونستم دوست داشتم باورهای توحیدیم قویتربشه چند وقت بعدش برخورد خیلی بدی از طرف پدرم دیدیم که کاملا ناامید شدم ازش

    دلم حسابی گرفت واز خدا گله کردم که من دارم ب نکات مثبت پدرم توجه میکنم چرا اینجور شد (اینم بگم رابطم با پدرم داغون بود و با انجام تمرین توجه به نکات مثبت دیگه عالی بحساب میومد)

    بعد یهو یادم اومد که خودم از خدا خواستم که کمکم کنه تا بیشتر توی دلم جا داشته باشه خب اینم یه نشونه که بهم نشون بده زیادی روی پدرم حساب کردم و از اون روز پدرم کنار رفت از حسابم.

    واما اونچیزی که امشب منو کشوند پای کامنت نوشتن برای تو استاد عزیزم اینه که من چند شب پیش حالم گرفته بود و اومدم کامنت  بچه های دوره جهان بینی و میخوندم و غبطه میخوردم به اینهمه رابطه عاشقانه که با خدا دارن

    منم که جز خدا با هیچکس صحبت نمیکنم باهاش سر صحبت و باز کردم و شکر گذاری کردم و ازش خواستم سهم بیشتری از زندگیم مال خودش باشه منو بیشتر به خودش نزدیک کنه کمکم کنه همه چیزیم و عشقم بشه

    واما امروز مادرم راجب موضوعی درباره پول حرف زد و گفت که وقتی بستش برسه میخواد طلا بخره من خیلی ناراحت شدم با خودم گفتم من بهش میگم به من بدی من یه قدم مهم برا پیشرفت زندگیم بردارم بهتره تا طلای شما و اونم حتما میگه آره چرا به ذهن خودم نرسید.

    ته دلم اما از خصلت خود خواه بودنش میترسیدم و بعد میگفتم ن دختر مادرت روی تو یه حساب دیگه داره تو اینهمه هواشو داری حتما دوست داره این امتیازو بهت بده.

    پس بهش گفتم شرایط من الان بحرانیه چرا پولو به من نمیدین و خودتون بعدن هم میتونین طلا بخرین اما در کمال ناباوری گفت نه.

    استاد دنیا رو سرم خراب شد توی سی ثانیه منفجر شدم  یخ کردم بی رنگ شدم. بی حس شدم انگاربه یه کوه تکیه کرده بودم اما کوهه فروپاشید و من  تمام اعتماد بنفسم از بین رفت احساس حقارت کردم

    براش توضیح دادم اما این مادر همیشگی نبود اون لحظه انگار رهگذری بود ک با بیتفاوتی داشت نگاهم میکرد اون لحظه آدم نبودم انگار دخترش نبودم انگار هیچیه هیچی نبودم.

    نسبت به بچه های دیگه اش من بشدت هواشو دارم و دیگه خودتون بدونین چی میگم

    اشک اومد تو چشام استاد از وقتی به حرفات گوش میدم کسی نمیتونه اشکمو دراره اما اشک ریختم حالم بد بد بد بد بد بد و بینهایت بد بود.

    اون صحنه رو باخودم مرور میکردم و حرفاش و سبک سنگین میکردم . متوجه خیسی چشمام شدم و به خودم نهیب زدم و تو دلم گفتم خدایا دیدی چی شد?

    خدایا این مادر من بود?

    خدایا چرا اینجوری میشه

    چرا همش نمیشه

    چرا این قد بی تفاوت بود و چرا چرا

    به خودم اومدم تا دارم گلایه میکنم از خدای مهربون و فهمیدم چقد حسابه من روی مادرم بزرگ بود که با نبودنش به این عمیقی حالمو بد کرد

    حالم وحشتناک بد بود به خودم نهیب زدم و گفتم دختر حستو خوب کن خدا دوستته اما قرار نیست بهش طعنه بزنی و این حرفا .

    به خودم اومدم دیدم چقد طرفدار خدا شدم چقد برام مهمه که بهش بی احترامی نکنم ! 

    یادم اومد از خدا خواستم خودشو بیشتر بهم نشون بده و رابطم و باهاش بهتر بکنه و این برخوردهایی که میبینم از طرف دیگران که بدجوری میزنه تو ذوقم به نظر بد میان اما در واقع خودم خواستم اینکه چی میشه مهم نیست مهم اینه من خواسته ام و نتیجه اش شد حالا از دست دادن حساب روی پدر باشه یا مادر

    من خواستم و خدا عزیزترینم شد

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 18 رای: